قرب-آن-گاه ، نام نمایشی است که در توضیح خود ، مُثله شده . نامش تکه تکه شده است . یک سره نیست . سرهم نیست . سرهمبندی نیست . تیغ ، آگاهانه بین کلماتش فرو رفته است . “قرب-آن-گاه “، چگونه نمایشی است ؟اعتبارش در این است که عکسی ازش نیست . باید در آن پَرچ شوی . شبیه همه نیست اما شبیه همه هم است . نمایش است و نمایش نیست . بیشتر می توان آن را به تئاتر ناممکن نسبت داد . روایتی از قربانی شدن اسماعیل به شیوه ی محمد مساوات . داستان این ذبح و شک و ایمانِ ابراهیم خودش فلسفه ی مبسوطی است که در این جا نبایدش نوشت . نوشتن موجب تحلیل شکوهش می شود . شکوهی در گودال . گودال کجاست ؟ مکان : درِ پشتی تئاتر مستقل . . . در را باز می کنند . در را که باز کردند . با شامه ات وارد دنیای نمایش می شوی . ابتدا بوی اسفند است . رنگ و نور حجله است . عکسی بهش وصل نیست . ، دیوار ها یکپارچه سیاه است . بی اینکه بدانی به مراسم قربانی چه کسی می خواهی بروی ، حزن و ترس توامان خرخره ات را میچسبد و نفست را تنگ می کند . مردی ، یک تیغ مشکی پوشیده است . به تعداد تماشاچی ها که مائیم ، نوشیدنی میاورد . با حس بویایی و چشایی و لامسه ، داری با این بزنگاه ذبح همراه می شوی . انگار که بخواهند با خود تو کاری بکنند . . . یقین نداری . با شک لیوان های شربت را بر میداری . مثل برپایی یک مراسم آئینی . شبیه روزهای تعذیه . چرا چیزی تعارف می کنند . . . ؟ اتفاق بعیدی است که بخواهند از کیسه ی فتوت خودشان چیزی به خوردت بدهند . می دهند . می خوری . می نوشی . ناگزیری همراه مردِ مشکی پوش همراه شوی ، به زیرزمین بروی . در ها ، دو لته در چوبی است . دو چوب مستعمل . دو چوب نمور . . . دو چوب دو به شک ! دو چوب که ازشان می ترسی . هرچند اسفند دود کرده اند با این همه هراس داری . داخل که می شوی . همراه تماشاچی های دیگر ، شانه به شانه ی هم همراهیم . . . ما می شویم . . . گوشهایمان صدای عجیبی می شنود . به عربی می خوانند . فرصت درک ِ آنچه خوانده می شود با دیدن تابلوهای زنده ی خونآلود پیش رویمان از دست می رود . وانی است . مردی در وان است . مردی که در وان است با ابعاد ِ دِفُرمه شده اش مثل موجوداتی است که توی خواب میبینیم . مثل خودمان که در برزخ گیر کرده ایم . هضم کردن این فیگور غیر معمول ، آسان است و سخت است . باید با خواب هایت صادق باشی . انگار کسی که توی وان است خود تو هستی . صدای اوراد ، از زیر وان ، از دهان دیگری بیرون می دود . کسی که زیر وان گره اش زده اند . . . به بندش کشیده اند . . . رو به روی وان مردی است سفید پوش . بی مو ، مینالد . چرا این جایند ؟ چرا سلاخی شده اند ؟ چرا امتحان شده اند ؟ تاوان چه را پس می دهند . رو به رویشان زنی در حال بافتن است . . . .این سوگ برای کیست ؟ چیست این سوگ که این همه امعا و احشا در آن روان است و جاری؟ آیا در همین ابتدای امر با یک ( تئاتر شقاوت ) از همان نوع و جنسی که آنتوانن آرتو گفت ، رو به رو نیستیم ؟ بخش منطق و درکم از اوراد و آیات کور شده و خارج از حیطه ی کلمات در فضا جا مانده ام . بوی کاه می آید و این آیات من را به قبر خودم میبرد . مثل جریان کاتارسیسم . . . چه جالب ، شاید یک روز همه ی ما همین طور سلاخی شویم در یک وان ، علیل بیفتیم و کسی به داد ما نرسد . چکاچک انواع شمشیر و چاقو ، نور قهوه ای و فضای نمور ِرو به روی این وان که شبیه سلاخ خانه ست ، باعث می شود . . . ما . . . تماشاگران ، طبق حافظه ی شنوایی و دیداری خود سر خم کنیم و از این اتاقک های زیرزمینی به آن اتاقک دیگر راه برویم و همین طور که سرپا ایستاده ایم شاهد اجرای نمایش قرب-آن-گاه باشیم . زنانی سیه پوش . . . زنانی که از بس گریسته اند چشمانشان در آمده . زنانی که تجسم آرزوهای ناکام اند . متحرک و بیدار رو به روی ما ، یا شاید عین خود ما در خفا ، حرکت می کنند . برای همین ازشان می ترسی . مثل رو به رو شدن با ناخود آگاهت . زنی آیینه به دست ، شبیه مسافران بهرام بیضایی، رو به روی تو ، تو را نشانت می دهد . به خودت میایی و از نمایش چند چکه ثانیه ، فاصله می گیری . شبیه اصول برشت . . . شیوه ی فاصله گذاری طور . . . یک اتفاق عامدانه و هنرمندانه و ترسناک . . . .زنان برای عروسی به عزا نشسته شده ، قند می سابند بالاسر آمال و آرزوهایی که رنده شده . . . ذکر مصیبت را زنان مویه می کنند . با هم همراه هستیم در اتاق هایی که هر کدام کادر های یک تابلوی نقاشی اند . از آن نوعش که جایی نیست . . . شبیه ادبیات می ماند . . گوتیک اما شرقی . . . کاملا شرقی با نوا و حال و هوای قربانی کردن اسماعیل . . . تیزیی که نمیبرد . . . اتاقی که تمثال عباس در آن است . دو دست رو به رویش نشسته است . . .نان به دهانش . . . کنج طاقچه دراز کشیده است . مثل خواب است . . . قدیسانی که حقیقتشان را بیشتر در خفا ، توی دل همین طور عریان می بینیم نه شبیه سینمای یاوه گو . . . شبیه خلوص خواب هایشان . . . حوضی در مرکز است . . . سری توی حوض است و تنش از پشت پر از کاردک های تیز ماهی مانند است. . . قلابش گرفته اند . بدنش چنگه چنگه شده است . شکنجه شده است . و نفس نمی تواند بکشد . رو به رویش . . .توی دیوار گوری است ایستاده . فکر کن این گور کمد تعبیه شده ی توی دیوار است . مردی گل به سر گرفته به زبان آذری ، مویه می کند . دلت ریش می شود . انگار پا به قتلگاه خود گذاشته ای . . . رو به روی زنی قرار گرفته ای که آبستن است از کلاغ . . . زنی که بند می اندازد صورتش را و در افق به نا امیدی می نگرد . . . شاید . . . و زنی که می بافد . . نخی را که خونین است شاید . . . شبیه رگ است برای من . . .. . . نمایش ، کمر به نابودی – اینک – می بندد و می خواهد تو را تا جایی که جان دارد ، در این قربانگاه همراه کند . از توام حواست استفاده کند . این یک شگرد است که در ایران کمتر کسانی سراغش می روند . . . عشاق سینه چاک گروتفسکی ،باقی مانده های حذف ِ تمام . . . محمد مساوات در هر نمایش یک آس رو می کند . شبیه شعبده بازهاست . ازش میترسم . از هر اتاقی به اتاق دیگر می روم گمان می کنم فکر ش را نمیتوانم دنبال کنم . . . می ترسم دنبال کنم . . میترسم خودم لو بروم . . . انگار با دستانش گلویم را گرفته و تا جایی که می تواند و جا دارد خفه ام می کند . رو به روی زنی ایستاده ام . . . سیه پوش ، دشنه به دست . با حرکاتی تکراری به یخ نیش می زند . تیزی در دل یخ می زند . نه یک بار نه دو باز که بارها بار این یخ را تیغ می زند . . . انگار که در سردخانه باشم و روی جنازه ام حمله کنند . یک حس بی ربط به نمایش . . . فکر می کنم دارند جنازه ام را نقر می کنند . می خواهند من ِ مرده را به زور زنده کنند . همدست خشونت می شویم با تماشای این نمایش . . .تصویری که دوست نداریم ولی دوستش داریم در یک تضاد گیر می افتیم . خون و داد شتک می زند روی اینک مان . . . . در این نمایش هیچ کس کاملا نمرده است . هیچ کسی کاملا زنده نیست . همه ی مرده ها سخن می گویند و همه ی زنده ها ، کابوس اند . اگر ابراهیم که پدر ایمان است ، شک می کند ،ما به این شک هم مشکوکیم . دست کم من مشکوکم بدانچه می بینم . شاید این عین خواب است و نمایش یک احظارِ خواب است . پا روی قاشق هایی می گذارم که فکر می کنم می توانست قاشق های شام بزمی باشند و حالا قاشق ها ی عزاست . . . سفیدی که به گل نشسته . . . برنجی که دم نمیکشد و روی سینی زن تا ابد غربال می شود . . . قند هایی که برای عروسی بوده شکسته می شود برای عزا . . .
گوشتی که به قناره کشیده شده ، قصابی بالای سرش ایستاده است . اول فکر می کنی قصاب است . . .باید بشنوی که چه می گوید . . با دو خنجر به دستش و حرکاتی قرینه . . . . فکر می کنی این تن آویخته ، تن توست . . . یا تن همه ی معصومین ، همذات پنداری می کنی اما می توانی این همذات پنداری را هم انجام ندهی . . ایستاده ای . . . رو به روی صحنه ای که با تو ، سخن می گوید و برای تو شرحه شرحه می کند و بیشتر از اینکه به روایتش پایبند باشد دارد توی دل تو را و توی رویای تو را می درد . . . اشتباه می کنم به روایتش پایندتر از من به خودم است . . . حالی را مضاعف می کند . . . به چالشت می کشد . . . رو به روی گوشت قناره کشیده شده ، زنی است با صورتی تور بسته ، روی تور پر از کرم های در هم است . مثل تصویر گوشت فاسدی که کرم می خوردش . . .مثل تن تو وقتی توی گوری . . قهقه ای که نمیتوانی سر بدهی . انگار همه ی این بالایا سر آدمی آمده است . با دف و ختم به خیری ناخواسته به بیرون هدایت می شوی . . . همه ی این ادم ها ی زنده ی نصفه مرده ، توی گودال نمایش با نگاه های دردناکشان تا ابد می مانند . . . تسلیم خنجر های اجرا شدن شاید بهتر باشد تا راه رفتن توی این هوای آلوده !
یک نمایش ِ خلسه با اصول استقسش تو را به بند می کشد . شاعرانه است . . . مسجع . . . آهنگش ، هوایش و حرکاتش .
یادداشتی کوتاه برای نمایش قرب-آن-گاه کاری از محمد مساوات