جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

سحر ها . . .

آمبیانس ((  کنسرتوپیانو شماره 2 .راخمانینف )) 

 خواب دیدم درِ باغ بچگی هام باز مونده ، لای لولای درش عَشقه در اومده و خودش رو دور ِ لولای در پیچیده ، یک طوری که انگار اون لولا رو اسیر ِ خودش کرده و در راه فراری نداره . . . در زنگ زده بود . باد چرخ زنان زوزه میکشید و این در ِ زنگ زده رو همراه ِ پیچک سبز ِ دورش تکان میداد . ناله ی در ، یک معنی قدیمی برای من داشت ، یک حس ِ دور ، یک بچگی به سراغ من می امد . . . صدای این ناله،  شبیه تاب ِ فرفورژه ی قدیمیی بود که رویش مینشستم و به پشتش تکیه میدادم و باد تکانم میداد و مادرم ، من را میگذاشت و میرفت و زنجیر تاب را از جلو قفل میکرد .

شاید باد من را تکان میداد . . . من و عروسکم را که همیشه یک قطره اشک از توی چشم های آبی اش بیرون زده بود  . . . همیشه دوست داشتم باد من را ببرد تا دم ِ ابرها . . . دست بزنم به نرمی شان  . . . بگذارمشان  توی دهنم . ابر را مزمزه کنم . شاید مثل پشمک نباشد . شاید در دهن سریع آب شود . سرد و ترد و پر از اکسیژن . دلم می خواست یکی از رنگ های رنگین کمان را از توی آسمان بچینم و باهاش طناب بازی کنم . یاد دوره ی مدرسه رازی افتادم . کِش هایی که دور ِ پا میبستیم و نفری که وسط بود و بازی میکرد باید مدام از این کش ضربدری میرفت روی کش ِ دیگر . یاد ِ صدای زنگ افتادم .

زنگی که زنگ ِ تفریح نبود . راستی آخرین زنگ تفریح ِ دبیرستان چطور بود ؟ در آخرین زنگ تفریح دبیرستان چه گذشت ؟ زنگ . صدای زنگ نگاه من را چرخاند به بالای در . زنگوله ی قدیمی به بالای در آویزان بود . . . باغ من را صدا میکرد . شیروانی رنگ باخته ی باغ کهنه تر از صد سال بود . من آن شیروانی را هیچ وقت به آن رنگ  ندیده بودم . شیشه های پنجره های بلند که مربع مربع مثل پارچه ی چهل تیکه کنار هم ردیف بودند ، از جلا افتاده بودند و دورشان را تار عنکبوت بسته بود . طیف ِ رنگ های دور و برم زیاد بودند . سایه- نور هایی که فقط در خواب میشود دید . کلاغ ها غار غار صدا میکردند . درخت های باغ سربلند و سرسبز بودند . شاید به ابر میساییدند . میس شانزه لیزه دستش را دراز کرد تا کسی را که نمیدانست کیست بگیرد . زیر پایش زمین سُر میخورد . خبری از سگ های چند نژادی بابابزرگ نبود . صدای تاس می آمد . شیش و بش ! چشم باز کرد و دید توی سالن مرمر است . با آن آینه ی دیواری بلند که گچ بوری دورش شبیه یک اثر تاریخی بود . میز مرمری که پایه هایش را زمین به خود دوخته بود . یک چیزهای همیشه در خاطره مانده . لباسی که تن ِ میس بود ، لباس سورمه ای رنگی بود که یک روز که عاشق شده بود اتفاقی از گنجه ی خانه پیدایش کرده بود . فرانسوی بود و هیچ کس نفهمیدکه آن  لباس از کجا خانه آمده . لباسی بود با پارچه ی ژرسه و خال خال های سفید در متن ِ سیاه پارچه که از زیردامن  پیدا میشد و از بالا تنگّ تن بود و از پشت بسته میشد و انحنای کمر و ستون مهره ها را میشد نشان داد . یک جور لباس اسپانیایی بود انگار . توی خواب قشنگ و تر و تازه و پر از بوی عطر بود .کم کم که به  پدربزرگ نزدیک میشد تا بازی ورق را نگاه کند و سرباز و بی بی را ،لباس میشکافت و تار و پودش روی زمین میافتاد . سماور روسی از دور صدا میزد که آب جوش آمده و چای حاضر است . همه چیز خشک شده بود .میس شانزه لیزه به طرف ِ آشپزخانه رفت که پر از سینی های نقره و لیوان های بلور بود و برای مهمانی ها چیده شده بود توی دیواری که مخصوص همین لیوان ها بود و او همیشه آن  همه شیشه را کنار هم دوست داشت . همه جا بوی ادویه بود و میس پر از خاطره . . . اما به آشپزخانه که میرسید ، توی دیوار های بلند خانه باغ ، جنازه های فامیل را میدید که در درز شکاف ها داد میزنند . انگار در یک برزخ گیرکرده باشند . دست های محبوب خاله با آن همه انگشتر افتاده بود و بیرون و صدا از حلقش به زور بیرون میزد  . کمک میخواست . مادرِ ِ مادربزرگش روی سقف دراز کشیده بود و تا میس شانزه لیزه  نگاهش کرد چادر گل بهی اش را کشید روی چشمهایش .  لوسر خورد روی زمین و زیر پای میس شکست .کریستال های قدیمی تبریزی پودر شد . مادر بزرگش نبود اما همه جا پر بود از صدای چرخ واکر . . . گردنش را میچرخاند همه جا بوی روح میداد . خبری از غذا و ادویه نبود . رفت در آَشپزخانه . در را بست پشت سرش . تاوه های مسی و سماور ورشو پر از غبار بودند . میس بغضش گرفت . هیچ کس نبود . فقط صدای بر خوردن ورق ها می آمد . رفت و خودش را توی یکی از کابینت ها پنهان کرد . 

***

داستان ِ خیلی بی ربط !

سحر اسم دختریه هم سن و سال ِ خودم .سحر و شوهرش سرایدار هستند . آنها این روزها پول خرید دوای سحر را هم ندارند ، نه اینکه سحر دوای خاصی بخواهد نه . . . بلکه سحر گاهی سرم شست و شو و آنتی بیوتیک سفکسیم استفاده میکند و چون دندان های حساسی دارد و پول پر کردن مجدد ندارد باز هم نمیتواند سن سداین بخرد . . . مجبور میشویم برای او گاهی بخریم . . . از سر لطف . . . گاهی از این سحر ها دور و بر ما زیاد هست . یکی از این سحر ها ته مانده ی غذای مهمانی ما را با نگاه ِ جستجوگرش هدف گرفته بود و همه را با هم ریخت توی کیسه و با خود برد به خانه . سحر ِ دیگری هم هست که دارو های مشکلات کلیه اش را نمیتواند بخرد و ماد ر دوست من برایش از این جا و ان جا و با صد تا چانه زدن میخرد . سحر دیگری که هم دانشکده ای من هست برای مهمانی رفتن لباس قرض میگیرد . یک سحر میشناسم که تا به حال شمال نرفته .یک دوست سحر هم دارم که 36 ساله است و هنوز پاسپورت ندارد ، او در ماکو زندگی میکند ، انقدر ندار است که پایش را از مرز بیرون نگذاشته . . . سحر دیگری میشناسم که وقتی فهمید بار دار است خودش را از پله ها پرت کرد پایین ، مخارج بچه ی دیگر را نداشت . سحر دیگری میشناسم که تا به حال طلا ننداخته  دستش . سحر میتواند اسم یک دختر باشد و فقط یک اسم است . این روزها مردهای زیادی را . . .مردمان ِ زیادی را میبینم که از گشنگی دستشان تا آرنج توی سطل آشغال ها است . نه معتادند نه دیوانه فقط گشنه اند . این روزها که گرانی کمر خم کرده و کتاب و نان و زر برابر شده اند خیلی چیزها عوض شده . . . من مردی میشناسم تا به حال هواپیما سوار نشده . مردی میشناسم که از بی پولی خانه نمی آید . مردی میشناسم که حقوقش را نمیدهند و باید لیچار بشنود . من کسی را میشناسم که دزد شده . 

در این میان مسئله ی کار ِ خودم ، خبر و رسانه بیداد میکند . من لیلا ی حاتمی را از سالها یی که در سینما بود و کمال الملک شد به لطف پدر بی بدیلش میشناسم ، همان قدر که سحر و دوستانش در کافی نت دهستانشان پشت رایانه عکس های او را میبینند و روزنامه میخوانند فقط دستشان به دهنشان نمیرسد . من لیلا را در لیلا دوست داشتم ، معصومیت نقش را قبول کردم و از آن سال تا به امسال هیچ سکانس متفاوتی از این بازیگر نازنین ندیدم  همان طور معصوم طوری ماند . خیلی فکر کردم که کجا میتوانست متفاوت باشد . . . به لطف گریم در آب و آتش هم خوب نبود ، در ارتفاع پست تنها لحت و گویش متفاوت داشت و در سکانس های  اولیه ی بی پولی چرا یک گریه ی خاص دیدم . او بازی های خوبی نداشته ، خودش زنی بوده که آرامش جلوی دوربین و نگاه زلش به دیگران همه را خوشحال و آرام میکند شاید هر مرد و یا هر زنی بخواهد این طور زل بزند ، پلک نزند ، آرام باشد ، خودش باشد و البته همه دوستش داشته باشند . در مقابل میبینم این روزها این لیلا ی عزیز همه ، به لطف ِ یزدان پاک پا در عرصه ی بین المللی گذاشته و چنان سر و صدایی کرده که موجب افتخار همه را فراهم ساخته . انگار اینسرزمین هیچ گاه ، شازده احتجاب / چریکه ی تارا / گاو / زندگی و دیگر هیچ / طعم گیلاس / بدوک / زیر درختان زیتون/ بادکنک سفید / زمانی برای مستی اسب ها / گبه / زندگی و دیگر هیچ/ نفس عمیق و … ای نداشته ! . . . با توجه به مسائلی که دور و برم اتفاق می افتد هند شدن سینما و هندی شدن قضیه را بیشتر درک میکنم و از آن بدتر حواشی هایی که برای یک بازیگر میسازند که لیاقت آنچه که ارزشش را ندارد به آن داده میشود . در این بین یکی از سحر ها که پرت شد تا بچه اش را به دنیا نیاورد وقتی عکس خانم حاتمی در برف ها را دید ، گفت کاش منم یه مسافرت میتونستم برم ، البته او خوب شد آرزونکرد  کاش به فرانسه و صربستان و آفریقا برود . . . او همین یه مسافرت کوتاه با بچه هایش را آرزو کرد .فکر میکنم لیلا حاتمی یکی از نظر کرده های خداوند است باید او را بیشتر از این دوست داشت . کاش کمی سلیقه در پوشیدن لباس و کمی در انتخاب نقش ها دقت بیشتری داشت .بیشتر فیلم های این دهه او را حتی دوست ندارم به صورت سی- دی بخرم. . . به قول  – الف – او فقط با گلزار فیلم بازی نکرده هاه راست هم میگوید .خُب این تضاد ها که آزارند ه اس هیچ از آن طرف بازیگرانی داریم که لیلا به گرد پایشان هم نمیرسد . مریلا زارعی یکی از بهترین بازیگران این دوره ی سنی است .به شدت بازی او را نگاه و صدایش را تفاوت و اندیشه اش را دوست دارم . هدیه تهرانی در چند سکانس و نه همیشه به شدت خودش را از قید خودش آزاد کرده و در نقش فرو رفته برعکس لیلا که هیچ وقت نمیتواند از خودش بیرون بیاید . . . چهارشنبه سوری و هفت دقیقه را . . . بسیار دوست دارم . . . هنگامه هم همین طور . . . محال است کسی بتواند نقش ماهایا پطروسیان را در پرده ی آخر ادا کند . . . هاه ! فریماه فرجامی در نرگس هیچ جایگزینی ندارد . سوسن تسلیمی در مادیان و چریکه ی تارا . . . فاطمه معتمد آریا در هنرپیشه . . . ترانه ی علیدوستی شهر زیبا را به شدت به طرز عجیبی خوب بازی کرد . . . ساره بیات در جدایی بی نظیر بود . . . بازیگرانی داریم که فرصت ندارند و این فرصت ها همه نصیب کسانی میشود که لیاقتش را ندارند و این اتفاقی بوده که در تاریخ پیش می آید . . . فقط چون  سرکار علیه لیلا در برف ها که بودند فرموده بودند به من و بچه ها داره خوش میگذره انگار توی رویا باشیم خواستم به  خدای درونم رجوع کنم و بپرسم چرا پونه که در بهزیستی ثارالله معلول شده . . . ( چون پدر مادرش ولش کردند و به او ویتامین نرسیده ) نمیتواند حتی اندازه ی یک ورق از این هزار برگی که این آدم ها زندگی میکنند را داشته باشد . این همیشه برای من سئوال است . فیلم پله آخر را ندیدم . نگاه  علی مصفا را دوست دارم . شاید سیمای زنی در دور دست به شدت و به شدت توانست مرعوبم کند حتما این فیلم هم همین طور است . امیدوارم که باشد . در همین بلاگ از سیمای زنی در دوردست و حسم و نظرم به این فیلم گفته م . من کارشناس سینما نیستم اما سینما را میدانم . امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشند . این باعث افتخار هست که اگر ادبیات داستانی مملکت از زمان هدایت تا به امروز زور زد و جهانی نشد ، موسیقی مان از اول تعطیل بود و در نطفه خفه شد لااقل سینما یک جورهایی به مردم نشان بدهد وضع ما جدای از همه چیز چندان هم بد نیست . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. سلام من شما رو اد کردم و همیشه بهتون سر میزنم.

  2. به خواب و خیال های من میماند هرچیزی که اینجا ها مینویسی به خواب و خیال های من …. که خودم هم نمی دانم از کجا می آیند مثل تو….

  3. خیلی رقیق و سانتی مانتال چرند و بی محتوا بود. جنده خانوم.

  4. منم پاسپورت ندارم نداشتن پاسپورت اونقدرم که فکر می کنی تراژیک نیست، قبول دارم که زندگی بشدت ناعادلانه است اما بی پولی بعضی ها رو مستقیم یا غیر مستقیم به آدمهایی مثل لیلا حاتمی ربط دادن خیلی خنده داره.

  5. گاهی میخوام برای همه چیز نوشته هایتان معادل پیدا کنم. شما در نوشتن متن های تمثیلی استادین ولی این استادی به خاطر مطالعه هایتان نیست ؛ شاید به خاطر همان دلیل است که در زمینه سینما اینگونه اظهار نظر می کنید.. راستش دلیلش را خوب میدانم ولی الان نمیگویم چون میترسم. میترسم از اینکه به قریحه تان صدمه بخورد.

  6. با لحن رضا کیانیان توی یک تکه نان بخون:
    توام قشنگیا

  7. برعکس نظر شما، فکر میکنم لیلا حاتمی در انتخاب نقش یکی از پروسواس ترین بازیگران حال حاضر سینماست. فقط کافیست نگاهی گذرا به لیست فیلمهایی که در آنها ایفای نقش کرده بیندازیم. قطعا جایگاه کنونی خود را تا حد زیادی مدیون و مرهون همین هوشمندی در انتخابهایش است. مقایسه کنید این لیست را با فیلمهای بازیگرانی مثل مریلا زارعی یا ماهایا پطرسیان وحتی نیکی کریمی که متاسفانه گاه انتخابهایشان ناامیدمان میکند. وباز به رغم نظر شما من سال گذشته چهار لیلا حاتمی متفاوت دیدم در چیزهایی هست که نمیدانی، جدایی، نارنجی پوش و سعادت آباد. ولی درمورد ربط دادن بدبختی دیگران با لیلا حاتمی؟؟؟؟؟!!!!!!

  8. میس جان سلام من مریم هستم ن اون مریم ک تو کامنت ب شما توهین کرده بود ناراحت شدم میس درمورد خانم حاتمی و نوشته هاتون در مورد خانم سحرها موافقم ومن هم هنوز نمیدانم منی ک پر کاهی حقم نبوده نذاشتم رو شونم بشینه انقدر تو کارم درسم زندگیم همش واقعا حق خودم رو دونستم حد خودمو دونستم مث خانمای سحرم………………………………..

  9. بیا منتظرتم.

  10. انگار كه جز ايراد گيري كار ديگري نميداني . فقط ايراد و ايراد . نداري و بدبختي و . . . تقصير ليلا نيست . لگر راست مي گويي برو و يقه ي اصل كاري را بگير!

  11. انگار كه جز ايراد گيري كار ديگري نميداني . فقط ايراد و ايراد . نداري و بدبختي و . . . تقصير ليلا نيست . لگر راست مي گويي برو و يقه ي اصل كاري را بگير!

  12. miduni neveshtehato che ghadr dus daram? are

  13. miduni neveshtehato che ghadr dus daram? are

  14. سلام دوست عزیز. من تا حدودی مطالب شما رو خوندم و برام جالب بود.بازم سر میزنمامیدوارم موفق باشید

  15. سلام دوست عزیز. من تا حدودی مطالب شما رو خوندم و برام جالب بود.بازم سر میزنمامیدوارم موفق باشید

  16. در اینکه لیلا حاتمی بازیگر خوبیه هیچ شکی نیست.لااقل در حد و اندازه سینمای ما.اون تکرار خودی هم که شما میبینی در اکثر بازیگرای زن وجود داره.در طرز گریه کردن مریلا،کمیک پطروسیان و نقش های مکرر معتمد آریا.ولی اینکه شما این بازیگرها رو هر کدوم برای یک نقش ماندگار کردید و حاتمی رو به خاطر کارنامش محکوم عجیبه…اما درباره شرایط سحرها فقط امثال حاتمی مقصر نیستند و تک تک ما مقصریم و هر کدوم از ما اگر خودممون رو نخوایم فریب بدیم اگر در برهه ای مطرح شویم نهایت بهره برداری رو میکنیم.مگر اینکه کلن جلوی رسانه رو بگیریم چون به هر حال رسانه برای قشرهایی همواره درد آوره…

  17. دوست خوبم ساناز عزیز تسلیت منو پزیرا باش …………….

  18. نستعلیق پسمیستی

    و حالا دارد سحر ها روز میزند …
    انگار که ثبت و احوال بدون نگاه کردن به پدر و مادر دارد سحر تولید میکند …اصلا همین پدر مادرها همه دارند سحر می آورند این روزها …و به وقول ِ دوستی خوب میگفت که من و شما و سحرها وخیلی ها درگیریمان شده این شبکه ها درگیریمان شده غر زدن ها و وقتی تا سر کوچه میرویم و نانوایی چند جمله دیالوگمان میشود این برای سحر چی میشه ….و میگوید خانم روبرویی مه این روزها این که سهله سحرها هیچی نمی توانند بخرندو و بعد دیالوگ تمام میشود …و هیچ اتفاق خوبی نمی افتد جز خرافی ها …و از آن طرف خانواده سحر ها و دیالوگ هایشان …توجیه های سیاه خاکستری به وفور تحویل ِ سحرشان میدهند و میگویند ننه ات طلا دستش بوده یا بابات… و یادشان میرود هم ننه اش روزی طلا دستش بوده و هم باباش …همان روزهای خیلی قبل …که در بین ظلاها این سحر را پس انداختن و نمیدانستند که صبح وشب های زندگی سحر بوی یورو میدهد و دلار …سحرها …دلشان با تویجه خوش که چند روز دیگر سحر بلند میشوند نان ای داشته نداشته میخورند سحر ، و ۱۷ ساعت دیگر نمیخورند …توجیه خوبی است برایشان …

  19. نستعلیق پسمیستی

    درود
    و دلم چه دل تنگ ِ  این نوشته های پر طمطراق …
    از این جا  شروع میکنم که حتی صدای لوسر را که افتاد را شنیدم ، و از همان تاب و از همان صداهای  لولا و حس مخوف باغ و دنبال کردن ها و این ها یک تصویر ساخت برام که زیاد دور از این عکس از غزاله غضنفری نیست
    ببینیدش
    http://img4up.com/up2/32636950958107839387.jpg
    و حتی این که من این کودک ِ شما را پسر دیدم …و حتی یاد ِ فلیم حسن فتحی چقدر افتادم که نامش را هم یادم نیست ….اما سه طبقه بود سه زمان که اتفاقا هم در همین وبلاگ ازش گفتید …و خلاصه این ها خروجی های ذهنی من بود از خواندن این روایت ِ قرمز…شاید هم گلبهی ِ چرک …شبیه ِ چادر مادربزرگـــــــ….

  20. میگن همیشه تو دنیای کورها یه چشمی پادشاهه!این همان خیال تاب خوردن در باد عروسک در بغل است ,زمانی که مادرت می گذاشت می رفت و زنجیر تاب را قفل می کرد…ما تبحرّی خاص در غلوّ کلمات ,غلوّ کرکتر آدمها داریم.در این هیاهوی کتاب و نان و زر همان رسانه بیداد می کند تا گوش سحری را پر کند که مسائل فرعی جای مسیر اصلی اش را بگیرد…که ببیند اوه چه مقال غریب و عجیبی به پا شده ,که عقلش به چشمش باشد, راستش را بخواهی من بعید می دانم  به این زودی ها ,با این فرهنگ و این شیوه تفکر آن سحر طلا داشته باشد , آن مرد گشنه نباشد, آن زن پاسپورت داشته باشد,آن یکی سوار هواپیما شود,فکر می کنم به لیلا هایی نیاز داریم تا جای چشم ,عقل مردم را در هم ریزد.