* این متن دو بار پرید تا گذاشتمش .
** کسی اگر با فونت این جا مشکل و ناراحتیی داره لطفا زبون در دهان نگه نداره و بگه .
میس شانزه لیزه داشت صندلی های لهستانی کافه ی زیر هتل را برعکس میکرد و روی میز مینشاند . هیچ صدایی نبود جز صدای باد . باد زوزه میکشید و خرناس کنان ، چونان حیوان وحشی بی تابی به پنجره ی نازک کافه میخورد و ( هووووو ) میکرد . کافه بوی کوکتل و سس و سوسیس و سوسیس پنیر دار و بارش برعکس و چیپس و پنیر و نان سیر و جعفری و سوپ قارچ میداد .کف چهارخانه ی کافه که مثل شطرنج بود ، روغنی شده بود ، مثل هرشب . کف کافه پر از جای پا بود ، پاشنه های چکمه ، پوتین ، عصا .ناگهان چراغ قرمز کافه سکسکه اش گرفت . مثل زمانی که ارواح داخل محیط ما میشوند . انگار کوه یخ بزرگی از پشت سر میس شانزه لیزه عبور کرد . سردش شد یک هو . برگشت که پشت سر را ببیند . روی پاشنه ی پوسیده اش چرخید و محکم خورد زمین. شیشه خرده های براق سبز رنگ بطری های سبزش توی لپ کم جانش فرو رفت و کمرش که پیچ خورده بود درد گرفت . همان لحظه در باز شد . جیلینگ . در بسته شد . صدای گام هایی که به میس نزدیک میشوند . میس صدای این گام های سنگین کشیده روی کف کافه را خوووب میشناخت . بی اینکه گردنش را بچرخاند ، گفت : ” بیا دستمو بگیر بلندم کن ،وای ، وای ، وای کمرم” آقای شاعر که چشمهایش قرمز شده بودند و دستکش های پاره ای به دست داشت نزدیک تر آمد و به کندی خم شد و دست لرزانش را که سرد بود به دست میس که به کمک به سمت او بلند شده بود گرفت . دست بی رمقش در دست میس گرفتار شد و به جای اینکه میس را بلند کند خودش زمین افتاد . صورتش صورت میس را نگاه کرد و با خنده ی خس خس دارش گفت : ” ما رو نیگاه ، به جای اینکه توی زمین افتاده رو بلند کنیم ، توی زمین افتاده ما رو میکوبی زمین ! ” میس شانزه لیزه به چشم های آقای شاعر نگاه کرد که سرخ بود و لبهایش که کبود . ریش های خاکستری اش به سپیدی میرفت . هنوز شال گردنی را که میس برایش بافته بود به دور گردن می انداخت . میس شانزه لیزه گفت : ” پاشو گورتو گم کن برو از این جا . زود باش . ” آقای شاعر خنده ی بلند تری سر داد و گفت : ” تو به من مدیونی . ” میس شانزه لیزه شال گردن آقای شاعر را گرفت و کشید و با زور خودش را روی زمین نشاند . آقای شاعر همان طور دراز کش گفت : ” سیگار میکشی ؟ ” میس شانزه لیزه سرفه کرد و با دست شیشه ها را از روی لپش میکند . آقای شاعر دو سیگار را فروزاند و مشعل میس را دستش داد . میس پوکی زد و گفت : ” تو میدونی ۴٣ روز یعنی چی ؟ ” آقای شاعر با بی حوصلگی گفت : ” بیا کلید رو از جیب سمت چپم بردار و برو خونه ما کار داریم امشب ، اون بیچاره اون بیرون منتظره . ” میس شانزه لیزه که بغض کرده بود با مغرورانه گفت :” دیگه نمیخوام ببینمت . من دیگه برای تو مکا….اصلا تو چطور به خودت اجازه میدی که ۴٣ روز ” آقای شاعر به سختی از کف کافه بلند شد و نشست روی زمین و گفت : ” بسه دیگه عصبانی که میشی منو میکشی بیشتر عاشقت میشم .میدونستی چقدر خوشگل میشی ؟ عصبانی نشو . ” میس شانزه لیزه دود سیگارش را پوووف کرد توی صورت آقای شاعر و او وانمود کرد که دود را میجود . آقای شاعر از جیب سمت راستش شیشه ی نشکن آک د و – برعکسش کن – را در آورد و یک نفس رفت بالا . کلید را از جیب سمت راستش در آورد و به طرف میس سراند . بعد پاشنه ی کنده شده ی میس را که روی زمین برعکس افتاده بود از زیر میز پیدا کرد و با خنده ای به پاشنه آن را به سر میس شانزه لیزه کوباند . :” حقته …حقته. ” میس شانزه لیزه که منتظر بود تا آن لحظه اتفاق قشنگی بینشان بیفتد ناامیدانه بلند شد و رفت پشت پیشخوان و متفکرانه دستانش را ستون سرش رد . آقای شاعر بلند شد و سنگین و لنگ لنگان رفت پشت پیشخوان و لیپس فرانسوی خوشمزه ای از میس گرفت و گفت : “ دیدی هنوز دوستم داری ؟ ! پس اون کاری رو کن که من میخوام . من اتاقت رو میخوام …تو میدونی من دیونه ام …از اول اینو میدونستی نمیدونستی ؟ “میس شانزه لیزه سیگار را زیر پایش له کرد و گفت : ” خوشت میاد منو حسود کنی ؟ ! ” آقای شاعر گفت : ” بچه جون بیا برو خونه ی من …ما باید توی اتاق تو کارمون رو انجام بدیم . ” میس شانزه لیزه داد کشید : ” با اون عجوزه ی عشوه ای لوند ؟ که معلومه چی کاره س ؟ هان ؟ ۴٣ شبه که اتاق من شده مال شم…” آقای شاعر پشتش را به میس کرد و گفت : ” قول میدم شب آخره ” و رفت . در باز و بسته شد . صدای شیهه ی اسب شنیده شد . صدای گفتگوی آقای شاعر با کسی و بعد دوباره در باز و بسته شد . آقای شاعر با خانم نامرئیی که ظاهرا جزو خیالاتش بود خوش و بش کنان از پله ها بالا رفتند . توی اتاق قرمز میس که شومینه اش روشن بود نشستند و ورق ها ریخته شد . خشت !
این داستان خیلی عالی بود،مخصوصا اینکه توی فضای کافه در جریان بود و من کاملا اتمسفر جذابش رو حس میکردم.
خیلی عالی،ممنونم
آدم مورمورش میشه. از این کار ِ میس. به این حالت دقیقا چی میگن؟ له شدگی شخصیت؟ هوم ؟
انتظار داشتم خیال انگیزتر باشی …
توی نوشته ی تو هم بعضا به این لحظه ها میخورم…لحظه هایی که انگار تو ذهنمه ولی جایی نخوندمش…مثلا نوشتی:
«آقای شاعر که چشمهایش قرمز شده بودند و دستکش های پاره ای به دست داشت نزدیک تر آمد و…»
بفرما! "دستکش پاره!" این همون چیزیه که میگم تا الان 1000 بار دیدمش…«مردی میاد تو یه کافه ی خالی، از تاریکی میاد تو نور، میخواد یه زن رو زمین افتاده رو بلند کنه، با یه دستکش پاره!»
میفهمی که چی میگم؟! این یعنی تو تصویر سازی ذهنیت نسبتا قویه…از کوله پشتی تصویرهایی که تو ذهنته ناخنک میزنی…تصویرایی که بالطبع خیلی ها تو ذهنمون داریم…هرچند یادمون نمیاد تو کدوم خواب، تو کدوم رویا، تو کدوم تصویر دیدیمشون…
…و همینه که حداقل برا من یکی، خوندن بعضی نوشته هات، بعضی جاهاش، واقعا جذابه…کیف میکنم با بعضی تصویراش…تمام.
«یا علی مدد»
یه مثال داخلی بزنم. فیلم اعتراض مسعود کیمیایی. اگه دیدیش، سکانس اخرش رو یادت بیار…
«امیر علی (داریوش ارجمند) تو اون شب تاریک و بارونی داره از کوچه رد میشه که یه دفعه اون مرد کمین کرده و جا خورده پشت دیوار رو میبینه، مردی که 12 سال منتظره تا یه جا امیر علی رو خفت کنه و بکشتش…امیر علی میره یقه مرد و میگیره میکشتش بیرون از پشت دیوار. مرد چافو دستشه اما جرات نداره فرو کنه تو شکم امیر علی. دستش میلرزه. امیر علی داد میزه: "هیچ وقت سایه نشو مرتیکه! بگی انتقام این 12 سال سیاه پوشیدنتو از من! نترس! فرو کن!" مرد دستش میلرزه که یه هو امیر علی مچ دست یارو رو میگیره و دست طرفو میکشه طرف شکمش و چاقو میره تو شیکم امیر علی. مرد بهت زدست. چاقو از دستش میفته…و دوربین از نمای بالا امیر علی رو نشون میده که تک و تنها و بی کس افتاده وسط یه کوچه ی تاریک، با شکم پاره و دست خونی.»
این سکانس رو، این لحظه رو، انگار اندازه موهای سرم تا الان دیدم…حسش کردم…تو یه زمان جنون امیز…کی و کجاش رو اصلا یادم نمیاد لاکردار…
نه نه نه! اشتباه کردم که تو کامنت قبلیم نوشتم: "جمله هات رو انگار تا الان 1001 جا خوندم" نه نه! با این که رو هر کلمم خیلی حساسم اما این دفعه اشتباه نوشتم، منظورم این بود که 1001 بار "دیدم". "دیدم". نه این که خوندم. من که اصلا اهل رمان خوندن و این چیزا نیستم که بگم خوندم. پس منظورم همون دیدنه. حالا کی دیدم؟! کجا دیدم؟! نمیدونم…شاید همون طوری که خودت میگی تو "فیلما" ، مخصوصا برا یه ادم فیلمبازی مثل من…نمیدونم…
میدونی، مثلا بعضیا میگن کریستوفر نولان فیلم "ممنتو" ش رویاهای آدمیزاد رو نشونش میده. رویاها و شاید تصویرهایی که تو نمیدونی کی دیدیشون و کجا نگاهشون کردی…فقط میدونی که یه جایی، یه لحظه ای، چشات به روشون وا شد…میگن انگار بعضی از تصویرهایی که دیدی و میبینی تو ذهنت هک شده بود…از قدیم قدیما…از خواب هات…از رویاها…از تصویر…حالا کدوم خواب؟! کدوم رویا؟! اینم نمیدونم…
زیبا مثل همیشه …
خیلی خوب قصه میگی…وقتی تصویر سازی از دل کلیشه های استوارِ احساسی، که تو ذهنِ آدما حک شده بیرون میاد، اونم تو یه فضای تازه ساخت، قطعا جذاب میشه ماجرا، البته اگه با یک نگاه عمیق به اون لحظه همراه باشه…عین همین داستان آخرین شب…
خیلی خوب تصویرهای به ظاهر کلیشه شده رو بازسازی میکنی. اونم تو یه فضای تازه خلق شده…
«میس شانزه لیزه به چشم های آقای شاعر نگاه کرد که سرخ بود و لبهایش که کبود. ریش های خاکستری اش به سپیدی میرفت. هنوز شال گردنی را که میس برایش بافته بود به دور گردن می انداخت.»
این جمله ی بالا رو انگار تا الان 1001 جا خوندم، اما چرا خیلی مواقع نچسب و گلدرشت میشه، ولی اینجا، برا تو، قشنگ و تو دل برو؟! واقعا نکته مهمیه…مهم…
«یا علی مدد»
عاشقم من…عاشقی بی قرارم….. از نوع دلکش . با صدای دلکش بخون . باشه میس؟
اوه …من یه بیست روزه دیگه می فهمم 43 روز یعنی چه؟…فعلا که حول و حوش بیست و سه روزم و حالمم که…..
مرسی که میس هم مغرور بغض میکنه…خب چیکار دیگه ای میتونه بکنه؟
خیلی وقت بود از آقای شاعر و میس خبری نبود!
این داستان خیلی عالی بود،مخصوصا اینکه توی فضای کافه در جریان بود و من کاملا اتمسفر جذابش رو حس میکردم.
خیلی عالی،ممنونم
توی نوشته ی تو هم بعضا به این لحظه ها میخورم…لحظه هایی که انگار تو ذهنمه ولی جایی نخوندمش…مثلا نوشتی:
«آقای شاعر که چشمهایش قرمز شده بودند و دستکش های پاره ای به دست داشت نزدیک تر آمد و…»
بفرما! "دستکش پاره!" این همون چیزیه که میگم تا الان 1000 بار دیدمش…«مردی میاد تو یه کافه ی خالی، از تاریکی میاد تو نور، میخواد یه زن رو زمین افتاده رو بلند کنه، با یه دستکش پاره!»
میفهمی که چی میگم؟! این یعنی تو تصویر سازی ذهنیت نسبتا قویه…از کوله پشتی تصویرهایی که تو ذهنته ناخنک میزنی…تصویرایی که بالطبع خیلی ها تو ذهنمون داریم…هرچند یادمون نمیاد تو کدوم خواب، تو کدوم رویا، تو کدوم تصویر دیدیمشون…
…و همینه که حداقل برا من یکی، خوندن بعضی نوشته هات، بعضی جاهاش، واقعا جذابه…کیف میکنم با بعضی تصویراش…تمام.
«یا علی مدد»
یه مثال داخلی بزنم. فیلم اعتراض مسعود کیمیایی. اگه دیدیش، سکانس اخرش رو یادت بیار…
«امیر علی (داریوش ارجمند) تو اون شب تاریک و بارونی داره از کوچه رد میشه که یه دفعه اون مرد کمین کرده و جا خورده پشت دیوار رو میبینه، مردی که 12 سال منتظره تا یه جا امیر علی رو خفت کنه و بکشتش…امیر علی میره یقه مرد و میگیره میکشتش بیرون از پشت دیوار. مرد چافو دستشه اما جرات نداره فرو کنه تو شکم امیر علی. دستش میلرزه. امیر علی داد میزه: "هیچ وقت سایه نشو مرتیکه! بگی انتقام این 12 سال سیاه پوشیدنتو از من! نترس! فرو کن!" مرد دستش میلرزه که یه هو امیر علی مچ دست یارو رو میگیره و دست طرفو میکشه طرف شکمش و چاقو میره تو شیکم امیر علی. مرد بهت زدست. چاقو از دستش میفته…و دوربین از نمای بالا امیر علی رو نشون میده که تک و تنها و بی کس افتاده وسط یه کوچه ی تاریک، با شکم پاره و دست خونی.»
این سکانس رو، این لحظه رو، انگار اندازه موهای سرم تا الان دیدم…حسش کردم…تو یه زمان جنون امیز…کی و کجاش رو اصلا یادم نمیاد لاکردار…
نه نه نه! اشتباه کردم که تو کامنت قبلیم نوشتم: "جمله هات رو انگار تا الان 1001 جا خوندم" نه نه! با این که رو هر کلمم خیلی حساسم اما این دفعه اشتباه نوشتم، منظورم این بود که 1001 بار "دیدم". "دیدم". نه این که خوندم. من که اصلا اهل رمان خوندن و این چیزا نیستم که بگم خوندم. پس منظورم همون دیدنه. حالا کی دیدم؟! کجا دیدم؟! نمیدونم…شاید همون طوری که خودت میگی تو "فیلما" ، مخصوصا برا یه ادم فیلمبازی مثل من…نمیدونم…
میدونی، مثلا بعضیا میگن کریستوفر نولان فیلم "ممنتو" ش رویاهای آدمیزاد رو نشونش میده. رویاها و شاید تصویرهایی که تو نمیدونی کی دیدیشون و کجا نگاهشون کردی…فقط میدونی که یه جایی، یه لحظه ای، چشات به روشون وا شد…میگن انگار بعضی از تصویرهایی که دیدی و میبینی تو ذهنت هک شده بود…از قدیم قدیما…از خواب هات…از رویاها…از تصویر…حالا کدوم خواب؟! کدوم رویا؟! اینم نمیدونم…
زیبا مثل همیشه …
خیلی خوب قصه میگی…وقتی تصویر سازی از دل کلیشه های استوارِ احساسی، که تو ذهنِ آدما حک شده بیرون میاد، اونم تو یه فضای تازه ساخت، قطعا جذاب میشه ماجرا، البته اگه با یک نگاه عمیق به اون لحظه همراه باشه…عین همین داستان آخرین شب…
خیلی خوب تصویرهای به ظاهر کلیشه شده رو بازسازی میکنی. اونم تو یه فضای تازه خلق شده…
«میس شانزه لیزه به چشم های آقای شاعر نگاه کرد که سرخ بود و لبهایش که کبود. ریش های خاکستری اش به سپیدی میرفت. هنوز شال گردنی را که میس برایش بافته بود به دور گردن می انداخت.»
این جمله ی بالا رو انگار تا الان 1001 جا خوندم، اما چرا خیلی مواقع نچسب و گلدرشت میشه، ولی اینجا، برا تو، قشنگ و تو دل برو؟! واقعا نکته مهمیه…مهم…
«یا علی مدد»
عاشقم من…عاشقی بی قرارم….. از نوع دلکش . با صدای دلکش بخون . باشه میس؟
هایل میس جان ببخشید که نبودم . اصلا مرخص بودم . داستان شما رو دوست داشتم . مثل همیشه این کافه و تصویرهاش توی کله میمونه و ثبت میشه و به قول مکث آدم ناراحت میشه آقای شاعر با اون ÷رزنه:
خیلی وقت بود از آقای شاعر و میس خبری نبود!
واییییی ! اتاق قرمزت رو دوست ندارم وقتی آقای شاعر اونجاست با اون عجوزه… بوی گند می ده و بوی ماندگی… اما وقتی خودت می ری توی اتاقت و شومینه رو روشن می کنی بوی عود می پیچه توی مشامم… چرا کلید اتاقت و می دید بهشون میس؟ مهربونی؟ عاشقی؟ خب حق داری . حتما حق داری…
بارش برعکس…
آ ک د و برعکس…
زمین برعکس…
جالب بودفاحتمالا بدون اینکه بدونی توی این تکرار یه بازی راه انداختی.
لیپس فرانسوی هم خیلی خوب بود.
به اینا می گن فرار موفق از سانسور(مثل کاری که 25 یعقوبی کرده )
شرح فضا و تصویرسازی های داستانهات عالیه.آدم حس میکنه اونجاست.
موفق باشی.
این نوع روایت از دید ناظر برام جالب ه…
.
خیلی خوبه که بشه از حال بد هم لذت برد…
اگر آقای شاعری داشته باشم و زمین خورده باشم دلم می خواهد اوهم بیفتد و از همان زاویه که من می بینم همه چیز را ببیند…
میس با طرفت قرار می ذاشتی که ایدز نگیره و حسودت نکنه یعنی این کار حسودی میس شانزه لیزه رو برنمی انگیزه… خیلی جگر می خواد والله
به من که حس سرخوردگی داد
محشر بود میس…چقدر اتاق قرمز وسوسه کننده اس…
نوشته هات یه حس خاصی داره دوستش دارم .این افتادن دو کاراکترت روی زمین و دوست داشتم یه عشقی بینشون بود . درس میگم ؟
هایل میس جان ببخشید که نبودم . اصلا مرخص بودم . داستان شما رو دوست داشتم . مثل همیشه این کافه و تصویرهاش توی کله میمونه و ثبت میشه و به قول مکث آدم ناراحت میشه آقای شاعر با اون ÷رزنه:
آدم مورمورش میشه. از این کار ِ میس. به این حالت دقیقا چی میگن؟ له شدگی شخصیت؟ هوم ؟انتظار داشتم خیال انگیزتر باشی …
بارش برعکس…
آ ک د و برعکس…
زمین برعکس…
جالب بودفاحتمالا بدون اینکه بدونی توی این تکرار یه بازی راه انداختی.
لیپس فرانسوی هم خیلی خوب بود.
به اینا می گن فرار موفق از سانسور(مثل کاری که 25 یعقوبی کرده )
شرح فضا و تصویرسازی های داستانهات عالیه.آدم حس میکنه اونجاست.
موفق باشی.
این نوع روایت از دید ناظر برام جالب ه…
.
خیلی خوبه که بشه از حال بد هم لذت برد…
اگر آقای شاعری داشته باشم و زمین خورده باشم دلم می خواهد اوهم بیفتد و از همان زاویه که من می بینم همه چیز را ببیند…
میس با طرفت قرار می ذاشتی که ایدز نگیره و حسودت نکنه یعنی این کار حسودی میس شانزه لیزه رو برنمی انگیزه… خیلی جگر می خواد والله
به من که حس سرخوردگی داد
محشر بود میس…چقدر اتاق قرمز وسوسه کننده اس…
نوشته هات یه حس خاصی داره دوستش دارم .این افتادن دو کاراکترت روی زمین و دوست داشتم یه عشقی بینشون بود . درس میگم ؟
اوه …من یه بیست روزه دیگه می فهمم 43 روز یعنی چه؟…فعلا که حول و حوش بیست و سه روزم و حالمم که…..مرسی که میس هم مغرور بغض میکنه…خب چیکار دیگه ای میتونه بکنه؟
خیلی وقت بود از آقای شاعر و میس خبری نبود!