دوشنبه , ۳ دی ۱۴۰۳

خون آبی

 ( این عکس را به عشق زندگی ام تقدیم میکنم )

داشتم به این فکر میکردم که چرا افکار و ذهنیاتم منطق حالیشون نمیشه و کلا با هیچ قرصی شفا پیدا نمیکنه . یه سری جمله پیدا کردم  گیج تر شدم .

گابریل گارسیا مارکز :

                            ” زندگی آنچه زیسته ایم نیست ، بلکه خاطراتی است که از گذشته داریم . “

ژان دلابرویر :

                 ”  زندگی ، تراژدی است برای آن کسی که احساس میکند  و کمدی است برای آن کسی که می اندیشد . “  

(( اسئوال))

آیا احساس کردن یا اندیشیدن فاصله ای بس عمیق و شکافی وسیع دارد ؟

***

میس شانزه لیزه ، چترش را برداشت و پا برهنه ، پله های مارپیچ را پایین آمد ، پالتوی پاره پوره و کثیفی پوشیده بود . روی سرش کلاه گیسی به رنگ سورمه ای گذاشته بود و به گوش هایش آویزهای پر از تیله که موقع راه رفتن مثل شیشه های کریستال به هم میخوردند . دور گردنش را با شالگردن مشکی محکم بسته بود . چشم هایش یک کاسه خون بود . سرش را زیر چتر گرفت . باران میچکید و توی گودال های خیابان آّب جمع شده بود . توی کیف میس شانزه لیزه بسته ای بود که با روبان قرمز بسته بندی شده بود . میس شانزه لیزه ها کرد …. (ها )…. بخار توی هوا فر خورد . چند کالسکه از جلوش رد شدند . میس پا برهنه سوار کالسکه ای شد که برایش از قبل جلوی در نگه داشته بودند .  توی کالسکه مردی نشسته بود که از زیر کت فراکش دم بزرگش بیرون زده بود . کلاه سیلندر دارش را برداشت و از توی کلاهش کلاغ های ریزی با صدای بلند غار غار کنان بیرون آمدند . میس از ترس شیشه را شکاند تا کلاغ ها بیرون بروند . رعد و برق زد . آسمان غرید . میس زانوهایش درد میکرد و دچار سرگیجه بود . مرد خندید .صدای گرگ از حنجره اش بیرون آمد . کالسکه ایستاد . مرد گفت :” این جا خوبه ، ردش کن بیاد . ” میس دست برد توی کیفش و بسته را بیرون آورد . پوزخندی زد و آن را به دست مردی داد که ناخن های بلندی داشت و دستان سفید . مرد کاغذ کاهی و روبان قرمز را شکافت . در بسته را باز کرد . جعبه ی چوبی قدیمی داخل ان بود . در جعبه قفل بود . کلید را از توی کت فراکش بیرون آورد . چرخاندش . وقتی در قوطی باز شد موسیقی خاصی از توی جعبه بیرون آمد . ( اگر دوست دارید صدای رعد و برق رو دانلود کنید( از این جا ) و رمز www.kar20.ir   رو بزنید  روی سومین گزینه و ببینید چه باروووونی میزنه لاکردار . )

میس شانزه لیزه دستش خونی شده بود و از پوست دستش خون آبی رنگی بیرون میریخت . مرد با ناخن دراز قدش دست کرد توی جعبه و پودر سفید رنگی را در آورد و زیر زبانش گذاشت و گفت اصله جنس . خودشه . میس شانزه لیزه که چشمانش پف کرده بود گفت : ” حالا سهم من چی ؟ ” مرد گفت : ” پیچ پیچی” و خندید . به صورتش نقاب زده بود و کلاه سیلندردارش را دوباره گذاشت و برداشت . میس گفت : ” خب حالا که آوردم و اصل جنسه من سهمم رو میخوام . ” مرد کیسه ای سکه دست میس داد و با لگد او را وسط خیابان قدیمی رها کرد . میس وقتی پیاده شد به بلاهت مرد خندید . پودر سفید . پودر لباس شویی بود و مرد گمان میکرد چیز دیگری است . میس پودر را با نمک و جوش و شیرین به مزه ی اشتباهی در آورده بود . مرد کلاه سیلندر دار که گمان میکرد پودر ، پودر دراکولاست که مرده و جنازه اش طبق وصیت نامه اش پودر شده است سرش بد جوری کلاه رفته بود . از سیلندر دار هم بد تر . میس در کیسه را باز کرد تمام سکه ها رویش عکس میس شانزه لیزه حک شده بود که در سال 1000 مرده است . او زمانی پرنسس بوده .

***

سئوال : پس چرا مارک تواین دقیقا برعکس مقدمه ی نوشته ام گفته :

         ” زندگی چیزی جز مبارزه علیه عاطفه و عقل نیست . “

یا فلورانس اسکاول شین کلا گفته : ” زندگی مبارزه نیست بلکه یک بازی است ؟ “

نظر شما چیه ؟

***

سخن عاشق

به قول فردوسی

از بزرگان رنج هاست که باقی میماند

.

.

.

.

.

.

.

رنج منتهی به گنج را کسی خریدار نیست .

***

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. به نظرم زندگی چیز خوبی بود،یعنی فکر میکردم میتونم خوب رقمش بزنم،ولی کور خوندم،وقتی میرسه که میبینم هیچی نمونده،وقتی میرسه که میبینم من چقدر ابله بودم که فکر میکردم همه چیز چقدر داره خوب پیش میره،یه جا میرسه مثل الان که حس میکنم باهام مثل یه مترسک رفتار شده،همینه که چند وقته نیستم،چون دهنم سرویس شده(واژه بهتری ندارم)یعنی سرویسش کردن،دل و دماغ نگذاشتن.
    به نظرم زندگی همون معجون دردآور و از این صحبت هاست.

    داستانت خوب بود،خون آبی،کلاه سیلندر دار،میسی که تا الان فقط میس بود و شد پرنسس که این خیلی خوبه،اصیلتر شدی.

    مرسی از همه ی حسهای خوب،مرسی از قطعه های بارونی و رعد و برقی که الان یکیشیون رو گذاشتم روی ریپلای و داره منو اغوا میکنه.

    مرسی

  2. درووود…
    ما که تنها بودن در کنار عشق را دوست میداریم…
    بعد از آن اگر نبود..
    تنها بودن در یک کویر برهوت…
    سلوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم…
    برقرار باشی…جاناا

  3. __________▓▒▒▓
    ______▓▒▓_▓▒▒▓_▓▒▓
    _____▓▒░▒▓__▓__▓░▒▓
    _____▓▒▒▓_▓▓_▓▓_▓▒░▓
    ___▓▒░▒▓_▓░▒▓_▓▓_▓▒▓
    ___▓▓___▓▒░▒▓_▓▓_▓▒▒▓
    ___▓_▓_▓▒▒▓_▓▒▒▓_▓▒▓
    __▓__▓▒▓_▓▓__▓▒▒▓_▓▒▓
    _▓▒▓_▓░▒▓__▒▓_▓▒▓_▓▓
    ▓▒▒▓_▓▒░░░░▒▓_▓▓_▓▒░▒▓
    ▓▒░▒▓_▓▒░░░▒▓_▓_▓▒░░▒▓
    ▓▒░▒▓_▓▒░░░░▒▓_▓▒░░▒▓
    _▓▒▒▓___▓▒░▒▓_▓▒░░░░▒▓
    __▓▓_▓▒▓______▓▒░░░▒▓
    _____▓▒░░░░▒▓_▒▓░░▒▓
    ____▓▒░░░░░░▒▓█▓▒░▒▓
    ____▓▒░░░░░░▒▓█_▓▒▓
    _____▓▒▓_▓▒░▒▓█
    _________▓▒▒▓_█
    __________▓▒▓_█
    _______________█
    _████_________█
    __█████_______█
    ___████________█
    ____█████______█
    _________█______█
    _____███_█_█__█
    ____█████__█_█
    ___██████___█_
    ____████____█__

  4. می خواستم اسماشونو بگی, همین.اگه دوست داشتی برام بزن. در هر صورتم ممنون. بازم میامگل

  5. مرسی …
    خیلی قشنگ نوشته بودی ….

  6. احساس یعنی همون لیبیدویی که فروید می گفت …..ولی عقل همون فرویدییه که لیبیدو رو کشف کرد..یا اختراع کرد..یا انتزاع کرد.
    ( البته این فقط یه مثاله ها )…. احساس کردن یعنی همون انفعال .. انفعالم که خیلی با اندیشیدن فرق داره … اصلا سرشتشون متضاده ……البته من خیلی احساساتی ام ها ولی اینکه دلیل نمیشه؟ از محدود وبلاگ نویس هایی هستی که جواب همه رو میدی ……دستت درد نکنه قلب

  7. ميس جانم من مردي با اون خصوصيات نمي خوام چون اون موقع ديگه بايد حتما به عقلش شك كرد كه منو بخواد. فقط كمي منطق تو تصميم گيري. همين.
    آره من ظاهرم تو محل كار، دانشگاه و تو خانواده اينطوري به نظر بقيه مياد. فك كن حتي مادرم هم همين جور راجع به من فكر مي كنه. البته اوايل از اين فكرشون خيلي ناراحت مي شدم ولي بعدش كه ديدم اونا هيچجور افكار و احساسات منو نمي فهمن همون بهتر كه فكر كنن من زيادي قوي و مستقلم.
    گوش كردمش چند بار و براي دوستام هم فرستادم با اجازه ات. آخه منم خيلي از صداي بارون لذت مي برم. چند بار هم ضبطش كرده بودم ولي به فكرم نرسيد به كسي بدمش.
    بازم ممنون.

  8. میس گرامی، اینو نمی خواد بذارید؛
    گفته ی ناپلئون رو چون تنها نقل قول بود که هر دو کلمه ی احساس و اندیشه رو داشت گذاشتم وگرنه خودم هم موافقش نیستم.(با عرض پوزش)
    درباره ی احساس یک مثال می زنم:
    فرض میکنیم خانمی را که از اینکه دیده شود احساس لذت می کند ولی می اندیشد که به جرم آن احساس لذت باید مجازات شود… آیا ترجیح نمی دهد که با پوشش اسلامی به بیرون برود؟ یا در مورد هر نوع لذت دیگری که مجازات دارد؟

  9. شیخ ابوسعید ابوالخیر را گفتند: فلان کس بر روی آب می‌رود!

    شیخ گفت: سهل است! وزغی و صعوه‌ای(پرنده‌ی کوچک آوازخوان) نیز بروی آب می‌رود.

    گفتند که: فلان کس در هوا می‌پرد!

    شیخ گفت: زغنی (نوعی پرنده از راستهٔ بازها) و مگسی در هوا بپرد.

    گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود!!!

    شیخ گفت: «شیطان پلید نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‌شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد.»

    «یا علی مدد»

  10. میس شانزه لیزه دستش خونی شده بود و از پوست دستش خون آبی رنگی بیرون میریخت. مرد با ناخن دراز قدش دست کرد توی جعبه و پودر سفید رنگی را در آورد و زیر زبانش گذاشت و گفت اصله جنس. خودشه. میس شانزه لیزه که چشمانش پف کرده بود گفت: "حالا سهم من چی؟" مرد گفت:  "پیچ پیچی" و خندید…

    شاهکار…

  11. اول ممنون ازاینکه ما را درگیر فردوسی کردی.تا پادشاهی جمشید پیش رفتم. اونجایی که در ستایش خرد می گوید:
    خرد را وجان را که یارد ستود   وگر من ستایم که یارد شنود
    حکیما چو کس نیست گفتن چه سود   ازین پس بگو کافرینش چه بود
    منو به یاد "قماشات دغا" ناصر خسرو انداخت.
    تعریف وی از «جنبنده» و « مردم » و «مردمی» خیلی دوست داشتم .
    این تصویر رو خیلی دوست داشتم:
    برفت اهرمن را بافسون به بست    چو بر تیز رو بارکی بر نشست
    زمان تا زمان زینش برساختی     همی گرد گیتیش بر تاختی
    دیگه برات بگم:
    بسی رنج برد اندر آن روزگار    بافسون و اندیشه بی شمار
    نه پیوست خواهد جهان باتو مهر   نه نیز اشکارا نمایدت چهر
    برفت و سرامد بروروزگار    همه رنج او ماند ازو یادگار
    جهانا مپرور چوخواهِی درود    چو می بدروی پروریدن په سود
    براری یکی را بچرخ بلند    سپاریش ناگه به خاک نژند
    این چند تا بیت اخر در رابطه با این پست بود که نوشتی و اگر قرار باشه یه نظر کلی درباره زندگی به گوش من خوش بیاد این ابیات تا حدی بیانگر هست ولی کلی است.نه مثل زندگی جزیی و پر از جزییات که در غالب یه یا چند نظر کلی نمی گنجه.
    راس

  12. خوندی رمانم رو؟

  13. راستی همونطور که می دونی مجله نافه یک گفتگوی ی کرده با سیامک صفری که خوشم میاد سیامک رک می گه روشنفکری رو … !آره

  14. خوب گیردادی به اینکه بنویسما.همین کامنتباز شدم بسه فعلا.
    در ضمن(    گفت   و     گوی    ) خیلی زیباتر از (تک   گویی) است.مهمان توام به هرحال.
    اونکه اون جملات رو گفته بود منظورش اینبود که اینکارها هردوتاشون بسیار خطرناکند.البته همونطور که می دونی حرفهایش کنایه های آتشینی هستند برای همیشه ی ایران.وگرنه خودش هم عاشق بود هم اندیشمند.می دونی که؟

  15. زندگی بازیه….. اگه بازی نبود که من دق کرده بودم!!!!

  16. سلام بر میس عزیز
    خوبید؟ راستش توی این چند پست اخیر زیاد صحبت کلاغ و خون و این حرفاست !! واقعا از کلاغ چرا به بد نامی یاد میشه ؟!! (انجمن حمایت از حیوانات اهلی و غیر اهلی و بشر نما و  ….)
    زندگی سنبه تیزی است به ما تحت بشر!!
    شاید این زندگی ای باشه که خیلی ها فکر میکنند دارند و دلشون به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نیست. !! درسته پولو امکانات و سرمایه های منقول و غیر منقول همگی در رفاه اجتماعی ما نقش دارند اما احساسات و عواطف و از هه بدتر عشق رو مگه میشه بازم با پول سنجید؟ قبلا یک جمله ای رو در باب بهتر بودن علم و ثروت نوشته بودم که میگفت: علم از ثروت بهتره اما نداشتن ثروت از نداشتن علم بدتره !!
    عاشق بی پول واقعا حرفش و حتی عشقش معنایی نداره. اگر پول نداشته باشی که خرج کنی بودن و نبودنت فرقی نداره.
    آهای کلاغ غار غاری/ تو رو چه به باغ درباری/ سکه نداری دون میخوای/ عاشق مهربون میخوای/ برو اینورا پیدات نشه/ کسی عاشق صدات نشه …..
    ارادتمند شما: پسر خونده

  17. درووووووووووووووود بر میس ِ خودم…
    آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ…که …
    احساس..
    دیشب بحث داشتم با یک نفر(س…میشناسیدش شاید…منفور ِ دنیای ِ من)

    از تنهایی میگفت…جالبه کسی که عشقشو هر روز میبینه سر کلاساش و هر روز کلی عیاشی و شادی و …..
    بعد به من که میرسه از تنهایی میگه ..پرسیدم سوالی  گفتم مگه میشه آدم کنار عشقش باشه و تنها باشه؟
    گفت:
    آره آدم تنها زاده میشه و تنها میمره…
    گفتم پس این که بهش میگیم عشق کیه؟چه کاره است:
    گفت:
    مسبب عروج ما و ما مسبب عروج اون…
    خیلی گنده بووووووووود حرفش نه؟
    شما چی میگید؟
    من احساس را دوست دارم…
    تنها بودن در کنار عشق را دوست دارم…
    عقل خسته  کننده است…
    نبودن خود خسته کننده است…
    رنج منتهی به گنج را کاش کسی خریدار بود…
    زندگی مبارزه هست اما خوب اصلا بازنده هاش زیادن…
    .
    .
    .
    خفه شی______________________________________د دنیا ها….
    بـــــــــــــــــــــــــــــــــــتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرکید دیگر…
    آخرین شعرکم میگه:
    بترکید دیگر
    ای حاشیه های قطور ِ نا دوست داشتنی….
    .

  18. یک شب مهتابی از این تنگنای بر فراز کوهها پر میزنم

    میگذارم ….. میروم.

                    ناله ی خود میبرم.

                                            دردسر کم میکنم.

    چشمهایی خیره می پاید مرا
    میروم آنجا که با هم روزو شب را آشتیست
    صبح چندان دور نیست…

  19. کلاً بستگی به دیدگاهت داره،چهجوری به زندگی نگاه میکنی!!
    دنبال مفهوم زندگی تو افکار دیگران نگرد،تو دل خودت پیداش میکنی
    میس رو تو زندگی میکنی نه مارکز پس بشنو ندای قلبت رو
    برای من زندگی یه ریسکه برای تو چیه؟