زندگی شیرین
فیلم های فلینی رو از سایر فیلم هام جدا میکنم و میشینم که دوباره نگاه کنم . دستم ناخودآگاه روی جاده میره از بس که عاشق این زامپانو و جلسومینا م ، اما زندگی شیرین رو خیلی سال پیش دیده بودم ، و تصاویر مبهمی در خاطرم بود برای همین دوباره میبینمش ، چراغ ها را خاموش میکنم و زیر نویس فارسی را فعال میکنم ، از آن جا که ایتالیایی بلد نیستم و خوب میدانم که دیالوگ از باد ِ معده بیرون نمیاید ، البته برای فلینی ها ! با شروع ِ فیلم ، مسیح بر فراز ِ شهر ، فکر میکنم همه ی فیلم ، همه ی فیلم در همین جا اندازه ی یک کنفرانس حرف زدن وقت میخواهد ، میشود این طور تصور کرد که مجسمه ی مسیح از محله های فرودست ِ جامعه توسط هلیکوپتری بلند شده ، برداشته شده و برای پاپ برده خواهد شد ، مجسمه ، گویی شاهد ِ بچه های فقیری است که بازی میکنند ، در کوچه پس کوچه های شهر ، پایین شهر و بعد شاهد ِ زنان ِ مرفهی است که در طبقه ی بالای آپارتمان ِ خود ، زیر چتر نشسته اند و برنزه میشوند … این اختلاف طبقاتی و نظاره گر بودن مجسمه ی مسیح برای من خیلی جذاب بود ، اینکه مارچلوی زیبای من 🙂 در آن هلیکوپتر دوست دارد از آن خانم ها شماره بگیرد و محلی به مسیح آویزان از هلیکوپتر نمیگذارد ، مسیحی که دستهایش را گشوده در شهر… نماهایی میبینم که مرعوب کننده است ، سایه ی هلیکوپتر روی دیوار ِ خاکستری ساختمان جنوب شهری و نماهایی از بالا، از داخل هلیکپوتر که پایین را نظاره میکند و فکر میکنم برای خودش در آن دوران کلی تکنیک بوده ! … بعد از این مقدمه ، مارچلو را که در واقع صاحب روزنامه ی زرد و خبر سازی است ، میبینم که با بازیگری به نام مادالنا از کافه ( بار یا هر چی …) درد و دل کنان همراه زنی خیابانی بیرون میرود و این زن در تاریکی شب هم عینک بر چشم دارد ، این زن یک بازیگر است که تنهایی ندارد و از این دیده شدن میترسد ، زنی است که به هیچ کس اعتماد ندارد ، البته این را در بخش های بعدی فیلم میفهمیم … زیر ِ چشم ِ زن کبود است ، حتما کسی او را زده … هیچ بعید نیست ، ظاهر پر زرق و برق او در واقع او را خوشحال نمیکند . مارچلو با او در خانه ی آن زن ِ خیابانی میماند ( بوق ) .
اما دوست دخترِ مارچلو است ، شدیدا عاشق او است ، میداند که مارچلوآدم ِ با ثباتی نیست ، اما عاشق ِ اوست هرچند تحقیر میشود اما عاشق مانده است . . . در بخش ِ بعدی میبینیم که مارچلو وقتی وارد ِ خانه ی اما میشود متوجه میشود اما خود کشی کرده ، او را به بیمارستان میبرد ، نجاتش میدهد ولی آیا این مسئله انسان دوستانه است ؟ عاشقانه است ؟ از سر ِ چیست ؟ . . . سیلویا در بخش ِ بعدی فیلم هنرپیشه ای است خارجی که وارد ایتالیا شده و داستان او و مارچلوو در خیابان های تاریک رم اتفاق می افتد این زن که به شدت اغوا گر و فریبنده است ، در پیچ در پیچ پیزا ، دنبال هیجان است تا زندگی اش را ادامه دهد و نقش و سینما او را دچار ِ غرور و ارضا نکرده ، هرچند اگر همه ی هنرپیشه های تاریخ سینمای ایران را روی هم بگذاری اندازه ی یک دهم این بازیگر اغوا کننده نیست ، به همین دلیل شاید انتخاب ِ فلینی برای این نقش ، بازیگری، با جاذبه های جنسی و استعداد های زیاد ( که در کلوپ شبانه میبینیم ) بسیار درست است ، در انتها او با یک درِ گوشی از شوهر و یا یار ِ خود وارد هتلش میشود ، حتی وقتی شبی اسرار آمیز را در میان مجسمه های رم با مارچلو میگذراند مثل کودکی میماند که هیجان زده است و در قید و بند ی نیست … او زنی است خارج از پوسته ی ظاهری اش مهربان و رها … سپس در بخش بعدی آشنایی مارچلو با اشنایدر را میبینیم ، او در کلیسا میگوید کشیش های امروز مثل گذشته شیطان را درس نمیدهند و نمیترسانند میشود این جا ارگ زد و قطعه ی توکاتای باخ را – که به شدت دوستش دارم و میزنمش هم :_ با ارگ کلیسا اجرا میکند ، این قطعه ی باروک با فضایی که رو به مدرنیسم میرود تضادی دارد …برای همین شاید …به گمان ِ من مارچلو از آن جا میزند بیرون ، در مهمانیی که در خانه ی اشنایدر است او با نقاش ها و شاعران زیادی که دور هم گرد آمده اند رو به رو میشود ، گفت و گوهای این آدم ها در این محافل هرچند به ظاهر خاله زنکی است اما شدیدا عمیق و شدیدا ساده است ، از تفکری بیرون می آید که عمرا در ایران نمونه اش را پیدا کنیم ! … مارچلو هنگامی که با اشنایدر تنها میشود از زبان او شعارهایی فی بابِ زندگی چیست و چطوری …میشنود . اما تا چه حد درست است ؟ اشنایدر گرچه اذعان دارد که خوشبخت است اما در انتها خودش را و دو فرزندش را میکشد . در این بین بخشی اختصاص داده شده به دو کودکی که ظاهرا مریم مقدس را دیده اند ، مردم ِشهر را سر کار گذاشته اند و همه برای حاجت گرفتن به آن بیابان رفته اند . مارچلوو هم از آنجا که در استیصال ِ انتخاب ِ خوشبختی ، زندگی ، اعتقاد به جهان دیگر است و همین طور از آن جا که شغلش ایجاب میکند ، به بیابان میرود و با حمله ی مردمی که نیاز به شفا دارند رو به رو میشود ، در این سفر اما هم همراه اوست … در بخش ِ دیگری مارچلو پدرش را میبیند که به شهر آمده ، اصلا او را نمیشناسد ، با او صحبت میکند ، مینوشد ، اما از حرکات او سر در نمیاورد او از خانه و کاشانه هم دور است و این تنهایی مارچلو با پدرش یک جور تنهایی همه ی آدم هایی است که در جهانی زندگی میکنند که رو به مدرن شدن میروند . . . در بخش های دیگر قصر قدیمی جین را میبینیم ، فضاهایی که بعد از دیدنش گفتم :” وااااای داریوش مهرجویی تو در هامون و بانو چقدر از این فضاها عاریه گرفته ای ولی به کجا رفته ای ! ” در خانه ی سحر آمیز جین و باغ پشت ِ ماز، احضار ارواح و دیدگاه جماعت ِ روشنفکر به این خرافات را میبینیم در این جا باز دوباره شخصیت های مادالنا برای ما شناسایی میشود زنی که در عین تمنا و اعتراف به مارچلو به او میگوید من با تو نمیتوانم خوشبخت باشم چون به تو مدام خیانت میکنم و همین کار را نیز میکند …. یک جوری به پوچی رسیده …مارچلوو وقتی دوست ِ الگوی خودش اشنایدر را در وضعیت خودکشی میبیند همه ی آرمانهایش را از دست میدهد در بخش انتهایی فیلم در خانه ی نادیا ، میبینیم که آدم هات حتی برای بودن باید خودشان را سرگرم کنند و چقدر از همه ی کثافت کاری هایشان خسته اند و حاضرند دست به هر کاری بزنند تا یک کمی امروز و دیروزشان فرق کند . . . در نهایت ، طلوع ، روز دیگر است ، دختری را در حد فاصل آب کم عمقی میبینیم که قبلا هم یک جایی در رستورانی دیده بودیم دختری شهرستانی اما شفاف …. با دنیایی ساده …. او دوباره برگشته و هرچقدر مارچلوو را صدا میزند صدایش به گوش او نمیرسد و مارچلووی تیز هوش او را نمیشناسد . صحنه ی شکار نهنگ مرده از آب که در هامون ، خسرو شکیبایی را مهرجویی در آن می افکند را دوست داشتم . نهنگی که به گمان همه مرده اما مارچلو میگوید :” داره نگاه میکنه ” …این فیلم را به شدت دوست داشتم و بعد از دیدنش فکر کردم چقدر ما ایرانیان که هنر نزد ما نیست از دنیا عقبیم … مردمانی باسن فراخ که به سبب کاسب کاری خود و بیسوادی شان کلی سال طول کشید تا با ادبیات و صنعت سینما و ایسم ها ارتباط برقرار کنند ( لطفا کسی حرف از نظامی و عطار و …نکند و نزند ) .
فیلم بعدیی که دیدم فیلم جولیتای ارواح – که گمان میکنم ترجمه اش به فارسی غلط است – بود .( شاید جولیتای رویایی یا جولیتای روح زده یا …بهتر بود ) این فیلم که ظاهرا برای زن ِ فلینی ساخته شده ، شخصیت خود اوست ،همان طور که برعکسش هشت و نیم ! … من باز در این فیلم که البته بخش بخش شده بود ، سکانس هایی دیدم بسیار دیویدلینچ وار اما شدیدا روان شناسانه را دوست داشتم ، فکر میکنم این همه را جور ِ دیگری هم میشد خرجش کرد . جولیتا زنی است که بعد از سالها زندگی عادی با شوهرش میفهمد که او با مادلی در ارتباط است و در پی کشف ِ خود بر میآید . جولیتا مدام رویا میبیند و البته در طول فیلم با آدم هایی رو به رو میشود که به رویای او دامن میزنند . خرافات و اوهام در این فیلم وموج میزند … کودکی و گذشته ی جولیتا چیزی است که خودش میداند و نه حتی شوهر احمقش ! باید آن را نابود کند …شاید میشد این فیلم را بهتر میساخت . این اولین فیلم رنگی فلینی است و من از پایداری سالها زندگی زناشویی این دو و عشق آن ها به هم کیف میکنم …. اینکه فلینی این فیلم را برای جولیتا ماسینا ساخته … زن در آستانه ی یائسگی ، باید دوباره متولد شود .
سالگرد ازدواج این دو که به ظاهر یاد ِ هر دو نفر هست به شدت مصنوعی جلو میکند . بعد زندگی سرد و یخی جولیتا را میبینیم و اما بیشتر رویازدگی او را و بیشتر تر اوهام و خرافات و فالگیری و …در فیلم را که به شدت به نظر من جذاب بود . قسمت مهمی از فیلم که در خانه ی همسایه سپری میشود . من را یاد 2046 می اندازد و همین طور یاد بانو می افتم و شک ندارم دیوید لینچ عزیز نیز کش های فراوانی از این فیلم بزده . کش و تکمه و اینها … به هر حال در این اوضاع که مخابرات شبکه هایی را بسته و پای اینترنت نشستن سرطان سینه می آورد ! بهتر است فیلم دید تا دق کرد . ما هم کلی فیلم داریم که دست مخابرات بهش نمیرسد . دم خودم گرم .
آمبیانس نمیگذارم چون معتقدم کسی گوشش نمیدهد .
فلینی
دنیایمان را آویخت از . . .
سرگذشت من سرگذشت مارچلوست وقتی میبینم . . .
بیخیال
درود. قبلا هم گفته بودم که تصادفی به وبلاگتون برخوردم، بانو. از این تصادف به هنگام یا دیرهنگام به گمانم قوای دماغیم یه چیزیش شده که نمیدونم چیه ولی میدونم که سرگشته و گمگشته ی جزیره تون شدم. نمیدونم در دنیای بیرون به چه اسمی بر دنیا نزول اجلال میکنید و آیا چیزی هم به طبع رسوندید که شاید من باهاش تصادفی هم داشتم، اما هرچه هست یکی از بهترین کتابهایی که توی قفسه دم دستم میذارم و بهش رجوع خواهم کرد جزیره ی شماست. زنده باشید و نگارنده.
سلام
نمی دونم شبهای کابیریای فلینی رو دیدین یا نه..
چون دوستدار فلینی هستین بعیده ندیده باشین اما اگه ندیدین اولین فرصت ببینینش چون میدونم عاشقش میشین و اگه یه روزی دوست داشتین سری به آرشیو فلینی بزنین در کنار جاده یاد این فیلم میفتین..
چقدر ما ایرانیان که هنر نزد ما نیست از دنیا عقبیم … مردمانی باسن فراخ که به سبب کاسب کاری خود و بیسوادی شان کلی سال طول کشید تا با ادبیات و صنعت سینما و ایسم ها ارتباط برقرار کنند.
in jomlato kheili doost dashtam.
سلام عزیز ..
من از فیلم و فیلم سازان چیزی سر در نمی آورم و اصولا مدت زیادیست که به فیلم های ایرانی بی علاقه شدم .. چون کار جالبی ندارند .. اما استعداد شما جایگاه خاصی دارد که به آن احترام میگذارم .. من نظامی هستم و در کارخودم استادم .. به هرحال گذر میکردم از عکس های شما دوعدد کش رفتم .. به همین دلیل این شعر را چند دقیقه پیش گفتم تقدیم میکنم تا سر پل صراط بخاطر دزدی از وبلاگتان مواخذه نشوم ..
وقتی تورا در ذهنم به اغوش میکشم ..
عشق در رویا هایم نطفه میبندند ..
تا شب هایم ..
از آبستن شدن خاطراتت ماتم بگیرند ..
برام دعا کن موفق بشم تو کارم چون یکی از کارهام اینه که به سینما رونق بدم .. اصولا دوست دارم وزنه ی محکمی برای احیای فرهنگ و هنر سرزمینم باشم
یا علی
ممنون از فیلم هایی که به این خوبی معرفی می کنی.یه پیشنهاد: میشه کاری کنی لینک هایی که میذاری تو یه صفحه جدید باز بشه؟ من تا به لینک هایلات شده میرسم کلیک می کنم و پست نیمه می مونه و دوباره باید وبلاگت رو باز کنم.این پیشنهادم هم به فراخی هیچ قسمت بدنم هم مربوط نمیشه عزیزم
آمبيانس بذار لطفا كلي با گوش دادناشون زندگي كرديم
سلام
خوبيد؟
انگار از دستم ناراحتي !!؟
مشكل سر چيه؟
سلام
خولب؟
چه بد شد كه آمبيانس نذاشتي !!
هميشه آمبيانسهاتون شنيدني هستند. كاش دوباره مثل سابق بشيد.
همه چيز تغيير ميكنه اما نه هر چيزي !!
سعي كن خودت بموني.
میس لطفا آمبیانس بذارین تا بهش گوش بدم و کمتر از خودم بدم بیاد!!!راستی درباره ی ولگردهای فلینی هم یه هم چین پُستی اگه بنویسید خیلی خیلی مستفیض می شیم