**
میس شانزه لیزه که دوباره شروع کرده بود قرص های زاناکسش را میخورد…با حالتی رخوتناک و توام با آن هولناک (چرا که قرص ها نتوانسته بودند دخل سیستم خوابش را بیاورند)
دفترچه یادداشتش را از روی تخت انداخت پایین و رفت و فیلم (شبح آزادی –لوئیس بونوئل) را از قفسه در آورد و گذاشت توی لپ تاپ.(دوباره یادآوری میکنم که من منتقد و تحلیلگر سینما نیستم فقط نظریاتم در مورد تئاتر است که جنبه ی حقیقی دارد)
میس شانزه لیزه از دیدن آن همه داستان در هم رفته نا خودآگاه یاد فیلم (افسانه ی آه) افتاد و از دیدن شترمرغ در اتاق خواب خانه -ابتدای فیلم- و همین طور در انتهای آن ابروی راستش همین طور بالا ماند و لبش را گزید.شاید همین چند روز پیش بود که پیش خود فکر میکرد …بنی آدم چه عمر کوتاهی دارد و هیچ وقت هم به هیچ گونه آذ.ا.دی نخواهد رسید…چونانکه پرنده ها هم….از یک ارتفاعی به بعد نمیتوانند بپرند…چون خوراک دیگری میشوند و همین طور عقاب.شتر مرغ پرنده است…اما نمیتواند پرواز کند دانستن همین جمله کفایت میکرد برای لذت دیدن این فیلم.به کار گیری و استفاده ی خردمندانه از سورئالیسم در این فیلم اشک میس شانزه لیزه را درآورد…به خصوص جایی که پدر و مادری به دنبال دختر گم شده شان میگردند….(میس شانزه لیزه ناگهان حس همذات پنداری اش گل کرد و یاد کتاب جاودانگی میلان کوندرا افتاد….جایی که دختر برای خ.ودک.شی وسط جاده مینشیند تا ماشین زیرش بگیرد اما هیچ کس او را نمیبیند…حتی جایی توی مطب…کسی میاید و روی او مینشیند !)…عادی بودن (آن) کارها برای کشیش ها و تازیانه ای که بر ماتحت مرد فیلم در هتل فرو میآمد هم همه معانی خود را داشت که میس شانزه لیزه همینک به دلیل مصرف زاناکس و ترکیبش با لورازپام از سرایش در باب بونوئل و شبح آ.زادی آش عاجز است.
وقتی به ساعت نگاه کرد دید نزدیک پنج صبح است…کافه ی همان نزدیکی محل مثل کله پاچه ای های توی تهران بیست و چهار ساعته باز بود.برای همین….کلاه قرمزش را سرش گذاشت.. و با همان رب دوشامبر مخمل سورمه ای رنگش که حواشی آستینش پر از پو لک های قرمز بود راهی کافه شد.لنگ لنگان راه میرفت و با دستش دیوار را گرفته بود مبادا که زمین بخورد .انگار که زانوانش تاب و تحمل نگه داری بدن را نداشتند….هنوز مانده بود تا سپیده بزند.از طلوع بیزار بود. برای همین همیشه یک عینک آفتابی در جیبش داشت. کفش هایش از همان صندل های بلندی بود که وقتی میپوشیش انگار روی نردبان ایستادی…اما در آن لحظه چاره ی دیگری نداشت.شهاب باران آسمان را دید. نزدیک کافه شد.چراغ روشنش سو سو میزد.نشست روی صندلی بیرون کافه.موسیوی پیر همیشه بیدار بیرون آمد و فندکش را گرفت دم دهان او…میس شانزه لیزه سیگارش را در آورد و زهر خنده ای تحویل پیرمرد داد و مشعلش را روشن کرد و گفت.:” بارش” (برعکسش کنید) و در ذهنش شروع کرد به حرف زدن.
:” هیچ وقت باورم نمیشه….اون به من گفت دزد” باید هلمز رو پیدا کنم.
خدارااگه برای یک چیز بخام خیلی شکر کنم:
حس نوشتن!برای هرکسی!خودت دیگران!
من به یک چیز خیلی خیلی خیلی اعتفاد دارم در بدترین شرایطم:
حال من بد،ولی باید خوب بشه!مدیری که کارکنانش حالشون بده مسئوله!اگر بد باقی بمونن کار خودش میره زیر سوال!
و به این دید طلبکاری از آسمون بالا سرم میشینم و نگاش میکنم!
اگه زیادی بود حرفام یا بچه بازی به بزرگیتون ببخشید!
دیدم اینورایید!حیفم اومد نگم!
فعلا!
مرسی که گفتید!
الان قصد کردم جهان هولو گرافیک را بخونم که سخت بود و از هدف خوشم نیومد
به نظر من که نیکلا کوچولو خیلی قشنگن!مناسب سن من!!!!!!!!!!
یک زمان هم اقتباسی ازش مینوشتم در ۱۱ سالگی!
میگم بخندید:اقتباس حرفه ای بجای نام بچه های کتاب فقط نام دوستامو گذاشتم!چی بودم خنگ!
میس عزیز!حالتون دگرگونه شاید خسته!
اولا خسته نباشید!
این حالهای بد چرا دامان خیلی ها را گرفته!
یعنی تقاص فکرکردنه!
دوست دارم حالتون خوب بشه!
شانزه لیزه ای و شاد باشید!
بدرود…!
سلام میس عزیزم
دو بار پشت سر هم که این صفحه رو باز کردم دیدم که پاسخ کامنت پایین رو تازه گذاشتی . پس باید همین دورو برا باشی . از این پست و پاسخای جدیدت معلومه که بازم تو حالت بدی هستی . از اون حالتایی که منو خیلی ناراحت میکنه و افسوس که هیچکاری نمی تونم بکنم . خیلی خسته و آشفتم . به امید روزای خیلی بهتر فقط برای تو .
میبینم بحث کافه پیانو شده !ما امروز به دست بگیرین بخونیم!
اجساس کردم جذاب نیست!
اه!چرا کتابی نی که نم دوشت داشته باشم!
میس عزیز شما تو ایم سن چی میخوندید!
بدرود…!
حال همه ی ما خوب است ،اما تو باور مکن!
(سید علی صالحی)
با آرزوی شنگولیت و بهروزیت و….برای میس عزیز!
بدرود…!
ببین یعنی من اگه یه عکاس بودم از همهی ادا اصفارهای تو عکس مینداختم
سلام ميس جانم
به روزم .البته الان ۴ صبحه و هيچ كافه اي نيست تا من برم جلوي درش و سيگارم رو روشن كنم. حتي سيگاري هم نيست. چرا البته يه بسته بهمن هست ولي حال بهمن كشيدن نيست و… تازه خيلي وقته كه سيگار كشيدن لذت بخش نيست .
من دیدم این فیلم رو ….گرچه هم که چیزی حالیم نشد اما الان که گفتی شتر مرغ انگار بد نیست برم یه بار دیگه ببینمش….چه عکس هایی میذاری؟عاشق این شخصیت میس شانزه لیزتم….
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
من رک دوباره بگم:فضاشو نگرفتم!
ولی جز وظایفم نظر دادن اینجاست!اینجا رادوست دارم با اینکه گاهی اصلا نمی فهمم!
اینم مدلیه!گفتم از این مدل هم داشته باشید کنار این همه آدم متخصص!
بدرود…!آپیممممممممممممممممم!
درود میس جان
اشتیاقت را برای نوشتن تحسین می کنم. این همه انرژی و این همه شور…
نمی دانم که قضیه قرص ها هم بخشی از نوشته ات بود یا واقعی. اما امیدوارم که با روش بهتری به آرامش برسی نه با قرص
نگرانت می شم گاهی
دختر خوبی باش!
حرف از میلان کوندرا زدی می خواستم یک جمله اش را به یادت بیاورم نکته خوبی برای نویسندگی هست:
"تمام شخصیت های داستان های من خود من هستند با این تفاوت که آنها از مرزهایی عبور کرده اند اما من نه و من فقط در خیالم از این مرزها عبور کردم"
البته این عین جمله اش نبود . این چیزی بود که از کوندرا تو ذهنمه
سلام میس شانزه لیزه عزیز
و جالب است که شتر مرغ همانگونه که پرنده است اما نمی تواند پرواز کند، شتر است اما نمی تواند بار ببرد پس همانطور که هیچگاه به آزادی مطلق نمی رسد، هرگز به اسارت تام هم در نمی آید… حتی در اتاق خواب!!!
در کافه های همان نزدیکی، بارش را بیرون از کافه سرو می کنند…درست روی همان صندلی بیرون کافه…
سلام میس مهربونم
نمی دونم که اول میشم یا نه ؟ اگرچه خیلی هم مهم نیست . مهم اینه که دارم بعد از چند روز برای تو کامنت میذارم . خیلی این روزا سرم شلوغه اگه بخوام توضیح بدم میشم مثل لاکی در "در انتظار گودو".خوشحالم که شبح آزادی رو دوست داشتی . ولی دوست داشتم یه مقدار بیشتر مینوشتی . ولی مثل همیشه زیبا و جذاب بود. مواظب خودت باش . راستی به روزم .
سلام. خوب باشید .به روزم.
پاراگراف اول غلط دستوری داره!!
می نوشتی میس شانزه لیزه دوباره شروع کرده بود قرص های زاناکسش را خوردن…. اگه قصدت از اون حالت نوشتن این بود که میس شانزه لیزه برای خواننده حالتی معرفه ، تداعی بشه… ( چون تویه پست های قبلیت ازش نوشتی)
اینطوزی نباید می نوشتی.
نظر دیگه ای ندارم چون هیچکدوم از فیلم ها رو ندیدم و نمی توننم موقع خوندن این پستت حال و هوای اون فیلم ها رو لینک بدم به خودم .
به هر حال این نوشته من رو یاد کافه پیانو انداخت که نویسندش سعی کرد بود یک سری از حال و هوا از طریق بیرون کشیدن خاطره یک فیلم از آرشیو ذهن خواننده ، القا کنه .
من این سبک رو نمی پسندم.
آخرین خط نوشته ات هم که اصلا نتونستم ربط بدم به کل داستان…