میس شانزه لیزه از پشت سیم خاردار داشت به یک خاطره نگاه میکرد ، آن سوی سیم خاردار ، برف میبارید و زمین تا پنجاه سانتی برف ریخته بود و پوره های منجمدش در هوا لنگ میزدند ، دخترک با روب دشامبر قرمز رنگش دم در منتظر بود ، همه جا سکوت بود تا اینکه میان آن همه تاریکی و سیاهی ، پسر پیدایش شد ، دخترک داغ شد ، گرمایش برف های زیر پایش را ذوب کرد ،دست هم را گرفتند و از راهروی همیشگی باغ رد شدند ، زیر بالکن محبوبشان مشعل فروزاندند و لب تر کردند و در هم شدند و با هم یکی ، زیر آن آسمان سر پناه . میس شانزه لیزه سر درد گرفت ،چرخید به سوی دیگر، دیوار رو به رویش باز هم سیم خار دار بود ، خاطره ی دیگری در آن سوی مکعب در جریان بود ، نگاه کرد ، دخترک چمدان به دست توی یک پنج شنبه ی بهمن ماه میدوید ، از پارکی عبور کرد ،مثل سگ نفس نفس میزد ، ماشینی ترمز زد زیر پایش ، سوار شد ، از توی ماشین – که به طرز معجزه آسایی تلفن پیدا شده بود – تلفن زد به پسر ،گفت :” بیا هتل شرایتون ” پسر که از خواب پریده بود گفت :چرا اون جا ؟، نهایت میعادگاهشان خانه ی شیطان شد ، وقتی در خانه ی شیطان را زدند ،وقتی در باز شد ،عروسی بود ،دختر مثل بید میلرزید ، چمدانش دست پسر بود. میس شانزه لیزه بغضش را فرو داد به طرف دیگر اتاق چرخید آن جا هم سیم خار دار بود ،آن جا هم در طرف دیگرش خاطره در جریان بود ، دخترک روی تختی دراز کشیده بود ، بیهوش بود ، دو تا شلنگ توی دماغش بودند ، در حال مرگ بود ، یک لحظه چشمانش را باز کرد ،پسر در حال راه رفتن با گام های تند بود ،دخترک که اشک از گوشه ی چشمش بیرون میریخت میخواست پسر را صدا بزند اما نتوانست. میس شانزه لیزه دید یال دیگر اتاق هم با سیم خار دار بسته شده ،خاطره ی دیگری در حال جریان بود ، پسر با زن دیگری از روی دهلیز و بطن شرحه شرحه شده ای که روی زمین بود راه میرفتند و میخندیدند ، آن ها رفتند ،دخترک بعد از اینکه با نگاهش بهت را بدرقه میکرد ، خم شد و تکه تکه های قلبش را از روی زمین چید . میس شانزه لیزه دور خود چرخ زد . حبس شده بود در اتاق بی دری که اطرافش سیم خار دار بود و پشت هر یال سیم خاردارش خاطره در جریان بود . شال گردنش را باز کرد و خواست چشمانش را خواست ببندد . سرش را چرخاند بالا …دید روی سقف را آینه زده اند ،خودش را دید ،موهایش سفید شده بود و دندان هایش ریخته بودند ، لباسش سوخته بود و پوست بدنش عین چیپس زده بودند بیرون ، زمین زیر پایش را خواست بدرد و فرار کند ، نگاه کرد دید روی زمین اسم و فامیلش را نوشته اند ، تاریخ تولد ،تاریخ فوت ،میس شانزه لیزه مرده بود .
جیغ زنان از خواب بیدار شد و سر و صورتش را آب زد ،قرص آرامبخش خورد و روی صندلی نشست ،تلفنش به صدا در آمد ، دوست داشت فقط با کسی صحبت کند ، کسی که روی زخم هایش مرهم بگذارد،دید پسرک توی خواب هایش پشت تلفن با خنجری ایستاده و برای تحقیر میس از هیچ کاری فرو گذار نیست ، میس شانزه لیزه دوست داشت اعتراف کند که همیشه عاشقش بوده و هست ،اما پسر شروع کرد نخ کش کردن قلب دختر ، پسر پتکی برداشت تا بزند توی سر میس شانزه لیزه ،روی پتک اسم همان زنی بود که از روی قلب میس رد شده بود .
میس شانزه لیزه دفتر خاطراتش را باز کرد و تویش نوشت :”
من همیشه یک سایه برات بودم ، هیچ وقت حقیقت نداشتم .
راستی یه ذره آپم!
گفتی بنویس نوشتم…
گفتم بخون, خوندی ؟؟؟
نه من اصلا تنفر رو نمی شناسم.شاید زیادی تلخم.
میس؟ دری دیواری میزنی؟؟ چیزی شده؟؟؟سلام
وای! قشنگ بود اونقدر که توی دفتر خاطراتم نوشتم: همیشه می خواهم باشم. حقیقیٍ حقیقی!
سلام
خیلی زیبا و به نظر من فوق العاده بود ، یکه و بی نظیر.
مخلص شما ناژفر
واوو! یاد دیوید لینچ افتادم! میس عزیز، وقتایی که اینجوری می نویسی حال و هوای عجیبی پیدا میکنم.
سلام.خوشحال شدم میس جان کتابت چاپ شده.کدوم نشر؟هرچند نه آقا.من نمیخرم.یه جلد باید برام توشیح کنی و بدی.تا منم کتابامو بهت تقدیم کنم.نمیشه که آخه.
راستی یه ذره آپم!
راستی یه ذره آپم!
گفتی بنویس نوشتم…
گفتم بخون, خوندی ؟؟؟
نه من اصلا تنفر رو نمی شناسم.شاید زیادی تلخم.
منظورم از بدبختی اون چیزی نبود که سریع تو ذهن شما نقش بست.من خوره ی کتابم.با تصویرو فضا هم زیاد سرو کار دارم.خوشا به حال دوستان که از تصویر و فضا لذت بردن و خوشا به حال شما که انقد مخاطب دارین(و خوشا به حال شما که انقد راحت خوش به حالتان می شود؟؟؟؟)
اتفاقا چون بزن بهادر توش بود نتونست اونجا بمونه . به شخصه خود من با اینکه یه مقدار تازه وارد تر از بقیه بودم یکی از همون بزن بهادرا بودم که الان سایمم با تیر میزنن.
میس؟ دری دیواری میزنی؟؟ چیزی شده؟؟؟سلام
وای! قشنگ بود اونقدر که توی دفتر خاطراتم نوشتم: همیشه می خواهم باشم. حقیقیٍ حقیقی!
رفیق منم با همین یه ذره کاری که می کنم زنده ام. گروه بی کار نشد فقط جاشو عوض کرد . اونجا تو بخش موسیقی یه آقای غلامی نامی هست اگه دیدیش یه …. آبدار حسابی بارش کن . همون بود که باعث ۲-۳ ماه آوارگی گروه شد.
سلام
خیلی زیبا و به نظر من فوق العاده بود ، یکه و بی نظیر.
مخلص شما ناژفر
سلام
خیلی زیبا و به نظر من فوق العاده بود ، یکه و بی نظیر.
مخلص شما ناژفر
واوو! یاد دیوید لینچ افتادم! میس عزیز، وقتایی که اینجوری می نویسی حال و هوای عجیبی پیدا میکنم.
سلام.خوشحال شدم میس جان کتابت چاپ شده.کدوم نشر؟هرچند نه آقا.من نمیخرم.یه جلد باید برام توشیح کنی و بدی.تا منم کتابامو بهت تقدیم کنم.نمیشه که آخه.
چرا اینقد بدبختیه تو واسه بقیه جالب بود؟
راستی این پست قبلی منو عجیب یاد پارسال انداخت.
این پل عابرپیاده و فرهنگسرا مدت زیادی منو هم مهمون خودش کرده بود. یعنی مارو. یه گروه بودیم. ۷۰-۸۰ نفری می شدیم . می خوندیم . ( یعنی هنوزم می خونیم ) . حرفای نو داشتیم , هنوزم داریم . ولی اینجا ایران است . کمیَت را بر کیفیت ترجیح می دهند . قبل از اینکه بیرونمون کنن خودمون با منت زدیم بیرون و جامون عوض شد. یک سالی هست که اون ورا نرفتم.
از اعماق جانت بود و بر اعماق جان من نشست .وچه زیبا وبجا بود فاصله ای که با مایه اش نگه داشتی و زیباتر شکل بخشیدن وخلق دوباره.رنگسایه ای غبار آلود که دوباره به آن جان بخشیدوآنچه که به ظاهر فریب می نمایاند چه گنج های پنهانی که نداشت وکلید آن که واقعیتی بود از میان خاطراتت.
یاهو
نمی دونم چرا هر وقت می رم خونه خاله دل وا کنم بدتر می شه!
امشب حالم افتضاح بود. گفتم بیام بخونمت زدی تو خال ، تر کوندیم!
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش….
یادته تو کامنت قبلیم گفتم گور بابای خاطره ها و سازندش؟
الان می گم گه خوردم!
چی شده باز تو هم زیاد تو خاطرت داری چرخ می زنی؟
پ ن : نمی دونم چرا حس کردم تو این پستت باید دنبال اسم کتابت می گشتم!
بو میس دَ لاپ منَ توچان اولب دی…. سن الله ناراحات اولمیسن ها…. لاپ او چزان فزان گیز لا را بنزیر ….. ولی نینیم دا یازی لاوی سویرم….بونودا اوخیرم اُ لَ اُ لَ ….. ولی اوبیسیلری اشک ته چین چف الیرم….. ( لولِی جورمورن جوت آفتابا جورنده خور خور را دوشر !) به بی شی لر یازیسان… آدام نیگاری حال الیر…..
کابوس محکمی بود ! خوبه ادم کابوس محکم ببینه ! محکم یعنی یه چیز قوی با یه تاثیر عمیق . این خوبه . حتی اگر کابوس باشه …
راستی هیچوقت هیچکس واسه هیچ شخصی حقیقت نداره … تجربه ثابت کرده … هاه !
از اعماق جانت بود و بر اعماق جان من نشست .وچه زیبا وبجا بود فاصله ای که با مایه اش نگه داشتی و زیباتر شکل بخشیدن وخلق دوباره.رنگسایه ای غبار آلود که دوباره به آن جان بخشیدوآنچه که به ظاهر فریب می نمایاند چه گنج های پنهانی که نداشت وکلید آن که واقعیتی بود از میان خاطراتت.
یاهو
نمی دونم چرا هر وقت می رم خونه خاله دل وا کنم بدتر می شه!
امشب حالم افتضاح بود. گفتم بیام بخونمت زدی تو خال ، تر کوندیم!
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش….
یادته تو کامنت قبلیم گفتم گور بابای خاطره ها و سازندش؟
الان می گم گه خوردم!
چی شده باز تو هم زیاد تو خاطرت داری چرخ می زنی؟
پ ن : نمی دونم چرا حس کردم تو این پستت باید دنبال اسم کتابت می گشتم!
بو میس دَ لاپ منَ توچان اولب دی…. سن الله ناراحات اولمیسن ها…. لاپ او چزان فزان گیز لا را بنزیر ….. ولی نینیم دا یازی لاوی سویرم….بونودا اوخیرم اُ لَ اُ لَ ….. ولی اوبیسیلری اشک ته چین چف الیرم….. ( لولِی جورمورن جوت آفتابا جورنده خور خور را دوشر !) به بی شی لر یازیسان… آدام نیگاری حال الیر…..
کابوس محکمی بود ! خوبه ادم کابوس محکم ببینه ! محکم یعنی یه چیز قوی با یه تاثیر عمیق . این خوبه . حتی اگر کابوس باشه …
راستی هیچوقت هیچکس واسه هیچ شخصی حقیقت نداره … تجربه ثابت کرده … هاه !
این میس خیلی یلا سرش می یاد. آدم یاد کارتون رود رانر ( همون پرنده كه ميگه ميگ ميگ و مثل فشنگ در ميره ) و اون كايوت بخت بر گشته كه همش مصيبت سرش مي آد » مي افته. اين ميس دقيقا عينه اون كايوتست. يا خواب ميبينه ، يا ميره توهم بالاخره نويسنده يه حالي بهش ميده كه به آدم واقعي بزني درجا اسكلت ميشه. قرص و مشعل و ( شهرام ، روشنك ، اصغر ، بابك) "حرف اول هر اسم رو بگذار پهلوي هم " كه هميشه به راهه…….
ما تا حالا نديدم سبزي قرمه سبزي پاك كنه و تو مهموني با النگوهاش پز بده و بره كلاس رقص ، اصلا خاله زنك بازي هم بلد نيست جان من ……