افسون معبدِ سوخته
ساناز سید اصفهانی
sanaz seyed esfahani, sanazseyedesfahani, ساناز سید اصفهانی, میس شانزه لیزه, نقد, نقد تئاتر
افسون ِ معبدِ سوخته
نام ِ نمایش چقدر اهمیت دارد ؟ آیا شناسنامه هایی که این روزها برای آثار هنری دیده می شوند که کُپی دست چندمی از اثری اصیل هستند دلیلش این نیست که علیل اند و از بیان خود عاجز یا نه کاملا برعکس میخواهند با نام ِ خود مخاطب را با پیش فرضِ اصلی آن اثر اصیل موجه کنند و خودشان را به رخ بکشند ؟ اتفاقای که در همه ی حیطه های هنری می افتد ، در سینما ، بیشتر از همه و در نمایش هم کماکان این نام های غیر اصیل ، هویت ِ اثر را معرفی میکنند . خروجی اش هم معمولا آش در هم جوشی از آب در میاید . شناسنامه ی نمایش ِ ( افسون ِ معبد سوخته ) اما این طور نیست . نامی است مختص به خود ، نامی که معرفی کننده ، سئوال برانگیز و ذهنیت ساز است . . . همان قدر کنجکاوی برانگیز . مکان : معبدی باید باشد . . . این معبد صفت ِ سوخته را حمل میکند . از خود میپرسیم . چرا معبد سوخته است ؟ جواب در نام ِ نمایش مستتر است ، افسونی در کار است . افسون ، رازناک ، ترسناک ، در جدال با تقدیر و با حکایت هایی آمیخته با تمثیل همگون است . آیا به دلیلِ خاصی معبدی میسوزد ؟ نام نمایشنامه این بار را با خود حمل میکند که با – معبد – رو به رو ییم نه مسجد یا آتشکده ، محلی برای عبادت که یا از چین و ژاپن میاید یا از هند . . . چرا مکانی مقدس سوخته است ؟ همین چرایی خود به کفایت پتانسیل آن را دارد تا تماشاچی آگاه برای دیدن نمایش حواس و خیالش را پر بدهد به خیال نویسنده و کارگردانی که خیال را به رخ میکشاند . بروشور که با مینیاتورهای ژاپنی وار در تا های تو در تو ، جلد ِ این شناسنامه است ، ما را میبرد به فضایی ژاپنی وار . . . آدم های نمایش : سه تن اَند . پانته آ بهرام ، حمیدرضا آذرنگ و مهدی پاکدل . باید نمایش را دید تا بتوان درست قضاوت کرد . نویسنده : نغمه ثمینی . کارگردان : کیومرث مرادی . حتما اتفاقی این بازیگران را کنار هم نچیده اند . . . باید دید . . . در امتدادش لغزید تا درک کرد که این سه بازیگر که به هم نمیخورند و نمیایند در این نمایش افسون وار میتوانند همگن شوند یا خیر . سالن استاد سمندریان در تماشاخانه ی ایرانشهر در اختیار صحنه ای است که پیام فروتن آن را با شمایل اپرای مادام باتر فلای ، خیلی استیلیزه و مینیمال تراشیده و به معبدی سوقش داده است که پیش روی تماشاگر است . در انتها سه در که هر کدام به صورت کشوئی باز و بسته میشوند ، در میان حوضچه ای ست – مثل همان حوضی که در شکلک بود – در میان همیشه آب اهمیت دارد . . . این شاید که از ویژگی های اساطیری نویسنده و نمادهایی که در ذهنش آگاهانه و یا نا آگاه بر میاید سرچشمه میگیرد و روی آب حوضچه گل های کوچک نیلوفر . همان طور که میدانیم گل نیلوفر در عرفان شرق معناهای متفاوتی دارد . پله های کوتاه . . . در میانه . . . و در سمت چپ و راست صحنه دو سکو رو به به تماشاچی جلو می آید . گل نیلوفر هشت پر که در متن نیز به آن اشاره دارد نماد هماهنگی علت و معلول کیهانی است ، نماد پاکی و اینکه میتواند در لجنزار نیز رشد کند . او با پاکی تمام میتواند در این آب کثیف زنده بماند . او – نیلوفر – عزلت نشین است . مثل همه ی آدم های نمایش . پس با شروع نمایش و روشن شدن صحنه همه ی تصورات پیشین درست از آب در میاید . بوی عودی نیز این مهم را تاکید میکند . از تیزر های تکثیر شده در فضای مجازی هم میدانیم کم و بیش با چه گریم های عجیبی رو به رو هستیم . کیمونویی تن ِ زن معبد نشین است . موهای سفیدی دارد . او روایت میکند . مونولوگ نمیگوید . اصطلاحا ( اَساید ) است ، راوی . . . اما این راوی در نمایش ساختارگرای نغمه ثمینی جا به جا میشود . ما زاویه ی دید چند گانه یا راشامونی داریم و به همین ترتیب ساختار داستان با دگرگون شدن زاویه ی دید ساختمانی نو و وارونه قسمت مخاطب میکند . گمان میرود که طرحی ارسطویی پیش روست حال انکه با تغییر این زاویه ی راوی ها طرحی اپیک و در نهایت مدور را به رُخ مان میکشاند . داستان از چه قرار است . طرح کلی داستان را میشود در یک خط نوشت . شاید هم نه در یک اصطلاح پیش پا افتاده ، مثلث عشقی . اما واقعا این طور است . داستان طرح مختصری از عشق یک طرفه دارد ، از همان هایی که در نمایشنامه های چخوف میبینیم . تفاوت و امتیازش بر این است که ای جهت های یک سویه علت هایی دارد که نمیشود به راحتی ازش گذشت .
علت ها ، همانا سبب هایی است که شخصیت ها را ساخته است . شخصیت های نمایش : زنی گوشه گیر ، عزلت نشین ، در معبد . . . راوی اول . . . با موهایی سپید . . . ابتدا از خودش میگوید . . . چقدر دارد حقیقت تحویل مخاطب میدهد ؟ او خود بارها در ترجیع بندهایش از ماخولیا نام میبرد . . . برده ی توهم بودن بهتر از رفتن میان حقیقت ترسناک است . زنی است به قول خودش کارکشته و درنده که سامورایی ها را نیز از وسط به دو نیم کرده و کلی برای خودش قدرتی دارد و از همه بیشتر اراده ای در این گوشه نشینی و هدفی . . . زنی که شاید هرگز مردی ندیده است . شاید که نه از ابتدا اعتراف میکند . . . چقدر این اعتراف هایش صادقانه است ؟ او تکرار میکند . . . زن گمان میکند تمام رازهای دنیا را میداند . . . او با شگفتی از جملاتی حرف میزند که نمیدانیم منظورش چیست و این قفل و چیستان در انتها برای مخاطب باز میشود . . . چون به فرزندت رسیدی او را بکش . چون به جسدت رسیدی او را بکش . . . شاید مقصود کشتن نفس است . . . او در یک معبد زندگی میکند تا اینکه به شیوه ی فیلم های اونی بابا و یا کوایدان ، ناگهان در معبد را میزنند . زن – مرد نقاب دار که نقشش را حمیدرضا آذرنگ – ایفا میکند از او میخواهد که آنها را راه دهد . . . پناه دهد . آنها . . آنها دو نفر هستند. زن نیز سئوال میکند . آنها را راه میدهد به شرط جواب دادن به پرسشی – مثل افسانه ی ادیپ و سئوال هایی که ابوالهول از ادیپوس پرسید ، شرط ابوالهول نیز همین بود اگر ادیپوس رازی را پاسخ دهد میتواند وارد شهر شود . و در این نمایش هم این ساختار و این نقب زدن به اساطیر یونان را در شمایل ژاپنی وارش میبینیم . . . زن آنها را برای وارد شدن به معبد مشروط بر افشای رازی میکند . . . سخنی چیزی که خودش نداند . . . پسر جوان – مهدی پاکدل – پاسخگوست . . . زن معبد نشین آنها را راه میدهد . کوتاه سخن آنکه عاشق مرد جوان می شود . اما زن تازه وارد – حمیدرضا آذرنگ – یا مرد نقاب پوش ، به او گوشزد میکند که این پسرک قلبی و روح مردانه ای ندارد و اصلا این جهانی نیست و با تناسخ و فکر تبدیل شدن به علف و یا پروانه دارد زندگی میکند . . . یک همچین جوانکی است . . . اما نمایش وقتی از زاویه ی دید مرد نقاب پوش – آذرنگ – ذکر میشود متوجه گذشته ای میشویم . . . متوجه ماسکی که زده . . . میفهمیم مرد پیر – نقاب پوش – سالها پیش عاشق زن بوده است . او به دلیل عشق بودا و عرفان ، ذکر هفت روز گوشه نشینی را اززیر زبان مرد بیرون میکشد و خودش را برای راهب یا بودا عزیز میکند و گردن بند مخصوصی هدیه میگیرد . . . زن به مرد دروغ میگوید : اگر ذکر – راز – را بگویی تا ابد عاشقت میمانم . دروغ گفته است . عاشق نمانده . عزیز و معتکف دیر و معبد میشود و مرد همواره دنبال او و عابد مثل مجنون میرود . . . سایه به سایه . . گام به گام . . . حسرتی حتی به طعام آنها که با هم میخورند . . . با این حسرت و طردشدگی چگونه کنار بیاید ؟ او معجزه ای میکند یا سحری میکند و گل نیلوفری را تبدیل به پسرکی میکند – مهدی پاکدل – و به شیوه ی داستان های کهن ایرانی از هنگام خلقش از او میخواهد که به محض دیدن اولین زن ، یک دل نه صد دل عاشق زن شود . . . خودش نقاب میزند . نقاب یک پیرزن . . . با او این ور و آن ور میرود . . . میگذرد زمان . . . با او تا معبد میرود . میخواهد او عاشق زن شود . . . و از دیدن این عشق تقلبی به جان این دو انداخته کیف کند . انها را کنف کند . . . غافل از آنکه پسرک عاشق پیرزن شده است . . . حتی نمیداند که او نقابی به چهره دارد . پسر ، قربانی است . . . پسر از این بازی زخم میخورد . . . از اینکه عاشق کسی شده است که نه مادرش هست و نه پدرش . . . و آن که نه مادرش است و نه پدرش و سیماچه به صورت دارد خودش عاشق زن معبد نشین بوده و زن معبد نشین در این پیری عاشق پسرک . . . در این میان ، در جملاتی که ذکر میشود آثار شدید هایکو و البته المان های شاعرانه ی ژاپنی که امیخته شده با ادبیات نمایشی بهرام بیضایی است به چشم میخورد . . . گاهی این متن با محتوای داستان پیش رو همخوانی ندارد . . . شاعرانگی زبان از تقطیع آن کاسته و به گمراهی میرود . . . گاهی سخت یاد نمایش در ایران می افتی و گاه با نشانمایه ی ماه و جیرجیرک و … میروی توی ژاپن . . . ادبیات حراف ما کجا و تقطیع شاعری ژاپنی ها کجا ؟ آنها هر سه قربانی هستند . . . هیچ کدام قهرمان نیستند . . . اما در این میان بازیچه ی دست ِ دو دیگری پسرک بی گناهی است که تعریفش از عشق فرق دارد . پسرک اعتراض کنان هنگامی که پنهانی راز بین این زن و مرد را میشنود شاکی می شود . او اذعان دارد که ماه در پیراهنش دارد – نرینگی – وجود دارد . . . همچنین جملاتی این چنین میگوید در جان من صد شکوفه ی آلو عطر میپراکند به صد گوشه ی جهان و . . . . پسرک نمیداند که چرا کینه همچین سرانجامی برایش رقم زده است – کمی داستان ادیپ وار میشود . پسری عاشق خالق اش ، مادر یا پدرش میشود – البته بد هم نیست زیرا عشق خیلی قدرت بیشتری در تاخت نمایش دارد . نمایش قصه گوست نه معما گو . . . بازی ها کاملا طبق دیالوگ های نوشته شده در حد اقل حرکت و ژست های ژاپنی وار ، کاملا پخته است . . . بسیار قابل قبول . . . حمیدرضا آذرنگ پیش از این ، تجربه ی بازی هایی مشابه هم را داشته و دیدن او در این نقش سخت است . . . ان لحن همیشگی اش غیب شده است . . . او مردی با نقابی زنانه با دو صدا ی متفاوت ایفای نقش میکند . . . همین طور مهدی پاکدل که البته اگر در انتخاب بازیگر شخصی ریز جثه تر را بر میگزیدند بهتر بود باز هم توانست از عهده ی این نقش برآید . آن سه در معبد آبنوس حبس رازهایشان شده اند . . . فرار و چاره ای نیست . . . عاشقان پس زده شده . . . عاشق نزینه ای شدن که عاشقی نتوانتد کرد ! افسوس . . . او- پسرک ، مهدی پاکدل – از رنج دانستن میگوید . . . همانند ادیپ . . . او میداند که به چه دلیل به این جهان امده . . . او را خلق کرده اند تا ابزار انتقام شود . او یک جورهایی عاشق خالق شکنجه گر و کینه جویش میشود و این خود رنجی است . دیالوگ ها در این جا بیشتر به ترجمان ِ ادیپوس میماند و از ایرانی بودنش کاسته می شود . . . شاعرانگی یونانی در ان هویداست . . . شاید درست باشد که بگوییم این نمایش کمی شبیه نمایش – نو – ی ژاپن است که عناصر کلام موسیقی و رقص در آن هویداست . . موسیقی خیلی کاربرد درستی دارد . . . خیلی خودش را به رخ نمیکشد . . . هم سرایانی هم نیست . . میتوان پژواک عامدانه ی چرخان صداهای پخش شده از بلند گوهای سالن را نوعی هم سرایی و هم نالگی نامید . . . اینکه بازیگر خود به – احساس – تبدیل می شود و این تبدیل شدن جز از پرداختن به شخصیت های نمایش نیست . که این از عهده ی نمایشنامه نویس توانا و کارگردان کاربلدش بر آمده است . این نمایش با توجه به مدرن کردن همان تئاتر نو ی ژاپن تبدیل به سخن مترلینگ میشود که میگوید : “هر موجودی که ظاهر زندگی دارد بی آنکه زندگی داشته باشد به نیروهای فوق بشری متوسل میشود . بنا بر این ظاهرا این مرده ها هستند که با صدایی شکوهمند با ما حرف میزنند . ” پسرک که از عذاب هر دو ی دیگر بازیگرها در عذاب است در حال ذکر مونولوگ هایی است که رنجش را عیان میکند . . . نمایشنامه نویس در این بخش کاملا وابستگی و تعلق خاطر خود را به عصاره ی اصیل و اصل تئاتر یونان و هسته ی اصلی نمایش در جهان نشان میدهد . . . در انتهای نمایش زن معبد نشین معبد را میسوزاند و این تنها پسرک است که نمیسوزد . . . شاید انتظاری بیشتر برای پایان داشتیم . . . پایانی نه با این سرعت شاید با کمی تشدید در روایت نه به رخ کشیدن دیالوگ های زیبا که مهارت نویسنده را نشان میدهد اما زیادی است . . . شاعرانگی زیادی است . . . کمی حوصله سر بر . . . ذکر ازنام نیلوفر و بازگشت به تعبیر های آن از بار دراماتیک نمایش میکاهد . هرچند که فضای خوبی برای به نمایش گذاشتن بازی بازیگر است – مهدی پاکدل – . بی نوا پسرک که خاکستر ندارد ! با موسیقی محزون و زیبا و تاریکی فضا نمایش تمام می شود . دوست داشتیم که این صحنه را قرمز تر نارنجی تر ببینیم . . . شاید در به اوج رساندن آنچه نام نمایش است کمک میکرد .