یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

زن ِ بی جلد

 میس شانزه لیزه به چشمان ِ زیتونی رنگ ِ حضرت ِ اُقلیدُس نگاه کرد و گفت :” پدر ، شما دارید به من اُمید میدید ؟ ” حضرت ِ اقلیدس رَدایش را بر دوش انداخت و از زمین بلند شد و گفت :” امید نه ، من دارم حرفی که بهم زدی رو ترجمه میکنم . ”

میس شانزه لیزه با دست عرق ِ روی پیشانی اش را پاک کرد و برای اینکه جلوی رفتن ِ حضرت ِ اقلدیس را بگیرد ، پی بهانه ای گشت ، خودش را به میز ِ چوبی دم ِ در که پر از اشربه و نوشیدنی های مسکر بود زد و بطری ها و جام ها افتادند روی زمین و عطر ِ تخدیر ، اتاق ِ زیر شیروانی را پُر کرد و شیشه خورده به جان ِ چوب های کف ِ اتاق زیر شیروانی رفت و موریانه ها را مخشوم ساخت . حضرت اقلیدس پوزخندی زد و گفت :” خانم جان ، راه ِ من رو قربانی چرندیاتت نکن بذار برم . این چه کاری بود کردی ، من میتونم از پنجره یا از شیشه ی روی شیروانی ت هم خارج بشم و روی ابرها راه برم ، فکر کردی برای رفتن باید در باز باشه ؟” میس شانزه لیزه سجده کرد و با گریه گفت :” من . . . من . . اصلا نفهمیدم شما چی گفتید پدر ، من یه ذره  هول شدم ، نفهمیدم ، منظورتون از ترجمه ی حرف ِ من چیه ؟ یعنی من حرفم رو اشتباه زدم یا شما حرف ِ من رو دوباره به خودم گفتید ؟ اصلا نفهمیدم . ” جناب ِ اقلیدس با صدای بلند گفت :” دختر ، اون مرد تو رو دوست نداره . ” میس شانزه لیزه که با پای برهنه روی شیشه خورده ها راه میرفت و ناخن اش را میجوید گفت :” ولی شما چیز دیگه ای گفتید ، من فکر کردم دارید به من امید میدید ! ” اقلیدس بزرگ از روی شیشه و مسکرات رد شد و در حالی که میرفت به میس شانزه لیزه ی درهم نگاه کرد و سری تکان داد . گفت : ” تو جواب ِ خودی . “

میس شانزه لیزه :” من این رو نگفتم ، گفتم گمان میکنم اون من رو بیش از حد دوست داره و نمیتونه بگه . “

حضرت اقلیدس :”  اون مرد ، باید طبیعت ِ سرکش تو رو دوست داشته باشه ، اگر با این مرد ِ راکد بمونی و بخوای بهش حتی فکر کنی ، دختر جان ، قطعا متلاشی میشی و ناتوان و ضعیف سر جا میمونی . تو خودت این رو گفتی و خودت جواب رو به من گفتی بی اینکه بخواهی . ” 

میس شانزه لیزه :” اما استدلال شما که باید برعکس ِ جناب ِ فیثاغورس باشه  ایشون به من نوید و بشارت دادند . ” 

اقلیدس :” من و فیثاغورس هر دو به یک جواب میرسیم از دو راه ِ جدا . شب خوش دختر جان ” 

میس شانزه لیزه کف دستش را باز کرد ، از توی دستش بیشمار پروانه بیرون پریدند و شروع کردند به بال زدن و اتاق پر از نور شد . همه ی پروانه ها از شیار چوب و درزها و شکاف شیشه ها بیرون رفتند و اتاق بوی الکل را بالا می آورد . سر ِ میس شانزه لیزه در حال سنگین شدن بود . انگار با گرز جمجمه اش را تیلیت کرده باشند . دور گوشهایش ، کنار شقیقه ها درد داشت . چشمهایش را بسته بود و یه وری روی زمین مچاله شده بود . یک دارکوب روی پیشانی اش نشست و انقدر با نوکش به پیشانی میس زد که بالاخره میس شانزه لیزه بیدار شد و فهمید هر چه دیده خواب بوده . به یک چشم به هم زدن دفترچه اش را از زیر بالش بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن قصه ی حضرت ِ اقلیدس ، میدانست که این داستان خیلی مهم و جهانی و پر سر و صدا خواهد شد ، پیش خودش فکر کرد بد نیست توی قصه یک سطل آب هم دست فیثاغورس و اقلیدس بدهد که به هم آب یخ بپاچند . اما جمله اش را خط زد . یک مار زیر تختش کش و غوسه می آمد . خزید و از روی تخت بالا آمد و خودش را روی کتف میس چسباند و خزید تا دور گردن میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه موهایش را توی دهان ِ سمی مار گذاشت و هر دو خندیدند . مار با دُمش دفترچه ی میس را از دستش پرت کرد کناری و شروع کرد به خرامیدن روی میس شانزه لیزه . هر دو خندیدند و از این که حضرت اقلیدس در خواب نازل شده خوشحال بودند . حتما که دروغ گفته و خواب زن چپ است . حتما که هر خوابی تعبیر ندارد ، حتما که امروز روز دیگری است . حتما که مرد ِ مورد نظر خیلی هم  میس شانزه لیزه را دوست دارد . مار در گوش میس با صدای اقلیدس گفت :” ای زن ِ خام خودت را به نادانی مزن !”  میس شانزه لیزه وحشت کرد . با ترس دستش را به مار که مثل طناب دار دور گردنش چنبره زده بود انداخت و داد زد:” ولم کن . . . ولم کن ” مار با صدای اقلیدس گفت :” او یک تبهکار نیست . ” میس شانزه لیزه داشت خفه میشد . صدای پایی از راه پله ی طولانی و پر پیچ و خم اتاق زیر شیروانی به گوش میرسید . کسی در را باز کرد . کیسه ای روی زمین گذاشت . در را بست . مار خودش را از دور گردن میس بیرون کشید و روی زمین خزید و از زیر در به قهر بیرون رفت . میس شانزه لیزه از تخت خوابش پایین آمد . پنجره را باز کرد و هوا به صورتش خورد . توی کوچه ، کالسکه ی همیشکی با کره اسب های طلایی در حال مسافرکشی بودند و مردی باکنک های قرمز میفروخت و سوز از دور می آمد . گلویش خشک شده بود . از توی سرد کن ، پارچ آب را بیرون آورد و همه را سرکشید . پیراهن حریر سفیدش از عرق خیس شده بود و پوست تنش مثل پوست مرغ شده بود و پرزهای بدنش سیخ شده بودند . موهای قرمزش از دو طرف روی زمین کشیده میشدند . فکر کرد چرا این همه نشانه ! آیا  مردی که در بندر منتظر اوست این همه بد است ؟ و آیا واقعا خودش این را میداند ؟ نه نمیخواست باور کند . موهایش را بافت و یک سیگار روشن کرد و به طرف کیسه رفت . فکر میکرد مثل همیشه برایش هدیه آمده از طرف ِ ناشناس باغ ِ نزدیک خانه اش . کیسه را باز کرد و استخوان های خرد شده ی کسی را دید . حالت تهوع پیدا کرد . در خانه را بست . پا برهنه پله ها را دو تا یکی پایین آمد . توی کوچه جیغ کشید . میخواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند . نزدیک اسکله مردی با سه زن اش که شهره ی خاص و عام بود پشت پیانو نشسته بود و داشت ساز میزد . اما از پیانو صدایی بلند نبود . پیانو مثل یک دکور فقط ( بود ) مرد ژست های پیانیست های توی فیلم ها را گرفته بود و سه زن کنار دستش نیزه به دست ایستاده بودند . میس شانزه لیزه نگاهش را از آنها دزدید و سمت ِ دریارفت . خوب میدانست که مردی که باید توی لنج باشد تبهکار نیست . او روح سرکش میس شانزه لیزه را خواهد کشت . با خونسرد اش . با خونسردی اش . لباس ِ میس قرمز شد . خون شروع کرد به شره کردن . همه جا را قرمزی پر کرده بود . انگار در حال زاییدن بود . از زهدانش یک لنگر بیرون آمد و او را به سنگی وصل کرد . حالا مرد خونسرد ، روی لنج بود و از بالا سر ، از روی آب ، فقط به میس نگاه میکرد . او حتی دستش را به آب نزد . حتی ریسک نکرد تا دستش را خیس کند . میس در خون ِ خود غرق شده بود . توی آب معلق مانده بود . قطعا اگر آن مرد یک تبهکار بود تن به آب میسپرد . 

نکته :

* نورا رابرتز و جی.کی.رولینگ هم بارها و بارها آثارشان توسط ناشران مهم رد شد و باکی نیست . 

* برای عصیان تن به تن ِ هیچ خَند نمیدهم ، نه تن به هیچ باکی و تا نمیشوم زیر هیچ نظریه ی شاخی ، تن به هیچ ترسی نمیدهم برای بودن که این خروش در ذات من مثل ِ توان ِ دو در عدد چهار است. 

* هر چند منتقد نیستم اما در نوشته ی بعدی به سراغ فیلم ِ Schindler’s List یا فهرست شیندلر و همین طور سرگیجه ی هیچکاک و Mommie Dearest ، همین طور دو اثر از پاراجانف خواهم رفت . 

* امیدوارم تا روزهای دیگر شیر از روغن پالم گرفته شود و به دست گاو ها بی افتد و خرما ها از سم جدا شوند و اعصاب ما راحت شود تا در هضم همه چیز خیال برمان ندارد همین طور امید داریم که تورم ، ورمش بخوابد .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …