بچه . چرا بچه ؟ بچه ، میخ محکم و به درد به خوری برای تداوم زندگی زناشویی میابشد . بچه ؟ بله ، در واقع داشتن یک بچه ، طنابی است که به گردن شوهر انداخته میشود تا دیگر خیانت نکند . بچه ؟ البته که بچه ، بچه مرد خانواده را سر به راه و سر به زیر و سرکار برو میکند . بچه ؟ چرا هی میپرسی بله که بچه ، در واقع بچه به همه ی نزاع ها پایان میبخشد و حکم یک ماشین عروس دوم برای یک زندگی رو به وا رفتگی را دارد ، دقیقا بچه . بچه ؟ بله دیگر بچه ، بچه بنیاد و بنیان خانواده را حفظ کرده و باعث میشود که همه چیز ردیف شود . بچه ؟ بله بچه ، شیرینی زندگی است . بچه ؟ بله ، در واقع هر صدای ونگ ونگش مثل دولاچنگ های موسیقی باروک حساب شده است و هر چند فالش باشد در حین زار نالیدن و ضجه و زنجه موره ی آن میتوان عاشقانه به چشمان شوهر نگاه کرد و منتظر شنیدن :” دوستت دارم عیال ! ” بود . بچه ؟!! بله دیگر بچه ، خود بچه باعث میشود گه گاه مثل کاتالیزور ، حین جنگ های جهانی سوم و چهارم در خانواده ، حرف مادر را به پدر برساند و دوری را وصل و از هر فسخی جلوگیری کند و در واقع طبیعت را حفظ نماید . نه ! بچه ؟ بله ، بچه ، در واقع ، هر چقدر هم که پوشک بخواهد اما یک روز عضای زندگی و دست سوم پیری آدمی میشود . بچه !!! ؟؟؟؟ بله دیگر ، بچه . بچه یک جور پیک است ، هنگام قهرها و عدم اعلام آتش بس برای اولیا ، نشانه ها را با خود حمل میکند . به پدر میگوید و به مادر از او و برعکس . بچه ؟ بله بله بچه ، در واقع او در آینده خودش ازدواج میکند و بچه اش هم ما را خوشحال و نوه که مغز بادام است باز هم باعث میشود شوهر آدم خیانت نکند . بچه ؟ بله بچه باعث میشود زندگی نظم پیدا کرده و جلوی دوست دختر های شوهر همانند سد عمل میکند . یک جور پیشگیری است .
عجب ! پس بچه دار نمیشویم که بچه را بخاطر خودش ، دنیای خودش دوست بداریم . این روزها بچه دار میشوند به خیال باطل ، متاسفانه ، زرت و زورت میزایند و زنگوله ی پای تابوت تا مبادا معامله ی آقای خانواده سراغ خانم دوم و سوم و چهارم نرود . یعنی خود بچه که در واقع مستقل است و به قول خدا ، در حکم ملک و اموال خانواده را ندارد از قبل از به دنیا آمدنش برای او جایگاه تامین و معین کرده اند . متاسفم . برای این چیزهاست که همه ی زندگی ها میپاچد و بچه مثل بادکنکی توی دست مادر خانواده ی متلاشی یا پدر ، باد کرده یک روز هم با سوزن اجتماع بامب میترکد . من هیچ وقت دوست نداشتم مادر شدن را تجربه کنم . هیچ وقت . من یک پرورشگاهی ام .
*در ادامه ی مطلب به قسمتی از داستان (آرمیتا) از کتاب خیال بازی ، توجه شما را جلب میکنم . *
– الو؟!!!ببخشید میترا خانم؟!!!
– بله….بفرمایید؟
– به به….شما همشیره آرمیتا خانمید؟
– چی؟
– همشیره آرمیتا خانم…میگم شما همشیره ی آرمیتا خانم هستید دیگه…
– مودب باش آقا.
– بله؟
– بلا.
– هستن؟
– کی؟
– آرمیتا خانم…ای بابا…عجب گرفتاری شدیم ها…
– آقای گرفتار زود حرفتو بزن کار داریم کلی.
– با خودشون حرف می زنم.
– چه دل و جیگری….به به آقای قهرمان…جنابعالی هنوز خودتو معرفی نکردی؟بعدم می خوای با خودش حرف بزنی؟
– شمام هنوز نگفتی آبجی این آرمیتا خانمی یا نه…ای کشتی منو…
– مگه تو مفتش اعظمی که بایس بهت جواب پس داد.
– ببین خانم کیفش دست من جا مونده.
– کیف؟خوب به من چه…به تو چه…
– نذار دهنمو باز کنم ها حاج خانم.
– اون دهن گاله ات رو باز نکن ببینم…اصلا گور بابای تو و آرمیتا به من چه به تو چه؟
– شما منو میشناسی ها…خودم عکستو دیدم.
– ای ناقلا…کدومشو…عکس رگ و ریشه دندونمو یا سونوگرافی بچمو…!
– هستن؟تو رو خدا این گوشی رو بدین بهش من هزار تا کار و گرفتاری دارم.
– نداریم.
– مگه شما میترا خانم نیستید؟
– منظور؟ …خوب که چی؟… اصلا به تو چه باقالی.!..
– یعنی منو دس انداخته این دختر…!من این کیفو میدم به کلانتری…بهشونم بگید دیگه دور و بر خونه من هم آفتابی نشه فهمیدی؟
– حرف هات مفت چرته…
– پس خدافظ.
– نه وای سا…گل باقالی…آرمیتا این جاس اما نمی خواهد باهات حرف بزنه…میگه بهت بگم ببخشید که غالت گذاشته…حالا غالت گذاشته گربه نره ؟
– عجب!!!
– سر کارت گذاشته؟
– این گوشیو بدش بهش ببینم.
– نمی خواد حرف بزنه…زبونشو موشه خورده.
– یعنی چی؟
– پیچ پیچی…اگه می دونستم این قدر شکری خودم صیدت می کردم کوسه ماهی…
– گوش کن دختر این قائله رو ختم کن…من آدم زرنگیم ها…
– زرنگ تو نیستی زرنگ نوشابه است که ازش لب می گیرن…
– دهه…پس سر ناسازگاری داری با ما؟
– نترس شمام یه تونبون قرمز پیش خدا داری…دست و پاتو گم نکن ما اون قدرام زور نداریم.
– حرف بشنو میترا خانم…زیر این آفتاب وایسادم هزار جور کار و گرفتاری دارم…
– بله…بله…خبر دارم..مردم چقدر مشتاق دیدار شما هستن…
– بالا غیرتن گوشی رو بده بهش…این جوری می خواس زنم شه.
– آخه از ذوق تو پوست نمی گنجه میگه خجالت میکشه…
– شما زیر لفظی می خوای انگار ها ؟
– آخ چه جووورم!!!
– ما رو سر کار نذار گوشی رو بده بهش وگرنه من میدونم واون آقا بردیا.
– بردیا…میترا…آرمیتا…این ها کین دیگه آقا جون…خدا روزیتو جای دیگه ای حواله کنه…میترا نداریم ما…آرمیتا کیلویی چند؟
– برو من رو رنگ نکن اگه میترا ندارین پس از کجا فهمیدی امروز با من قرار گذاشته هان؟
– از رو حس ششمم…قویتر از مال شماست.
– زبونت عین نیش عقربه…خدا به داده اونی برسه که می خواد تو رو بگیره…بدبخته…خدا بیامرزه…باید صبر ایوب داشته باشه…بتونه از پست براد.
– نترس قربونت بشم…خدا بلده خودش در و تخته رو بهم جور کنه…
– میترا خانم حالا اون گوشی رو اگه نمی دی من هم قطع کنم.
– ننال بابا…دو دقه صبر کن….——الو چیه؟
– آرمیتا خانم…چقد ر ناز داری!!عجب مادرفولادزرهیه این همشیره ات.
– شما؟
– من؟
– به جا نمی آرم.
– منم دیگه..(ج)…ای بابا مثل اینکه حسابی قاطی کردی ها…کجا ما رو گذاشتی کاشتی رفتی؟
– کی؟من امروز پا از خونه بیرون نذاشتم !تلفن خونه میترا رو از کجا آوردی؟کی بهت گفت زنگ بزنی این جا…اجنه؟!
– حالا ببین چه بلایی سرت میارم..ما رو سر کار میذاری؟
– ما ؟جنابعالی چند نفری مگه؟آفتاب لب بوم!
– حالا نیگاه کن…اومدی با ما لاف دوستی زدی چاخانی!!!…فکر کردی من کیم؟
– خواستم ببینم مردی ؟ میای سر قرار؟ که دیدم اومدی….آفرین شیر مادرت حلال…راستی فردا پس فردا یه سر با میترا میایم اون جا …آلونکت…کیفه موند دست شما دیگه نه؟
– این پنبه رو از تو اون گوشاتون در بیارین که دیگه در رو روتون باز کنیم.
– چرا هی کنیم…کنیم ..میکنی…یک نفرم به زوری (ج)جان…زیادی داره روت زیاد میشه…من که پای وعده وعیدام هستم…خواستم ببینم نازم خریدار داره یا نه؟دیدم که نه…
– ا؟…چرا نداره…تو این ذل گرما سه ساعته دارم ناز اون میترا خانم رو میکشم که این لا مسب رو بده دستت…
– میگم خفه نشی…میگن لقمه ی بزرگ گلو رو پاره میکنه.
– من سوادم قد نمیده چی میگی…مشروبینا خوردی باز؟…بازم قرص مرص خوردی … به من راستشو بگو ها من مثل دکتر می مونم. ما رو انداختی تو دردسر؟
– نمی افتی تو دردسر…گفتم که دور بردیا رو قلم کشیدم یه ضربدرم روش…خودت گفتی امتحانت کنم…ببینم مردم چه جور آدمیه…مگه نگفتی؟
– فردا میای؟
– نه پس فردا…
– با اون میترا خانم نیای ها…
– چرا؟
– زبونش تلخه میاد دعوا معوا را ه میندازه کار مارم کساد میکنه…شما رو م بهم میریزه…وضعیتو نمی فهمه…عینهو آدمی که تازه چشاشو باز کردن میمونه…دیدی میگفتم دشمنت تو خونه ات کمین کرده…حسادت از سر تا کولش میریزه…
– خوب بیراه نمیگی. اما از قدیم گفتن آدم مار خونگی رو نمیکشه…حالا …به خاطر من بذار بیاد.کارش گیره.
– حالا چون می گی…هی اصرار میکنی چی بگم…باشه…بیاد یه دستی به دمش بکشم.
– یه وقت…
– یه وقت چی…بگو…؟
– میگم…
– آهان گرفتم…جلوش رو نکنم که چی گفتی؟
– نه.
– نه پس چی؟…
– در اون کیف رو باز نکنی ها…
– حالا من رو چی چی فرض کردی؟!!! میگم جای شکرش باقیه که ما رو قاتلی جنایت کاری چیزی نگرفتی….!!!
–
– به خاطر خودت گفتم.به خاطر اینکه خوب اگه بدونی توش چیه…
– حالا توش چیه آرمیتا خانم؟خمیر بازیه…اسباب بازیه….؟عروسکه؟
– نه…نه…نمیخواهم بترسونمتون…اممما
– ها…فهمیدم…بیست سوالیه؟
– نه. نه.میترسم..
– ترس؟ ترس که برادر مرگه…منم که رستم دستان.
– میدونم شما مرد شجاعی هستین…ولی…امین و امانت دارم باشید تو رو خدا اونو یه جا قایمش کنید…الان؟الان کجایید؟
– وسط بر و بیابونم…کجا می خوای باشم دور و بر اون جا که همدیگه رو قرار گذاشتیمم.
– زود باشید برید..مبادا پلیس یا کسی بهتون شک کنه.
– دود از کنده بلند میشه. همچین با گوشت کوب می کوبونم تو سرشون که نفهمن چی چی میخواستن ازم.
– این روزا مثل مور و ملخ ریختم اون جا.
– خوب ریخته باشن…ببینم..مواد توشه؟
– مواد؟منظورتون مواد منفجره است؟
– مصیبتی هستی آرمیتا خانم ها…چی میگی…بیا. پس فردا بیا.موبایلم رو که داری که…نترس خیالت راحت در کیفتو باز نمی کنم…من برم…پختم از گرما.
– مطمئن باشم؟
– خاطر جمع.من چی؟من هم مطمئن باشم؟
– اوهوم…من تو دامت افتادم…بد جوری خاطر خواهت شدم…همون دفعه دومی که بهم گفتی(جانم)…دلم هوری ریخت پایین…اومدم به میتراهم گفتم…بهم گفت-تو کی بودی که با یه جانم خاطر خواه شدی-کلی خندید…
– پس بردیا چی؟
– بردیا ؟
– همون خدابیامرز که قلاب انداختم گرفتمش…پدر ما رو سرش در آوردی.
– به درک…بره گم شه.
– فردا بیا آرمیتا…بیا زود تر کار و تموم کنیم….
این قضیه دعوت یه کودک به این دنیا هم حکایت عجیبیه
یکی واسه دوام زندگیش
یکی واسه توازن زندگیش
یکی واسه بقا نسلش
یکی واسه …
ای بابا
یکی نیست بچه رو فقط به خاطر خودش دعوت کنه
بیچاره بچه
در کلاس جمع و تفریق زمان
عاشق جمعیم و منها مانده ایم
میس میس میس باز تو قاطی کردی؟باز داری با خودت حرف میزنی رفتی جلوی آینه باز. ادامه مطلبتو نمیخونم باهات قهرم
جامعه افسارگسیخته ای که مدرنیته رانفهمیده ومهمترین مفاهیم رابه شدت به ابتذال کشیده است عشق وسنت رانیزدیریست به مسلخ برده است .دراین جامعه مفاهیم اساسی کارکرد خودرا باخته اند.
چقدررسمی صحبت کردم
جالب وتامل برانگیزبود…
بچه؟
منم كاملابانظرت موافقم
هرگزچنين همسروبچه اي نخواسته ام
خبرنامه سرگرمی وبلاگی سیب
مقایسه تصویری مرورگرهای وب …..
خبرنامه سرگرمی وبلاگی سیب
مقایسه تصویری مرورگرهای وب …..
free sms
only register in site & send sms