سلام . شنیدن این آهنگ براتون به قدری خوب ، شیرین ، سرشار از نوستالژی ، پر از خاطره در هر نقطه از ایران خواهد بود که بعد از گوش دادن بهش حتما حتما حتما میس شانزه لیزه را دعا خواهید کرد . باور بکنید چشمانم را ساییدم روی این اینترنت کم سرعتم تا فقط و فقط برای شما این را پیدا کنم . بعد از انجام عملایت هنگام کلیک کردن یک کد رمز از شما خواهد پرسید . کافی است رمز زیر را سلکت کرده روی قفل پیست کنید .
حتما یاد صبح هایی که به مدرسه میرفتیم . . . توی اتوبوس و مینی بوس ها . . . طلوع ظالمانه ی خورشید بیفتیم . . . شاید یاد کوله پشتی انداختن ها ، روپوش مدرسه ، چراغ های قرمز ،خط کشی خیابان ها ، در مدرسه بیفیتیم . شاید یاد بابای مدرسه و ورزش صبحگاهی بیفتیم . . . شاید یاد زنگ اول کلاس و دفتر مشق و الفبا بیفتیم . یاد خمیازه ها و شمردن روزها تا که به پنج شنبه برسند . جمعه ها چه زود تمام میشد . غروبش چه همیشه دلگیر بود . شاید یاد امتحان . برگه . تخته سیاه . گچ . خوب ها و بد ها بیفیتم . شاید وقتی یاد اون روزها بیفتیم هیچ وقت باور نمیکردیم که روزهایی مثل امروزها بیاید که دغدغه هایمان این شکلی شود و پشت کامپیوتر وارد جزیره در کهکشان شویم . آن قدر بزرگ شویم که دست بچه ها را بگیریم و از خیابان ردشان کنیم . یاد ترافیک ها میفتیم . پرواز میکنیم به کودکی . یاد فیلم دایره زنگی می افتیم . چه زود بزرگ شدیم و چه دیر فهمیدیم که کودکی چه صداقت و پاکیی دارد . چه دوست داشتیم بزرگ شویم . سوار ماشین ها …عروس و داماد شویم و خودمان یه پا آدم حسابی شویم . ای داد . . . ای داد بی داد . نزدیک صبحه . دارم تایپ میکنم . هوا سرد شده . امروز بلا تلکیف بودم . پوتین ها و چکمه ها رو در آوردم . تا دم صبح ها مینویسم و کارایی میکنم که شاید سر انجامی نداشته باشه . جلوی آینه میشینم و با خودم حرف میزنم . اتاقم بد جور به هم ریخته . واسه خودم دارم قلمفرسایی میکنم . خیلی وقته نه تئاتر خوبی دیدم ، نه فیلم خوب توی سینما ، نه نوشته ای . . . چیز به درد به خوری خشخاشی روی نون زندگی . نع که نع ! برای کاری مجبورم هفته ای چند بار از جلوی زندان (ن. ی . و . ا ) عبور کنم . قبل از اینکه به اون قسمت برسم باید از جیگرکی ها و مغازه های گردو فروشی و آب انار فروشی و بلالی و پذیرایی ها و باغچه ها و قهوه خونه و قلیون و بوی کباب عبور کنم . همیشه این تناقض برام آشکارا دیده میشه ، مردمی در دو قدمی زندانی که توش قاتل و بی پول و اهل عقیده های مختلفه پره و دارن حبس میکشن با چه آسودگیی جیگر رو به نیش میکشن . مثلا تو چطور میتونی در مقابل میله هایی که به هر دلیل به روی یه آدم برابر با تو بسته شده راحت دست دوست دخترت رو بگیری و سیگار بکشی و بخندی و گولش بزنی و جیگر بخری بخوری و بلال بجویی و قلیون بکشی . . . دو قدم اون طرف تر ….شاید همه ی این بو های اغوا کننده از لا به لای میله ها به مشام اونی که به خاطر ٣٠٠ هزار تومن افتاده زندون برسه و حسرت بخوره . من بیشتر مشکلم اینه . همیشه آرزو داشتم اون قدر پول دار میشدم که این جور آدم ها رو میتونستم از زندون در بیارم بیرون . وای چه حالی میده . کلا کمک کردن یه لذتی داره مخصوصا اگر جلوی اون زبونت رو بگیری و به کسی نگی . . . نمیدونم چرا اما یاد یه چیزایی افتادم بی ربط .مثل این اهنگ،که مدت هاست دوست داشتم پیداش کنم رو براتون میذارم و بهتون نمیگم چیه میدونم که همتون با شنیدنش یاد دوچرخه و اصفهان و میدون شاه و مسجد شیخ لطف الله و … می افتید . آقای مرادی کرمانی خیلی وقته از شما بزرگوار خبر ی نیست کجاهایید ؟ خالق داستان های مجید ؟ ها؟ یاد روزهایی که با شما کلاس فولکلور میگذروندم بخیر ! استاد شما رو در گوگل سرچ نمودم فی ل تر تشریف داشتید !!! بنا بر این برای دیدن رزومه ی کاری شما این جا را میگذارم .
**
من صبح ها در کودکی در خیلی خیلی کودکی ، برای سوار سرویس شدن ، زود تر از موعد از خانه بیرون میآمدم ، هوا هنوز شب بود . آن زمان ها ،کیوسک یا باجه تلفن عمومی زرد رنگی که میشد توش رفت و در رابست سر کوچه ی ما بود . میرفتم توی آن کیوسک . در را که دو تا میخورد میبستم و همیشه از سگ بزرگی که صبح ها بی خودی ول بود در محله مان میترسیدم . گاهی سگ میامد و پشت در کیوسک بی خودی زل میزد به شیشه ی شکسته ی کیوسک و قلبم دم صبح از قفس در میامد .پس چرا سرویس نیومد ؟ سگ که میرفت . هنوز توی کیوسک بودم . . . کو تا سرویس برسد . یک بار که ابوی بلاد خارجه بود و زنش من را فرستاد برای سوار سرویس شدن ، هر چه به ساعت سواچ خوشگلم نگاه کردم دیدم سرویس نیامده و یا من جا ماندم و عقربه ها بی وقفه جلو میروند . رفتم در خانه . زنگ زدم . دو بار . سه بار . زن ابوی گفت : “: بله ” گفتم :” جاموندم .” گفت :” من نمیدونم برو خونه ی مادر بزرگت اون ببرتت .” بنده مثل اسب تازی به سرعت دویدم . آن زمان شهرک غرب مثل حالا آباد نبود . محله ای بود که زمان شاه برای خواص ساخته شده بود و هنوز پاساژ گلستانش تکمیل نشده بود . عمله ها ی زیادی دیده میشدند و خاکی های زیادی برای ساختن خانه های ویلایی . من تخت گاز و پیاده دویدم تا دم منزل مادر بزرگ . خواب بود . متحیر که من اول صبح آن جا چه میکنم . از بس تند دویده بودم زمین خورده بودم و کف دو دستم خونی بود . قایمش کردم تا مادر بزرگ بهانه ی بتادین نیاورد . من را برد با آژانس به مدرسه . من همیشه . در همه ی دوران بیچاره بودم . کمبود محبتی که هیچ چیز جایش را نمیگیرد . محبت مادری .
مرسی از این دو تا قطعه که زنده کرد دورانی رو،عالی بود
درسته که بعضی ها سر ۳۰۰ هزار تومان میافتن زندان،این خیلی بده،ولی به نظرم اگر همون کسی که تو زندانه خودش جلوی اوین بود و آزاد اون هم بیخیال کسانی که تو زندانن جیگر میخورد.حالا واقعا جای دیگه نیست این دیوانه ها برن جیگر بخورن؟!خوب برن درکه،همون بقله که!!
گفتی مدرسه و خاطرات،انگار از مدرسه فقط روزهای سردش یادمه،شاید چون برف و این چیزارو خیلی دوست دارم،ولی شاید خاطره ای که توی ذهنم باشه اینه که یه روز که توی سرویس مدرسه که مینیبوس بنز از اون قدیمی های بود،آبی بود،نشسته بودم که یهو گیر کرد توی برف،راننده گفت صابر پاشو بیا این فرمون رو بگیر من برم ماشین رو هل بدم!!!!منو میگی،تو اون سن من نمیدونستم فرمون چیه،دنده چیه؟!خلاصه که من رفتم نشستم پشت مینی بوس و اون رفت پایین هل داد!منم نامردی نکردم و آنچنان فرمونی به ماشین میدادم که اگر افسر اونجا بود گواهینامه منو داده بود : دی
درد تنهایی،دردی که انگار درمون داره،جاش با هیچی پر بشو نیست،مخصوصا اگر تنهایی از بی مادری باشه.عیب نداره،جزیرت برات داره مادری میکنه،این همه آدم فرهیخته کجا میتونی پیدا کنی؟!
از این که غمت
سلام میسی
این هم آدرس منhttp://vandal.blogfa.com
یاد کودکانه هایمان به خیر.
اسم کتاب ، کاش میدونستی چقدر قاطی ام هستش یا اسمش کاریکلماتوره ؟
به هرحال مرسی .
از پستت یا اون کتاب نیافتادم .از این که گفتی کمک کردن به خود ادم بیشتر حال میده یهو یاد اون افتادم .
راستی عجب گافی دادم. نام آن کتاب خانوادۀ تیبو است. چرا نوشتم خاطرات… ها ها ها. بگذریم. اتفاقاً شباهتی که بهش اشاره کردم را مایۀ قوت نوشته ات می دانم. نه اینکه خدای نکرده بخواهم بگویم تقلیدی بوده است. خواستم بگویم قلمت انقدر قوی بود که من رو یاد یکی از شاهکارهای ادبی میاندازد. گفتم عزیزم که من در نقد ادبی صلاحیت ندارم. ولی اگر حوصلۀ خواندن رمان چهار جلدی را داری حتما این کتاب را بخوان. فوق العاده است و نثر ابوالحسن نجفی به عنوان مترجم که آن را به یکی از شاهکارهای ترجمۀ ما بدل کرده. ایام به کام.
بابا م جان ! ههه ،یعنی زهی خیال باطل که مایه تیله دار نمی شوم.
عجب!!
من هر وقت نوستالژیک میشم بدجوری دلتنگ میشم بدجوری اشکم درمیاد اما وقتی تو از کودکیت میگی من دچار پارادوکس میشم! نمی دونم کودکیتو دوست داشتی یا متنفر بودی! از قشنگی اون موقعها میگی و از درد و رنجی که تو کودکیت کشیدی اما بهتر که فکر میکنم می بینم سیاهیش به خوبیهاش سنگینی میکنه.
نمی دونستم استاد کرمانی هم کودکی تلخی داشته شاید همین باعث شده کسانی مثل تو و ایشون زود بزرگ بشید و از جامعه جلو بزنید.
مرسی بابت بغض امروز! حتی بیشتر از پست قبلی!
خوبی میس عزیز؟
خوب راست ميگي اينطوري كه نميشه بايد ثابت كنم.اما چطوري نمدونم بايد فكر كنم .تو فكري به نظرت نميرسه تقلبي چيزي بهم برسوني ؟متاسفانه ip گوشيم نميدونم چند كه بگم بري امار وبلاگ رو چك كني ببيني تو۳ روز ۵۰۰ بار باهاش اومدم اينجا اما نظر نميشد داد .
ميس جان اين تصوير سازي ها رو ميكني و از جنگل و نم نم بارون ميگي هوايي ميشم.
كاملا كمك كردن بيشتر ازهمه خود ادم رو خوشحال ميكنه . يك حس ارامش بعدش اصلا يهو انگار داري پرواز ميكني.ياد قسمتايي از سقوط كامو افتادم.
بابا ما بی ظرفیتیم . اینجوری ما رو بیچاره نکن !
نمیشه از نوشته های شما سرسری گذشت خوب . هر کلمه ش ممکنه آدمو غافلگیر کنه . حالا چرا کد رمز ؟ نکنه ما هم جزو اونایی باشیم که کد رو بهشون نمیدی !!؟
راستی اگه میشه کتاب پرویز شاپور رو دقیق تر معرفی کن . اسم کتاب و انتشاراتش رو میخوام .
مرسی جانا …
سلام
این اهنگ واقعا ادم و میبره تو اون روزها که برای ۵ دقیقه بیشتر خوابیدن التماس می کردی ولی صدای رادیو و بابا و مامان از خواب ناز بیدارت می کرد .
با اخرین کلمه نوشته ات دلم گرفت مهر مادری…
واقعا چه روزهای زشت و زیبایی بود افسوس که همش شده خاطره و دیگر هیچ .
ممنون میس عزیز
و درمورد کامنت پست قبل. عزیز من . ما هم رو نمی شناسیم و من از وبلاگی دیگر با وبلاگ تو آشنا شدم. البته من چون ماههاست خواننده ات هستم یه کمی از ورای نوشته هایت می شناسمت. چشم اگر نظری درخور و حسابی داشتم در باب نوشته هایت می گویم.
راستی نوشته پست قبلت من رو یه جورهایی یاد کتاب خاطرات تیبوی مارتن دوگار انداخت. هم به خاطر شباهت نام اوژنی و ژنی و هم جنگ و … .
کودکی اغلبمان هم تلخ است و هم شیرین و گاه تلخی هایش بیش از شیرینی هایش است اما با وجود آن دلمان می خواهد برگردیم به آن روزها. روزهایی که اگر تلخ هم بودند دغدغه هایمان این نبود. چیزهایی را می فهمیدیم که الان نمی فهمیم و چیزهایی را که الان می فهمیم را آن موقع نمی فهمیدیم و این خیلی خوب بود. نه؟
خوشحالم که دیگه نمیرم مدرسه . واقعن می گم .
مامانت کجاست؟
سلام میس دوست داشتنی هم خوابمون رو ÷روندید هم اشکمون رو در آوردید هم خاطره هارو زنده کردید هم با داستانتون غم به دلمون انداختید .
سلام خانم رادفر. معلم عزیز اول دبستانم
سلام میس نازنین …اون آهنگ اول دقیقا خود کلمه ی "صبح" بود . انگار دنیا متوقفه و با دکمه شروع آهنگ، زندگی جریان پیدا میکنه. اونم زندگی نیمه دوم سال و مدارس و سرمای مطبوع و غیره. خلاصه بدجور آهنگه منو برد تو دورانی که ما کارتونای صبح به خیر ایران رو میدیدیم و بعد میرفتیم مدرسه …
یه لحظه ، فقط یه لحظه ی کوتاه دلم تنگ شد . خوبه که فقط یه لحظه ی کوتاه بود …
میس عزیز … همه ی آدمها بیچاره اند . هرکس بنا به ظرفیتش بیچارست … بدون که تو خیلی با ظرفیت بودی که این بیچارگی نصیبت شده .
میس عزیز …
هر بار از گذشته میگی دلم آشوب میشه…
sarzaminroodan.blogfa.com
سلام وب جالبی دارید ها
لطف کنید من رو هم با نام رودان سرزمین من لینک کنید
سلام!
همین!
سلام.
میس بانوحالا خودمانیم. این سالها که گذشت خیلی از خاطره های تلخ و سیاه هم بتدریج خاکستری شدند. برخی هاشون هم نه هنوز به همون قوت و شدت سابق باقی موندن. گاهی به یادآوری شون مثل اینه که آب بپاشی بهش . تازه میشه دوباره بوش میزنه بالا!حرف زدن درباره آنها واقعاَ مشکله. من هم زیاد از این خاطره ها داشتم . اما حالا که از اونها فاصله گرفتیمدیگه اینطوری بود دیگه هـــــى…ناراحت شدم وقتی میس کوچولو رو تو سرمای صبح تواون وضعیت تصور کردم