“مودب باش و ملاحظه کن ، ساکت باش و در خَموشی روشن باش ، جلب ِ توجه ننما و نسخه ی تکراری باش .” گفت مرد . میس شانزه لیزه خورجینه اَش را باز کرد و نصیحت ها را در آن بگذاشت . اکنون از آن روز میگذرد به سال سیزده ، اینک میس شانزه لیزه روی به آرامگاه ِ اهریمن و ددان ایستاده است . روی پلی معلق ، خودش بید نگون ، آونگان ِ زمان . اینک میس شانزه لیزه روی پلی ایستاده است ، دریایَش اشک هایش ، سنگ هایش ، مرمرین زیر پاهایش ، نور ، اخگر ِ سوزان ِ هر نگاه اَش و خورجینه در دستانش تاب میخورد با هر آه و گاهی که میگذرد نور و باد و داد ِ طوفان و هجوم ِ حواس ، هر لحظه اش را میکند کوتاه . اینک روی پُل ایستاده است میان ِ باختر و خاور و خورجینه در دریا می اندازد . خورجینه میرود به اعماق . ملاحظه ای که سر ِ ادب باشد و نه از قلب به درد ِ چاه میخورد از نگاه اش . مرغ ِ ماهی خوار با هر بال بال اَش میدهد هشدار . باز میکند منقار اش و میبرد همه آه هایش ، بال میزند سمت ِ شیروانی معلقی میان ِ دریا ، هر موج اَش انعکاس ِ انوار . موهای میس روی پُل میشود افشان و باد آن ها را در دست میگیرد . میان ِ بال هایش حفره های تو خالی برای پرواز . میس شانزه لیزه به سرخی قلبی در دل ِ دریا نگاه میکند و برای همیشه چشم میبندد و از این ندیدن نمیترسد . در تاریکی ماندن ، بی صدایی غیر قابل ملاحظه ای است دور از هر قضاوت . پا بر لب ِ پُل میگذارد و تَن سُر میدهد در خلا زمین و زمان و خاک و دریا میکند پرواز . بال هایش را میکند باز ، شبیه ارابه ای میشود که در هر گذرش از امواج ، غصه های سالها را از چینه دان میکند خالی ، روی انعکاس ِ امواج قی میکند ، شکوفه میزند همه ی مستی ها را تا به اینک ، این لحظه ی ناب و تَک ، دور تَر از هر ملاحظه ای و دور از هر خموشی میزند داد ، سالهایی را که فرو خورده ، باد کرده غم در دلش ، رخنه . . . ارابه ی بال دار میشود و در هر اوجش از روی دریا هق هق میکند ، چینه دانش را خالی ؛ بی بار ِ مرد ِ مثلا دانا ، تجربه را پرواز میکند . دادش آواز ِ مرگ ِ خورشیدی است در دل اَش و طلوع ِ روز مجهولی است در دهلیزش . نطفه ای کوچک که بی ملاحظه رشد میکند . میس شانزه لیزه ی ارابه نطفه را به هلال ماه در سقف آسمان حلقه میکند ، گوشواره ، آویزانش میکند . . . ادامه میدهد . . . موهایش را دانه دانه دست ِ نسیم و مه و باد میدهد و نطفه ی اینک ِ خسته ی پر بار اش را سقط میکند از خاطره . ارابه میرود روی کهکشانی پر ستاره های یخ زده . یخ زده اند ، زمان در هر سلولشان چنگ زده است ، جنگ کرده اند میان ِ مرز ِ بد و خوب ، میان ِ مرز دد و دادار آهنگ ِ گیج وارشان را به مرگ مُهر زده اند . ستاره های خاموش ِ یخ زده ، در میان ِ خطوط ِ دست ِ میس شانزه لیزه ، خون در رگ هایشان جان بگیرد از حقیقتی که نام َش دیدن است با چشمان ِ بسته ، حس کردن است با لمس ِ هر استخوان ِ مرده ، استخوان ها ، پراز خطر و خاطره اند . خوان های پر حفره ، استخوان های سخت جان هستند میان بی فروغی ستارگان ِ مشت ِ میس شانزه لیزه . نامشان ؟ نامشان آرزوست . . فراموشی رسوب کرده بر ذهن ، ارابه میشود پاره پاره ، به دست ِ باز دم ِ اینک ِ میس شانزه لیزه میرود به زمانِ دیگر و دیگر میشود از آن ِ دیگری . . . آن دیگری کیست ؟ صاحب ِ این زندگی و این همه آرزو . محیای چیست ؟ سهم ِ من و تو از یک ( بودن ) که نشد ؟ که نشدی به رسم ِ آئین و کیش ، میشوی مات با هر تاخت ِ دیگری به لطف ِ مردمان ِ همیشه ناصح ، به لطف ِ همه ی طبیبان ِ مثلا حاذق ِ روان ، که نسخه ی تکراری شدن آسان است و خود بودن ، خیری است که در آن ، باید زیست با پوست و خون و رگ . میس شانزه لیزه با ستاره های روشن از خواب بیدار میشود . توی اریکه ای پر از خار ، به هر خارش یک ستاره سو سو میزند که هی تو شو بیدار ! ناشیا ! . . . میس شانزه لیزه برای گرفتن ِ آرزوهاش باید که میکرد همت عالی و میرفت راه و بالا ، تا تیزی تیر ِ تنگ ِ خار ها . . . رویاهای نورانی را در دست میگرفت و در خورجینه ی تازه اش میکاشت هر دانه شان را نور ، که میشد ، آتیه ی آوازه خوان ِ تلالو اش کرده چشم ِ همه را کور . . . در چنبره ی ملاحظه هر ( تو ) میشوی نقاب پس پای میگذارد میس شانزه لیزه روی پلکان ِ خوار تا برسد به تیزی اش حتی شده تا بشود سر به دار که سراب نشود رویا ، دور و کور نشود ستاره ، نیست و هیچ نشود ، بریزد دُرهای ذهن را بی ملاحظه در رشته ای بر گردنش . آویزان کندش ، و از دور . . . از همین اینک ِ ایستاده درش به نطفه ی قلاب شده ی روی ماه نگاه کند که سقط شدن ِ هر بیهودگی شورانگیز تر از هر هست ِ نگون بخت است به نصایح ِ اساتید روانِ کج فهم که صبر و شجاعت قوام ِ هر رویاست . . .زمان این وسط تنهاست ، بی بازوی شهامتش کودنی یکتاست . کو تا بشود رویا به حقیقت . میس شانزه لیزه خوار ها را بالا میرود تا خار نشود پیش ِ سایه اش و خودش ، در هر بالا رفتنی ، جان دادنی است ، صدایش ناشنیدنی .
بدن ِ روح ، استخوان هایش نورانی و صدایش تشنه ی شنیدگی ، هر برگ از زمان ِ اوج ِ روح ، فرود ِ سعی است ، میس شانزه لیزه در هر فرود ، نطفه ی گذشته را کشت و درو آینده را در دود و هر اوج و فرود ، ضربه میخورد ، از هر اَش درد میخورد ، اشکال ناشیا گوشانی است صدایش را پردگان ِ سمع اشان بی تاب . در این نشنیدن ِ هر گام و نگاه و آه ، روحی است با قلبی پر خون ، پر از نطفه که میکند بی داد از داد و میزند تار تا نشود خوار . پس باید با سرودی از آن ِ خود تیغ های خوار را بار گذاشت برای رویا . خوار ها در تن زخم هم شود ، شود ! چه باک .