جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

پیری

این چین و چروک ها که روی رخسار رو به شطرنج ِ زندگی کشیده اند ، از صد پله گذشته اند و بر دردها گریسته اند و زیر ِ لایه ی کَپَک زده ی شُل و ولشان ، صلابت و سلامت ِ سرخی یک سیب با صد خاطره از حوِا پنهان است ، تو گویی این چروک های ترسناک کَفَن ِ جوانیست و هیچ چیزی از آن چهره که عاشق شد ، زمین خورد و بزرگ شد ، پدر شد و مادر شد ، به بیراهه رفت و از راه به در شد ، در این صورت هویدا نیست . . . این پیری که مثل ِ غبار روی تن نشسته ، پوست را از فرم و شکل انداخته ، صورت را زشت و مچاله کرده  سهم ِ من و تو نیز هست . خرفتی و از کار افتادگی و فرتوتی … از همه ی تو ، نه خاطره ای پیداست و نه جذابیتی ، نه مثل ِ دروغ ِ شاعران تو پاییزی رو به خزان و نه سایه ای بر سر و سران … تو نیازمندی و چشم به راه ، تو نمیکنی دل ز راه . . . تو زیر این کهنسالی ، کودک میشوی از جوانی از ترسش سراغ بوتاکس و تزریق و پروتز میروی تو نمیخواهی بشوی رو به خزان … تو از جوانی جنگ داری با چرخ گردون … میخواهی مقابل ِ همه چیز باستی اما روزی میرسد که تو زمین گیر و کلافه ، لگَن شکسته و پوکی استخوان و مرض ها چربی ها ، کلسترول ها بر تو غلبه کرده و تو را به گِل نشانده ، چنگال در دستانت میزند لرز میکند رقص ، غذا در حلقت ایست میکند و میل ِ به سرازیری ندارد و نگاهت نمیبیند اعداد را و گوشهایت صداها را مشابه میشنود . . . تو اینی تو خم میشوی ، نود درجه ، بچه میشوی و نمیبینی ، از همه ی آنچه در اطرافت است گریزانی ، گهواره ای به بزرگی قامت ِ تو و قلب ِ گُل ِ کوچکت باید ساخت و به تو گفت :” خوب میشوی پیرمرد ، خوب میشوی پیر زن ” و لالایی باید بخوانی ، دست ِ کرم زده ات را به دست های آرتوروزی او بزنی و بگویی :” خوب میشوی ” در صورتی که میدانی تو دروغ میگویی . . . تو باید از جوانی قدر ِ او بزرگ شوی با چند قدمی مرگ رو به رو … تو باید که مرگ را ، سایه اش را و شاید آینده ی خودت را ببینی . . . این پیری است و هزار عیب و لیستی از امراض چون کلکسیون بر سینه ات وصل شده کلافه کرده … این تویی ، که میشوی محتاج اگر تاج هم بر سرت بود دیگر با این پیری دیده نمیشودآن شکوه … از همه ی تو میماند یک نگاه ،و یک آه … حسرتی 

 

میرسد روزی که تو میشوی رسوا ، میکنی رها حیا را… چاره نداری … باد ِ معده ات هم دست خودت نیست ، شلوارت را هم بالا نمیتوانی بکشی ، و کفش هایت را نمیتوانی به پا کنی ، زیر ام آر آی هلاک میشوی … این تویی که لگن به زیرت میگذارند و شرم میکنی … این تویی که نگاهت را میکنی پنهان و زیر لحاف گریه میکنی و همه دندان تیز کرده اند برای پولهایت و ارث و میراث … این تویی در یک قدمی قبر … این دنیای فانی تنها یک چیز با آن دوام دار است و آن عشق است و بس . 

***

فاطمه طاهری عزیز

بازی تو در چند سکانس کوتاه در فیلم نرگس رخشان بنی اعتماد را به شدت دوست داشتم ، چنان بود که انگار تو مادر ِ عادل کلافه و بیچاره ترینی و این فیلم همیشه کارگردانش بلد است بهترین ها را برای بازی انتخاب کند … چند بار با تو ، زمان دانشجویی سوار ِ اتوبوس های شهرک غرب شدم … همیشه روسری ات را همین طور سفت و سخت میبستی … غمی درصورتت بود … خاک ِ بی انصاف ما همان طور که برای جمیله شیخی ها ، نادره ها بزرگداشت و سپاسی نگرفت بر تو هم سخت گرفت و این خوب معلوم بود … چه بی سر و صدا رفتی و چه ناراحت شدم فاطمه طاهری عزیز خوب میدانم حتی خیلی ها اسم تو را هم نمیدانند و خوب تر میدانم چهره ات را بهتر از دیگران میشناسند … آخ از آن روزها … 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۸ نظرات

  1. زندگي جهنمي نپذيرفتني است .مردم که از همديگر متنفرند فقط زماني راحت مي شوند که همديگر را مي کشند ،وقتي در مقابل هم مي ايستند،وقتي دروغ مي گويند و خود را در ديگران عذاب مي دهند ،براي اين است که بکوشند رنج را از خودشان دور کنند.

    آپ شد

    تاريکخانه

  2. واقعاسوال مهمیه.وقتی خودمو با مسن های این روزا مقایسه میکنم از خودم می پرسم:این عزیزان که روزگاری صبح از بازار راه میفتادن و پای پیاده میرفتن تجریشو شب برمیگشتن الان به این احولا دچارن.چی به سر ما میاد تو اون سن و سال…
    مایی که ۴۰-۵۰ سال زودتر به دردای امروز اونا گرفتاریم!
    من واقعا نمیدونم مرگ چرا اینقدر معروف شده در حالی که در برابر کهولت و متعلقاتش بهترین راه نجاته!

  3. بعد از مدت ها سلام میس جان…….دلم لرزید از نوشته ات……واقعا یک روزی غرور جوانی زیر خروارها چروک گم میشه……..روح این عزیز هم شاد……

  4. کاشکی درمیومدی و این خبرو هم مثل شایعه ثریا قاسمی تکذیب میکردی، بانو، هرچند که فاطمه شاید جای جدیدشو بیشتر بپسنده.

  5. ba khondane in postet hesabi tarsidam,piri kheili vahshatnake to ham kheili ghashang tosifesh kardi.khanum taheri che zod raft!

  6. سلام ميس شانزه ليزه عزيزهميشه وبلاگتون رو ميخونم اما تقريبن هميشه خاموش. اما با اين متن زيباتون نتونستم هيچي نگم. پيري خيلي سخته خيلي زيبا توصيفش كرديد روزي كه براي هممون هست و اصلن بهش فكر نمي كنيم.
    روح خانم طاهري هم شاد

  7. من نوع نوشتن شما را خیلی خیلی دوست دارم خیلی آدم با استعداد و باهوشی هستید البته گاهی کمی ناامید میشوم ولی لذتی می برم لذتی میبرم از خواندن نوشته هاتون …..مثل همیشه تاثیر گذار بود واقعا از جوونی تا پیری چقدر حرص ترس اندوه افسردگی شادی غم پشت سر میگذاریم  و تمام این خطوط یادآور یکی از همون لحظات احساسی که پشت سر گذاشتیم .دوستون دارم

  8. با نوشتنتون خیلی حال کردم.تکان دهنده مینویسی در حد زلزله!!!دمتون شدید گرم و سرتون خوش..