دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

نوستراداموس و میس شانزه لیزه + نامه

میس شانزه لیزه ، وقتی که از خواب بیدار شد ، احساس کرد چیزی شانه ی راستش را به شدت به خارش انداخته . اهمیت نداد . لحاف را کنار کشید و به نور خورشید که به زور خودش را از پنجره ی اریب سقف پایین می انداخت ،‌چشم دوخت . آفتاب میتابید . میس پیش خود گفت : ”  پس این خورشید کی میمیره راحت شیم از دستش ! ” وان بیضی سفیدش را با آّ ولرم پر کرد و چند پر گل رز در آن ریخت و شامپوی معطر در آبش فشاند و با دست همش زد تا کف کند . دمپایی حوله ای هایی که به پا داشت را پرت کرد کنار و شانه ی راستش را خاراند . به آشپزخانه رفت و یک لیوان بزرگ نسکافه درست کرد و بعد رفت توی وان بیضی اش که گوشه ی اتاق زیر شیروانی اش بود . صدای مرغ و خروس و بوقلمون از کوچه می آمد . نسکافه را زیر دماغش گرفت و بو کرد . توی وان متوجه شد چیزی به تنش چسبیده مثل پارچه . به شانه ی راستش دست زد . دید جسمی پنبه مانند به شانه اش حک شده . از ترس اینکه خزنده ای چیزی باشد سریع از وان پرید بیرون ، دوید و رفت جلوی پاراوان که همه اش آینه بود . آب از موهایش روی کف زمین چکه میکرد . میس دید که از شانه ی سمت راستش بال بزرگی در آمده . ترسید . سریع زیر آفتاب داغ ایستاد و شروع کرد به پوشیدن لباسی که بال را در خودش پنهان کند . اما بال خشک شد و مثل بال پرنده باز ایستاد . میس شانزه لیزه با طناب آن را به دورش بست و ردای بلندی پوشید و کفش تختی به پا کرد و موهایش را بافت و سریع رفت پیش کسی که به آن میگفتند (( نوستراداموس )) . به زحمت به دیدنش رفت . نوستراداموس به ریش های بلندش دست کشید و گفت من در مورد تو توی رباعیاتم نوشتم . از من نخواه که چیزی بگم . تو داری منو وادار میکنی کاری بکنم که نمیخوام . میس با داد و جیغ و گریه و التماس از او خواست حداقل راهنماییش کند اگر بنا باشد فردا هم بال دیگری در بیاورد بال سمت راستش را نکند . لااقل حس پرواز را تجربه میکند اما اگر قرار باشد تا آخر عمر با این یک بال سر کند میخواست همان لحظه پیش قصاب محل برود و بخواهد که بالش را ببرد . نوستراداموس گفت : ” این کار رو نکن ، چون اون وقت میمیری . الان قلب تو به جای اینکه توی قفسه ی سینه ات باشه توی بالت مثل سفره ماهی پهن شده ، با این کار میمیری . ”  میس شانزه لیزه ردایش را پوشید و پوست نرم سفیدش را از نوستراداموس پنهان کرد . بعد روی کاناپه ی مخمل بنفشی که کنار شومینه بود نشست و یک سیگار روشن کرد  ….

میس : ” نوستراداموس فقط به من بگید من قراره مضحکه ی مردم شم ؟ این فلسف ش چیه ؟ مگه من مسخ کافکام . . . نکنه سوسک شم یا پروانه شم . . . میترسم نوستراداموس . “

 نوستراداموس : ” اگر بخوام بهت آینده ات رو بگم از ترس همین جا میمیری. “

میس شانزه لیزه : ” هی مرد ! تو میدونی من کی ام !!!! “

نوستراداموس بلند بلند خندید و پیپش را روشن کرد و پرده ی اتاقش را کشید و عصایش را برداشت .

میس گفت : ” هر چی بخوای بهت میدم  فقط به من بگو آینده ام چیه ؟ هر کرا بخوای میکنم . “

نوستراداموس : “هر چی ؟ “

میس : ”  هر چی . “

نوستراداموس : “ازت میخوام موهاتو بتراشی . همین الان . “

میس شانزه لیزه که فکرش به همه جا رفته بود جز این یکی ، با تردید گفت : ” موهامو ؟ “

نوستراداموس : ” بله . بیا با این قیچی  ببرشون . “

میس شانزه لیزه در حالی که گریه میکرد با قیچی موهای نمش را که صبح از آن آب معطر چکه میکرد قیچی کرد و موها دسته دسته کف زمین میریختند . دسته های شبق شب مانندی که مثل مخمل مشکی و بادمجانی و قرمز در هم بودند و برای میس خیلی عزیز . وقتی شد شبیه مادر کوزت ، قیچی را انداخت توی شومینه ای که خاکستر در ش جمع بود و با بغض گفت : ” حالا بهم بگو نوستراداموس ….بگو آتیه ی من چیه ؟ بگو فلسفه ی رگ و ریشه ی این بال چیه ؟ اگر نگی خودم چشماتو با این قیچی از توی کاسه در میارم . . . “

نوستراداموس عرق چینش را روی سرش جا به جا کرد و پشت میز کارش نشست و رباعیاتش را ورق زد و چرتکه انداخت به میس نگاه کرد و گفت : ” طاقتش رو داری ؟ تاب و تحملش رو چی ؟  تو به این نحیفی ! “

میس : ” تو بگو دارم یا نه پیشگوی بزرگ . “

نوستراداموس : ” فردا قبل از غروب آفتاب ، بال دیگه ای سمت چپت در میاد ، پس فردا هر دو رنگ خال خالی میشند و پس اون یکی فردا خال ها قلب میشن و تو قدت کوتاه میشه و دو تا شاخک در میاری و میشی پروانه . یه روز همین طور که بال میزنی و این ور اون ور میری توسط باغبون بناپارت شکار میشی ، خشکت میکنن و تا ابد به بالهات سیخ میکنن و تو رو توی شیشه حبس میکنن . منتها تو نمردی و تا ابد نگاه مردمی که میان و از کنارت بی تفادت میگذرن یا با ذره بین بالهاتو نگاه میکنن رو حس میکنی . کسی صدات رو نمیشنوه . سرنوشت تو مثل سیزیفه . “

میس جیغ کشید . نع . نع . نع و سپس از خواب بیدار شد . خارش شدیدی در سمت راست روی کتفش حس میکرد . سریع رفت جلوی آینه . دید شب موقع خواب پروانه ای را زیر کتفش له کرده . نفس عمیقی کشید و رفت توی وان معطر .

 این پست با خلوص نیت به دوست ندیده ی عزیزم  بهنامترین تقدیم میشود .

***

مدیر محترم پرشین بلاگ

این جانب ، میس شانزه لیزه ، پس از چهار سال نوشتن در محیط پرشین این روزها بدجور از دست عدم همکاری شما عصبانی شده ام . دوستان در مانیتورهای دیگر در نقاط دیگر جهان صفحه ی جزیره را درست نمیبینند یا پر شتاب باز و پرشتاب تر بسته میشود یا دیده نمیشود . . .ضمنا بر فرض بنده اگر ٢٠ تا کامنت دارم ١۴ تا نشان میدهد ، خیلی زحمت کشیدم تا تعداد مخاطب را از هیچ به روزی ٢٠٠ تا برسانم و خیلی دوست ندارم تا با این محیط غریبه شده کوله بارم را در بلاگ سپات یا بلاگفا پهن کنم . در این محیط صاحب وبلاگ های معتبر و نام و نشان دار میبینیم . . . فکر میکنم خیلی کند روند تعمیرات شما طول میکشد .

دوستان عزیز اگر سقوط مخاطب داشته باشم و تعمیرات با بی اهمیتی تمام به کندی پیش رود جزیره در کهکشان را در

http://jazirehdarkahkeshan.blogfa.com/

بالا ادامه خواهم داد گرچه میدانم در بلاگفا هم همین خطرات هست و آمار به دقت پرشین  دستم نیست . . . آمار در پرشین بسیار دقیق است . همان طور که همه میدانند اما برای من نوشتن مهم تر و اگر بلاگفا هم مشکل دار شود در

http://jazirehdarkahkeshan.blogspot.com/

با وجود بیگانه بودن با این محیط خواهم نوشت . بلاگ سپات را دوست ندارم چون کامنت گذاریش دهن آدم رو سرویس کرده و سهولت در همین جاست . . .

خواهشمندم برای این نواقص و چاله چوله های بلاگی فکری کنید . 

با احترام /میس شانزه لیزه 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. قشی که از نوشتت تو ذهنم تجسم شد رو نظاره ای کن:

    http://1x.com/photos/creative-edit/35797/

    "دوید و رفت جلوی پاراوان که همه اش آینه بود . آب از موهایش روی کف زمین چکه میکرد . میس دید که از شانه ی سمت راستش بال بزرگی در آمده . ترسید" خیلی اینجاش خوب بود,زیاد.
    این بلاگ ها همه برای روان مضرن,نه بلاگ نویسی,که جاش.
    خیلی دل به بلاگفا خوش نکن و سعی کن با همین نداری ها بسازی.

    قربانت(گل)

  2. هووووف … همین الان از تو بلاگفا خوندمش …
    خدا رو شکر ! شرمنده

    ماچ از اول داستان همش داشتم به این مسئله فکر میکردم که یا آدم دوتا بال داشته باشه یا کلا بره بمیره !
    خوب ، انتهای خوابت دور از فکر من نبود ! خنده

    لبخند

  3. این بلاگ اسپات انقدرها هم که میگن بد نیست ها ! این سیستم آمارش که خیلی باحاله ! تازه نقطه کور کامنتگذاریشم یافتم و حل کردم ! فقط کافیه وبلاگت رو جوری تنظیم کنی که نظرات به جای یه صفحه جدا ، زیر همون پست باز بشه . اون افرادی که نمیتونستن برام کامنت بذارن با این روش مشکلشون حل شد . به همین سادگی !
    به هر حال امیدوارم اینجا به زودی درست شه . وگرنه به صورت جدی رو بلاگر فکر کن … خنثی

    هه ! راستی .. احمقانست . ولی من هنوز نتونستم این پستتو بخونم ! خنثی

  4. از اینآدرس نرو.توروخدا یه کم صبر کن درست میشه.اینجارو دوست دارم.

  5. گلآخ…………قشنگ بود……………….

  6. یعنی نکارم؟
    کاشتن امید رویش داره…
    نکاشتن  که اونم نداره…نیددونم…
    والش…
    خوب باشید…
    خجل میشدم اسممو بنویسم همینجوری گذرا بهتر بود…
    ممنون خوندینش…
    جسارت کردم دیگه…شرمندم…

  7. سلام
    یادمه وقتی داشتم توی آفتاب خودمو خشک میکردم صدایی به من گفت که چه ماموریت خطیری بر گردن من نهاده شده و کرور کرور آدم چشم به راه من هستند تا این مامورت رو به انجام برسونم.
    یام نیست چطور شد که تونستم خیلی اتفاقی اتاق زیر شیروانیت رو پیدا کنم اما همین که کنار پنجره آمدم با در بسته ای مواجه شدم که انگار سالها بود باز نشده! من، منی که تا به این حد چشم به راه دیدن تو بودم حسابی مایوس مونده بودم که چطور توی این تاریکی شب پیش تو بیام. کاش میشد راهی پیدا کرد. توی همین افکار بودم که ناگهان سوراخ زیر شیروانی نظرم رو جلب کرد و به ارومی به اون سمت رفتم.  بزحمت تونستم خودم از اون سوراخ رد کنم تا بتونم وارد اتاق بشم. اما همین که وارد اتاق شدم دیدم تو روی اون تخت زیبا با گلهای صورتی و قرمزی که در کنارش گذاشتی به خواب رفته ای. تصمیم گرفتم اول این کامند رو بذارم بعدش برم در سمت راستت به آرامی بخوابم تا صبح بشه و بتونم اولین پروانه ای باشم که نگاه تو به اون میفته .

  8. عزیز دلم یکی یکی آدرس عوض کن!
    حالا این پست جدید رو تو پرشین بلاگ می گذاشتی بهتر نبود!تا بلاگ اسپات؟
    کجا باید بریم دقیقا؟!
    کجا رو چک می کنی دقیقا؟!
    کارت داشتم ها! دقیقا!
    قضیه تلفن چی بود؟
    همین الان پرید صفحه بلاگت!
    ها اوردمش دوباره نیشخند

  9. چند باره امتحان کردم . باز هم نشد …
    ما رو بی میس نکنید تو رو خدا ! من طاقتشو ندارم !

  10. اون قدیما تو دنیای بچگی بود که وقتی یکی یه پروانه میدید می دوید دنبال پروانه، محو پروانه میشد، انگشت اشاره اش رو دراز میکرد و پروانه مدتی روی انگشتش می نشست و بعد پر میزد و می رفت، الان دیگه کمتر کسی به پروانه ها نگاه می کنه چه برسه به اینکه دنبالش بدوئه! اگه هم پروانه دیده بشه احتمالن توسط یه وزغ چاق و گندست که همون لحظه با زبونش می گیرتش و قورتش میده!
    دنیای زشت و سیاهی شده با آینده ای شوم! شاید هم از اول همینطور بوده ما کوچیک بودیم و جور دیگه ای تصورش میکردیم!
    سلام میس عزیز، چه حیف که تهران نبودم که تو دیدن هامون همراهیتون کنم.
    زنده باشی.گلگل

  11. سلام
    زیبا بود مخصوصا اونجاش که نوستراداموس شروع به گفتن می کنه که قرار چی براش پیش بیاد و اونجاش که میگه ( منتها تو نمردی و تا ابد نگاه مردمی که میان و از کنارت بی تفادت میگذرن ……) یه حس اندوه قشنگی داشت برام که خود میس به فکر پروازه اما اینده چقدر تلخ تضاد جالبی بود به نظرم.
    در اخر  از راهنمایی هاتون  ممنونم البته بازم از این کارا شاید برام پیش بیاد و نیاز به مشورت باشه و مزاحم بشم
    ممنون میس عزیز که اینفدر خوب کمک میکنی موفق باشی و شادکام.

  12. من همون مهسا هستم راستی البته خودت میدونی اما همینطوری گفتم که یک چیزی گفته باشم .
    میس عزیزه من من تو متن ى تو هیچ جا احساس ى خستگی نمیکنم چون خوب میدونی کج و چی رو چطور توصیف کنی و ازش بگی .طوری که هروقت میخونم پیش خودم میگم هیچ جمله یا توصیف اضافه ای تو متن ها وجود نداره .اما خب یک جاهایی کلی همزات پنداری میکنم . مثلا همین دیشب رفتم جلوی اینه و شونه ها م رو نگاه کردم وبه خاطر بال در نیاوردنم کلی حالم گرفته شد.

  13. خیلی عالی و جذاب بود. همین!
    همیشه بلاگتون رو میخونم. اما این دفعه نتونستن نظر نگذارم.
    🙂

  14. من نمیتونم وبلاگتو باز کنم ! یعنی ۲ثانیه باز میشه ، در حدی که من بتونم رو نظرات کلیک کنم و این صفحه رو باز کنم . بعد دوباره صفحه ی وبت ارور میده !
    منتظر میشم ببینم درست میشه یا نه ! هرچند من از وقتی پرشین بلاگ بنایی کرد ، این مشکلو داشتم. ولی همیشه شانس میاوردم. به جز اینبار …

  15. سلام
    راستش میخواستم به بهونه تعمیرات چند صباحی مهمون میس عزیز باشم که نشد. راستی کی میخواهی خون بهای منو بدی !! تو که با بی رحمی منو کشتی باید پول خونمو بدی !!
    (کشتی مرا بر گردنت خون من است ….)

  16. سلام خوبید؟
    کاش یه وقتی رو هماهنگ میکردید تا با هم میرفتیم سراغ شیرونی و مشکلاتشو حل میکردیم. نمی خوام زمستون که شد میس عزیز من هم خیس بشه و هم سرما بخوره !!

  17. میس عزیز خودم! این سوالی هست که همه ازم می پرسن…خواهرم برام نوشته چرا توی عکسها نمی خندی؟ نوشته: بخند عزیزم!……… جواب سوالت و سوالشون رو اگر گرفتم و پیدا کردم بهت می گم………………………….. خودمم اون صفحه رو نمی تونم باز کنم… به پوریا می گم دوباره برام بفرسته…راستش امروز بهم گفت..تو سعی کن ببین می تونی یافت کنی روزنامه رو؟…………………. شال گردن هم تا دلت بخواد می ندازم…از عوض تو…از عوض خودم…. دوستت دارم…

  18. می شود به کل اسباب و اثاثیه ات را برداری بریزی توی همان کوله پشتی و بیایی پیش خودمان در بلاگفا یک لقمه غصه و لبخند گاه گاه در کنار هم باشیم؟!

    آن کامنت هم واقعی گفتم… چنین هدیه ای خیلی شیرین استقلب