جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

ای بیهوشی، جاودانه باش !

آمبیانس ((( اینجا )))

آمبیانس رو گوش کنید . 

 

ای استخوان ها که زیر سنگ لحدید و زیر لگدید و زیر برف سردید و توی آفتاب تف دیده و گرمید و توی آن خاک و خل تنگید ، ای استخوان های بابابزرگم ، هیچ وقت تو را نفهمیدم … عکس هایت را زیر و رو کردم … استخوانهایت پشت گوشت ها بود و وقتی توی دریا بودی … به زودی ، همین روزها خواهم مرد ، از بطن تاریکی وارد خواهم شد به روشنایی جایی که تو هستی ، میشود لطفا با هم یک دست تخته یا رامی بزنیم و مرا ببری با سگت بازی کنیم و سکوت کنی … میشود من را نگاه کنی ، تو ، با آن تیله ی چشم هایت که رنگ به رنگ میشد ، سبز و طوسی و آبی با پلیور هایت ، نگاه کنی ، من را … میشود ؟ ببینی ام که چقدر ، شده ام بزرگ ؟ با هم سیگاری بکشیم ؟ دستم را میگیری و می بری ام آن دنیا ؟ که بیهوشی ام را به هوش نبینم ، با تو بمانم ، توی همان پارک بزرگ ته کوچه  . . . باغ کرج ، بابابزرگ میشود ببری من را . . . عکس تو توی کیف پولم همیشه جای هر مردی ، پسری و یاری بود . . . پس چرا تا وقتی که بودی نگفتم ؟! . . . ای استخوان های به جا مانده و ای گوشت های تجزیه شده ی تو … ای مکان تاریک ، قبر بابابزرگ … آن زیر آنتن میدهد ؟ صداها را میشد کاش شنید . تو صبور بودی و ساکت … تنها کسی که فهمید من چقدر دیده شدن را دوست دارم … فهمیدی ، تو … بازویت را به دستانم میدادی ، مواج مطوسی موهایت ، بلندای قدت … جا میدادی ام کنار بزرگان قوم یاجوج ماجوجمان … نمیگفتی برو … تازه … زمانی که ده سال پیش بود و من جوان تر بودم … افتخارم کنار دست تو خاج ها و بی بی ها را رج زدن بود و تقلب یاد گرفتن را … تو که در تخته بازی شش انگشتی بودی … چقدر دلتنگ تو ام ! میدانی تو ؟ ای استخوان های دوست داشتنی . . . میشود در بیهوشی غریب الوقوع قریبم روحم را چنگ زنید و اسیر برزخی که هیچ زنده ای را نبینم . نه هرگز و . . . ای استخوان ها ی دوست داشتنی ، آخرین قاشق غذایت را که دادم و خوردی و دوست نداشتی از نگاهم عصبانیت را خواندی ؟ ازم دلگیری ؟ عصبانیتم برای این بود که توی آن پوره ی بی مزه (نمک) نریخته بودند . . . قوم و خویش توی اتاقت با زور آب لیمو رویش میریختند تا تو قورتش بدهی و من میخواستم نمک بدهم بخوری … سیگاری روشن کنم …بکشی … میدانستم میروی … هرچند باورم نمیشد … آه چقدر تو دور شده ای و فقط این بیهوشی است که باید من را به تو نزدیک کند . چقدر دوستت دارم و دلتنگتم بابابزرگم . . . چقدر حرف دارم ! . . . نمیخواهم از تو فرشته ی نجات بسازم . . . تو خود، میدانستی از این قضیه بوی (خون ) می آید … تو تنها کسی بودی که فهمیدی … وقتی ده ساله بودم … آه ای آه های سوزان تو ، منهدم کننده ی بمب شادی مجلس ها … دوستت دارم … میشود در این بیهوشی با لباس عروس بیایم پیش تو ، عجالتا داماد را رو زمین رها کنیم ، داماد ی نیست هم سر و هم تای من چه کنم ولی تو خوب میدانی لباس عروس را چقدر دوست دارم … میشود تو هم بیایی توی آن پارک همیشگی … میگویند این دو روز هوا برفی خواهد شد … میدانی که پارک پر از مه میشود… باتلاقی از مه در شهرک غرب … میشود در انجا به من بگویی (- – – – – ) و درآغوشم بگیری، سخت ؟ و بگذاری همان طور خوشحال باشیم . . . نمیخواهم چاپ رمانم را ببینم و نیز کتابی را که زحمتش را برای موسیقی این کشور کشیده ام و خانه ی موسیقی و الباقی سنگ انداخته اند و تو میدانی که من اگر مرده باشم بیرون می آیم تا آن را به چاپ برسانم … میشود در سمفونی و اپرای مرگمان بمانیم … و پیاده برویم … قصه ی سومین پسر پادشاه را که هیچ وقت تمام نکردی بخوانی و من بخوابم … میشود نخوابی زودتر از من ؟ تو میدانی که پس هر خنده ی من چیست . . .  این جنگ نابرابر زندگی و من را ببین … میبینی … به سراغم بیا و این بی هوشی را به هوش مکن … میشود برویم هرکجا که میخواهیم … دندانهای مصنوعی ات را در میاوری و زودی تو میگذاری تا دوباره بخندم ؟ … ده سال گذشت و من هنوز روی آن را ندارم که بپرسم دندان های تو کجاست … تو میدانی که من پای بند هیچ چیز نشدم … رها تر از ان نوه ای که گمان میکردی از آب در امدم … میدانستی من اینم … همیشه فکر قفل پشت در اتاقم بودی … ای تو برای زنگ تفریح من و از توی لاکم در امدن سربالایی را پیاده می آمدی تا خانه مان ، در میزدی …راهرو را تو می آمدی و به اتاق اشرافی من میرسیدی… تو ، ای که همیشه در میزدی تا بیایم بیرون و با هم چای بخوریم … نمیگفتی چرا می آیی ، بعد که رفتی … گفتند همه ی فکر و ذکر تو این بوده که من خودم را توی اتاق نگاه میدارم و محافظت میکنم … من را ببخش که آن قاشق پوره ی بد مزه را به زور توی دهان تو گذاشتم … و ببخش که خاکسپاری ات نیامدم … تا ده روز نمیدانستم تو مرده ای . تمام . باور نداشتم . تو میدانی . من . . . نمیخواستم باور کنم . . . میشود این بیهوشی طولانی ما را به هم برساند و تو مرا به یک رستوران ببری تا با هم پوره بخوریم . سیگار بکشیم ؟ میشود ببخشی من را برای آن آخرین قاشق … ای استخوان های دوست داشتنی . . . کاش میشد همه ی بستنی های اکبرمشتی را برایت بیاورم . . . در این بی هوشی پنج ساعته ی سخت …. بابابزرگ بیا و 5 ساعت را 5 هزار ساله کن . . . دوست ندارم برگردم . این جا کسی منتظر من نیست . . . متعلق به این دنیا نیستم . تو میدانی . . . ابرها . . . تو خوب میدانی حرفه شان چیست :دروغ پرداز . . . اه خسته ام . . . . بابابزرگ کاش میشد به من بگویی همه چیز را میدانی تا همه چیزش را بگویم . . . میشود ریشه هایم را از خاک زمین در بیاوری ؟ ؟ ؟ آی ای دو روز بعد _ من . تمامم کن . 

این جا خیابانی است … اینجا تفلیس است … اینجا محلی است امن … این جا با بطری – بارش- ( برعکسش کن ) و دوربین عکاسی ، شب تا 4 و 5 صبح راه میرفتم و باد موها ی قرمزم را تکان میداد … تنها بودم … این جا …شبیه فیلم های کاستاریکا بود … پشت پنجره ای پیانو یی را دیدم که مردی چه خوب شوپن مینواخت … و هیچ وقت ندید که من پشت پنجره اش هستم … این جا … کوچه ای است که میس شانزه لیزه در آن تنهایی اش را قسمت کرده . این جا تفلیس است . گرجستان . 

میس شانزه لیزه ، در حالی که توی کشتی دزدان دریایی کارائیب بود و الکساندر قهوه میاورد و میبرد داشت با آقای نقشه ی گنج حرف میزد … مرغ های دریایی سر و صدایشان زیاد بود و نمیگذاشت میس درست و حسابی بشنود که موسیو نقشه چه میگوید ! … فانوس دریایی پشت سر موسیو نقشه برق میزد و میس گمان میکرد هر لحظه ممکن است بیفتد روی سر آقای نقشه . نقشه،راه حل های بیشماری برای رفتن به گرجستان و سفر و اقامت پیشنهاد میکرد . . . گوشواره های میس که از تعجب از جا در آمده بودند و توی جیب های نقشه جان رفته بودند به میس چشمک میزدند که پیشنهاد را قبول کن . آه …. آقای نقشه ( این ) است . 

پیشنهادهاش هم 

( ایناها) ، کلمه ی رمز ( جزیره در کهکشان ) است . معرف کننده : میس شانزه لیزه … دیگر به چیزهای کمی نیاز دارید تا به برزخی واقعی اما چونان بهشت بروید . . . اگر کنار رودخانه ی دلربای تفلیس دختری با لباس عروس و پیر مردی را دیدید … منم … و بابابزرگ … شک نکنید . 

 ضمن اینکه این تور رو به شما معرفی میکنم . ( امتحان اش کردم 🙂 ( این جا)

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۵ نظرات

  1. من می دونم بابا بزرگت رو دوست داری.
    همون موقع که با کلاه بابا بزرگم عکس گرفته بودم و موهام کوتاه بود. همون موقع که باهم حرف می زدیم.
    داشت گریه ات می گرفت. ممکنه یادت نیاد. بعد بهم گفتی حتما بابابزرگت رو دوسش داشتی!
    ۵ ساعت رفتی پیشش؟

    گرجستان رفتنت رو هم یادمه . پیش آب آهنگ چه حسی داره رو گوش می دادی. همون موقع که کاملا رها شده بودی!

    تو با همین تور رفتی؟ پس مطمئنه؟

  2. we're holding on to the pain, cos it's all we got. Chalk Bass, gossip girl

  3. سلام …من شهريور گذشته رفتم باتومي و تفليس
    نمي دونيد فوق العاده بود …..همش جنگل ….همش ازادي همش امنيت همش زيبايي
    تو فكرش هستم كه يه اپارتمان اونجا بخرم …اقامت بگيرم
    اگر ميتونيد راهنماييم كنيد

  4. پرواضحه عزيزم دومي ديگه
    عكس تفليس خيلي نازه
    يكي راداده اي صدنعمت افزون
    خداروشكر….

  5. بنظرمن اين عكس بابقيه عكسهايي كه گفتي تونت فرق داشت فكرنميكني دقت نكردي(حرف خودتو گفتم)
    دراين عكس علاوه برزيبايي بي آلايش وخيره كننده آرامش عجيبي هم موج ميزديه جورايي حتي رودست عكسهاي اروپايي بلندشده صدحيف كه اين چيزها روخيليها نميفهمن شايدهم من نميفهمم!!!!!!!!!!!
    بهرحال دستت دردنكنه ميسي

  6. چه تعریفای قشنگی یعنی واقعا اینجا اینجوریه؟
    منم دوس دارم برم به همین آقای نقشه بگم؟

  7. چه تعریفای قشنگی یعنی واقعا اینجا اینجوریه؟
    منم دوس دارم برم به همین آقای نقشه بگم؟

  8. جنايت در دوراني که هنوز به نام خدايي در آسمان انجام ميشد، صورتي خوش تر داشت نسبت به امروز که جنايت را در کسوت برتري خدايگان چرک کف دست ميتوان ديد؛پول، همان خداي چرکيني که جاني تر از همنوعان گذشته ي خويش، آيه هايش را در کتاب مقدس اقتصاد ، نازل ميکند…

    آپ شد

    جنايت

  9. چه احساس زيبا و نزديكي
    بله به نظر من هم گرجستان كشور زيباييست .
    به خاطر موسيقي به خاطر امنيت به خاطر تئاتر به خاطرجنگلها نوشيدنيهايش
    دز هرصورت هرزمان هوس كرديد اين بهشت رو تجربه كنيد
    اونجا زندگي كنيد
    راستي ….يه وبلاگ هم دربارش زدم
    فكر ميكنم قويترين وب نوشت به فارسي درباره اين بهست گمشده باشه
    اسمشو گداشتم :
    همه چيز درمورد كشور گرجستان http://www.gorjiran.blogfa.com
    از نظر لطفت هم ممنونم …ميس رولينگ

  10. مرسي ميس رولينگ وطني !!!
    عجب تخيل بي كراني
    دوست داشتم فضاي كافه را سوم شخص تخيل مي كردي و مينوشتي .
    امروز كلي جيبهايم را گشتم گوشواره اي نيافتم
    گشتم نبود نگرد نيست .
    تخيل من از فضاي كافه :
    كافه اي سرد در بياباني برهوت كه سالي چند رهگدر به خود بيشترنمي بيند اما همين رهگدران داستانهاي شنيدني باخود دارند .
    زني كه هرروز به اين كافه مي آيد تا قهوه فرانسويش را بخورد و به بهانه خواندن كتاب به پچ پچ هاي رهگدران گوش دهد …..او منتظر كسي است ….فراموش نمي كند كه بيست سال پيش وقتي چهار بار ساعت مي نواخت منتظر كسي بود….اونيامد …واو تمام عشقش وجسمش را شب قيل  با او قسمت كرده بود
    صداي باد كافه را پركرده ….بيرون را كه نگاه مي كني …پمپ بنزين قديمي اي مي بيني و خارهايي كه بادهراسان با خود مي برد …

  11. ۱ راه شناختن آدمهای اهل هنر (‌ بی معرفتان )‌ :‌ تا یادی ازشون نکنی یادی ازت نمی کنن ! با آرزوی بهترین ها برای بهترین ها

  12. سلام میس جان … آمبیانس باز نمیشه …. چیکار باید بکنم ؟

  13. سین. نون. نارگیلیان

    ای وااای من چقدر از این عکس تفلیس خوشم آمد … چه جای قشنگی هست! چه عکس نوستالژیکی!

  14. آقاي نقشه كي بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  15. اين عكس رويابودياواقعيت داشت!!!!!!!!!!!!!!!!!بايدبهشت همچين جايي باشه…..