چون خورشید چهره نشان کرد ، میس شانزه لیزه با نوازش تیغه ی آفتاب ، پلک پُف کرده ی خود را به سختی گشود و عینک آفتابی زد و رفت توی بالکن . ابرها در هم تنیده بودند و در خاموشی شب برای هم ناز و نیاز ها کرده بودند و صبح دمان و سپیده زنان از شرمِ نور ِ بر …
ادامه مطلب