متاسفم !
اگر بخوام صادق باشم و همه چیز رو عین بچه ی آدم ، از سیر تا پیاز تعریف کنم باید بگم از اون جایی که سرم درد میکنه واسه ماجراجویی و (دیدن) ، و اساسا از کنار اتفاقات اطرافم به سادگی یک پیشی نمیگذرم !!! دیدن تصاویری که در میدان تجریش مو به تنم سیخ کرد و شاخ در سرم در آورد و انگشت به دهانم گذاشت ، حسابی کفری و کلافه ام کرد طوری که برای اولین بار توی خیابان معرکه گیری کردم و از بقال و چقال پرس و جو کردم و الان افسوس میخورم که چرا ضبط و دوربینم همراهم نبود تا از لجنزار مشاهده شده یادگاری جانانه ای بگیرم و تنگ باقی فاضلاب بگذارم .
متاسفم !
قبل از غروب آفتاب بود . به کفایت (تابلو) بودم .از راه دوری بر میگشتم ، موهای بادمجونی م رو که فر سیم تلفنی کرده بودم دورم ریخته بودم و شال زرد قناریم سرم بود، یه سارافن سورمه ای با یه ژاکت سورمه ای بلند که بیشتر مثل عبا بود ، تنم بود . چکمه و کیفم قهوه ای سوخته بود و مداد چشم سورمه ای رنگم بیش از حد از خط خارج شده بود و مشخص بود این ژولیدگی دلیلش خستگی بیدار شدن صبحگاهیه که من بهش عادت ندارم . با یکی از دوستام میدون تجریش رسیدیم و داشتیم آروم قدم میزدیم . دقیقا رو به روی امام زاده صالح که ترمیناله و کنار اون ترمیناله یه پارکینگه و کنارش یه کوچه ی یه طرفه اس ، صدای شلنگ تخته انداختن رودخونه رو شنیدم . به دوستم گفتم بیا بریم ببینیم آب رودخونه کم شده یا زیاد ! رفتیم . قبل از رسیدن به اون جا دود سیاهی توی هوا پیچ میخورد . فکر کردم دارن آشغال ها رو آتیش میزنن . با عجله رفتم نزدیک پل تا ببینم این دود چیه . زیر پل عده ای رو دیدم که دارن کارتون آتیش میزنن . مدتی به آتیش خیره شدم و یاد خاطره ی تلخ ١٧ فروردین خودم افتادم . دوستم دستم رو گرفت ، ترسیده بودم . بعد که دقت کردم دیدم زیر پل چند عدد آدم مشکوک در حال رفت و آمد و خرید و فروش مواد هستند . دوستم گفت بیا بریم این جا وای نستا مگه نمیبینی دارن چی کار میکنن …میان دنبالمون میکشنمون ها …گفتم تو برو من میخوام ببینم مگه توی روز روشن میشه این قدر راحت………..
دیدم به مرور رفت و آمد ها زیاد شد . جا به جا شدم و نزدیک تر رفتم . چند نفر لنگ لنگان و خمار اومدند . چیزی از لای دیوار برداشتند و با هم حرف زدند . با چشمان از حدقه در اومده داشتم نگاشون میکردم . دیدم زیر پل کارتون خواب های زیادی مثل مور و ملخ کنار هم دراز به دراز افتادند و دارن با وا فو ر بعله ….نزدیک تر رفتم . دو سه نفرشون به من خندیدند . موهای سیم تلفنی م توی هوا پیچ میخورد و توی دهنم خشکم رفت. آب دهنم رو قورت دادم . بعد دست به سینه شدم سرم رو بالا گرفتم تا فکر نکنن ترسیدم . چند قدم نزدیک تر شدم . دیدم دو سه نفر دارن برا ی هم ، توی دست هم ، سرنگ میزنن و روی زانو هاشون ویبره شدن .هنوز هوا روشن بود . مردم از کنارم رد میشدن و انگار نمیدیدن داره چه اتفاقی میفته…. دو سه تا پسر که ظاهرشون پولدار میومد مثل زور گیر ها اومدند، ساقی شون کف دستشون یه چیزی گذاشت و اونا رفتند . غروب تر که میشد ، صدای اذان که میومد شلوغ تر میشد . فهمیدم مخصوصا کارتون ها رو آتیش زدن که بوی موادشون نپیچه . دو قدم جلو تر چند تا ماشین پلیص وایساده بود . من ماتم برده بود . چه پارادکسی ! بعد به رودخونه نگاه کردم که با خودش سرنگ و قاشق و خیار له شده میبره . دوستم گفت بیا بریم . داد کشیدم تو برو من نمیام . بیچاره موند . پا به پای من . رفتم جلو تر . بغضم گرفته بود . باد سیلی میزد به صورتم . دو تا پسر که حدودا بیست و دو بیست و سه ساله بودند داشتن هروئین میکشیدن . با آلومینیوم و لامپ شکسته …ترس برم داشت . خاطرات تلخم زنده شده بود . یکی از اون پسرها به قدری زیبا بود که مطمئنم اگر روزی مثل علیرضا آقاخانی از کنار ماشین تهیه کننده یا کارگردانی میگذشت هنرپیشه اش میکردند . خیلی جذاب بود . با چشمهای خمار و بی جونش زوووووم کرد روی من . داشت آتیش بازیش رو میکرد . نمیدونستم کی میخواد فکش رو تکون بده برای همین من شروع کردم به حرف زدن . گفتم :” چی کار داری میکنی پشت اون آشغالها؟” با عصبانیت بی جونی انگار که به صداش هم وزنه آویزون کنن گفت :” به چی نگاه میکنی ؟ ” گفتم :” به تو . ” گفت :” برو ” گفتم :” تو رو بذارم و برم؟” زهر خنده ای زدم و زدم به خنده و گریه . دوستم دستم رو میکشید . گفت :” بهت میگم برو. ” گفتم :” میخوام بدونم چی داری میکشی “گفت :” میخوای چی کار عوضی ؟! ” گفتم :” منم میخوام با تو بکشم عوضی بازی در بیارم عوضی.” پسره گفت :” گم شو .” نتونستم گم شم . جلوی چشمم کارش رو کرد . دیگه نگام نکرد . دستم رو چنگ کردم . دو تا از دلال ها منو نشون کردن و اومدن طرفم . دوستم دستم رو کشید . گفتم تو برو من نمیام . دو تاشون اومدن نزدیک . با چشم غره و دو تا حرف رکیک خواستند عصبیم کنن که برم . اما با دوستم شروع کردم به فرانسه حرف زدن . اون دو تا یه کم ما رو زیر نظر گرفتن و رفتن . هوا تاریک شد . رفتم توی بقالی ها و لوازم تحریر فروشی همون بغل و مثل دیونه ها گفتم شما ها این بغل رو دیدید ؟…این عوضی ها رو میبینید و دارید کاسبی میکنید ؟ الحق که کاسبید .” گفتن :” خانم صد بار زنگ زدیم …اومدم بردن فردا پس آوردن .” باورم نشد . یکی از مغازه دار ها گفت :” یه دفعه یکیشون که داشت توی پاش میزد و وسط پیاده رو شلوارشو ….من بهش چشم غره رفتم . عصر اومدم دیدم لاستیک های ماشینم رو چاقو زدن و تهدیدم کردن …ما دیگه عادت کردیم …شما انگار مال این محل نیستی ؟” داشت حالم بهم میخورد . نشستم همون جا و یه سیگار روشن کردم و شروع کردم به گریه که زیر پوست شهر چه خبره ؟ خدا چه خبره ؟
سلام
من وبلاگت رو از ویلاگ توکاس مقدس پیدا کردم.
من رفته بودم مولوی اونجا توی پل عابر پیاده معتاد بود. قبل اینکه برم بالا گفتم چرا اینجا (مولوی) مردم از پل عابر استفاده نمی کنن ها!!!
سیگار کشیدنت جالب بود برام …
قربون شکلت برم
منم شبیه این صحنه ها رو دیدم
دیگه اسمش زیر پوست شهر نیست….تو پیشونی شهر ه ! وسط دو تا ابروی شهره….
اون مغازه دار ها هم راست گفتن
من خودم دبیرستانی که بودم یادمه تو پارک کنار مدرسه امون خیلی یواشکی تر از این یکه تو گفتی از همین خبرا بود
مدیر مدرسه امون رفت خود کلانتری و شکایت رسمی کرد
یه روز معتادا نبودن
فرداش بودن و زده بودن شیشه پاترول مدیرمونو شکسته بودن….ضبطشم دزدیده بودن و رو فرمون یادداشت گذاشته بودن که اگه ایندفعه از این غلطا بکنی خودتو سربه نیست می کنیم !
سلام میس جان
یادم میاد چند وقت پیش نوشته بودی که خیلی مراقب باشید و از تمام چیزهای خطرناک که امکان داره شما رو به ایدز مبتلا کنه دوری کنید .می دونم برای تو نباید بی معنیه ولی اینکارت واقعا جای فکر داره !
چطور به کسی که یه سرنگ مملو از هر ویروسی تو دست داره نزدیک شدی ؟
واقعا باید از اون آقای خیلی محترم که در حال تزریق بوده ،اقلا من یکی تشکر کنم که با دیدن میس شانزه لیزه ای با موهای سیم تلفنی و آن رنگ یکتا همچون یک سلحشور سوزنی در بدن او خالی نکرده !
تا اونجایی که می شناسمت می دونم خیلی اهل خطری و عاشق ماجراجویی ( البته به هیچ عنوان نمی خوام از حس انسان دوستی ات کم کنم چون خیلی خوب می دونم که با چه میس جان حساس و معرکه ای طرفیم ) هستی و خیلی دوست داری آدرنالین خونت ترشح کنه .
عزیزم دیدن اینچنین صحنه هایی واقعا دردناک و زجرآوره حالا زیر چشمی باشه و یا اینکه …
شهر ما پر از این نمایش های شبانه و روزانه است که قراردادشون هم فسخ ناشدنیست و گویا اجرایی خواهند داشت برای تمام دورانها .
زنده باد میس شانزه لیزه .
سلااااااااااااااااااااااااام بر میس شانزه لیزه ی عزیز…احوالات سر کار علیه… من هم که دل تنگ شما اصولا….
یاد علی سنتوری افتادم اون تصویری که افراد یه جایی….شاید باید باشن…
بلاخره یک بخشی از این جهان این کاره اند و یک تعداد آدن برای مستی و یم تعداد آدنن برای فراموشی و هزار تا دلیل دیگه….
اونا مرگ خودشونو انتخاب کردن و این یک تواناییه دیگه…..
خدا کنه یه روزی باشه که همه به هر صورتی که هست اروم باشن اروم آروم آرومممممم….
آرامش ارزو میکنم براتون خانم خوشگله با اون شال رنگیتون…خیلی باحال بووود….
بوووس….بدرووود….
چه وحشتناک آخه تو چرا نزدیک میری . میدونم خیلی تلخه ولی باید پدیرفت که در دنیایی زندگی میکنیم که بخشی از اون رو همین مسائل ضد انسانی مثل اعتیاد و تجاوز و قاچاق انسان فراگرفته که از دست من و تو کاری ساخته نیست . چونکه من و تو اداره کننده این دنیا نیستیم . وقتی پردرآمد ترین تجارت دنیا تجارت مواد مخدر , اسلحه و انسانه باید قبول کنیم که این واقعیت کثیف پاک شدنی نیست . تنها میتونیم انعکاسش بدیم و آرزوی روزهای بهتر و نه بدتر رو بکنیم . …………..من میس با موهای سیم تلفنی میخوام
آدم می دونه خیلی چیزا رو. خبر داره از خیلی چیزا. ولی وقتی می بینه. وقتی می شنوه. وقتی می خونه. اینطوری که تو نوشتی… نمی دونه اون چیزایی که می دونسته چی بوده و اینه چیه…
من بارها این صحنه رو دیدم. یکیش خیلی خاطرم مونده. یه بار وسط فرحزاد … یکی بود تکیه داده بود به دیوار. سعی داشت بشینه. نمی دونم چند دقیقه طول کشید که بشینه. نمی دونم چقدر طول کشید که یله بشه… چند بار چشماش بسته شد و باز شد… نمی دونم اینا مهمترن یا گشت ارشاد؟ یا هزار تا کوفت و زهرمار دیگه…
مس جان جانم
این مطلب را لینک کردم.
سلام ميس جان خيلي حساس من
اينا كه گفتي هيچ كدون زير پوست شهر نيست، بيروني ترين چهره اين شهره. در كدام محله و خيابون از اين داستانا نمي بينيم؟ و تازه امروز تيتر روزنامه ها اين بود : ۳۰ هزار دانش آموز معتاد دروغه.
همه اينا دروغه و ما هم توهم زديم.
وای خدا می بینی سر مملکت گل و بلبل چی اومده میس جان؟
بقول یکی قدیما بچه ها میرفتن کلانتری شاکی میشدن که پدر مون معتاده امروز پدر و مادرا باید برن شاکی بشن که بچمون معتاده سن اعتیاد هی داره پایین تر میاد و هیشکی ککشم نمیگزه! ولی تو واقعن کار خطرناکی کردی! نمیگی بریزن سرت بلایی سرت بیارن؟ این اتفاق واسه منم افتاده یه بار با دوستام رفته بودیم پارک همینطور قدم میزدیم به انتهای پارک که رسیدیم با همین جماعتا رو برو شدیم بعضیاشون سنشون حتی به ۲۰ هم نمیرسید نزدیک بود بریزن سرمون کتک کاری بشه! حالا خوبه چند نفر بودیم بازم ول کن نبودن هرچی زنگ زدیم به ۱۱۰ دریغ از یه مامور!
بعله اینه مملکت ولا یط ف قیهی اما م ظمون!
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد می سپارد جان 🙁
سلام بابت دوای که معرفی کردی ممنون امتحان میکنم، نویسا باشی.
مرسی وبت رو از کامنتی که واسه توکا گذاشته بودی خوندم پست فجیعی بود ترسناک و ملموس فک کن صبح جعفر آباد رو پیاده رفتی بالا تندیس صبحونه بخوری بعدش دوباره همون پیاده رو-رو این بار به قصد برگشت میای پایین و خبر نداری بغلت اون پایین کنار رودخونه چه خبره…
وحشتناک بود
به این جمله که "بیا بریم ، ولشون کن … " نه نمیگفتم …
راستی … به روزم …
اما از جسارتت خوشم اومد دمت به شدت گرم
ای بابا کجای کاری تجریش که سهله کل ایران تگزاسه
تگزاس چیه ما ایرونیا اول وآخر همه خط ها شدیم
تگزاس واسه یه دقیقمونه
چرا تگزاس حالا؟!!!!! من تگزاس هستم اصلا از این خبرا نیستا اسمش بد در رفته به خدا، اما حقیقته این چیزا. من جلو چشم خودم توی میدون ونک معامله کردن.داشتم سکته میکردم که الان منو میکشن چون دیدمشون. اما من براشون پشهای بیش نبودم.
چقدر قشنگ این حس ترس و وحشتت رو گفتی . البته من دیگه دارم به دیدن این جور تصاویر عادت میکنم . مطلب هات رو میخونم . قلم خوبی داری . زیر پوست که والاه اینا از روی پوست هم رو تره .
از چی کشیدم کنار ؟ از آدمای دور و برم … از اتفاقاتی که میفته و من عین یه گنگ فقط نگاه میکنم . نه . حتی نگاه هم نمیکنم . سریع رد میشم .
اگه دوست من دست منو میکشید و میگفت بیا بریم ، همون بار اول نه نمیگفتم …
من دلم نمیخواهد اینجا چیزی بنویسم…من هم جز همون ترسو ها هستم…من هم جز همونها که نمیخواهند ببینند و رد میشوند…یعنی در واقع رد میشوند و خودشان رو میزنند به ندیدن که عذاب وجدان نگیرند از کارهایی که نمیتونند بکنند….من اصلا دلم نمیخواد چیزی بنویسم…من تمام تنم داره میلرزه…