مقدمه ی کتاب چاپ شده در ترکیه
دوست عزیزِ تُرک زبانم
دستت را به من بده تا با هم ، دو تایی ، خلوت کنیم . بیا با هم به یک قهوهخانه برویم که کنجِ شهر باشد ، بیا با هم زیر منظومه ی شمسی آسمان پر ستاره ی ترکیه بنشینیم و من تو را مهمان کنم به قهوه ترکی تلخ . میخواهم بیدار بمانی و ببینی که از خورجینم چند داستان جور واجور برایت روی میز می ریزم . میخواهم دستت را فشار دهم و درِ گوشت یواشکی اعتراف می کنم بعضی از آنها از زندگی واقعی خودم بیرون پریدهاند و بعضی ها را نمیدانم چطور نوشته ام !
قبل از هر چیز می خواهم سجده کنم به قلمی که همراهم بود . خیابان گاندی ، زبانِ قلب من بود و اصمیمانه از تورگات سای مترجم این کتاب تشکر می کنم که مثل یک صیادی این مجموعه را از اعماق اقیانوسِ هزار داستان و هزار افسان بیرون کشید و برای شما ترجمه کرد .
دوست عزیز ترک زبانم شاید بخواهی بدانی این کتاب در سرزمین من چه بازتاب هایی داشته ، باید بگویم کسانی که داستان های من را خوانده اند ، نامه هایی برایم فرستاده اند که هرگز شخصیت های داستان و قصه را فراموش نخواهند کرد .
میخواهم دستت را فشار بدهم و به چشمانت زل بزنم و اعتراف کنم آرزوی من این است که یک فیلم ساز خوش ذوق باهوش قصه های من را بسازد و آن ها را روی پرده ی سینما ببینم .
قهوه ات را تلخ بخور تا من برایت از شیرینی قصه ی اول سیب گاز زده بگویم ، دخترک کوچک داستان و آن حال و هوا ، شبیه کودکی های خودم است . گوشت را جلو بیاور :” من کودکی خوبی نداشتم . . . امروز که دارم چهل ساله می شوم هنوز در حسرت آرزوهای سه سالگی ام هستم اما بین من و تو بماند . ” قصه ی پیچِ پیچک ! هاه یادت باشد یکی از آن دو زنِ داستان در زندگی من حضور داشت ، معشوقه ی دوست پسرم بود و بین ما اختلاف انداخت و بعد از عذاب وجدان خودکشی کرد . برای همین داستان را به او تقدیم کرده ام . گیتی ! .
داستان ایرج ، راستش را بخواهی یک همچین مردی در زندگی من هرگز نبود ، تنها شکل و قیافه اش را از روی یک عکاس که میشناختم دزدیدم و توی داستان بخیه زدم .
…و اما داستان چاتورانگا ، این داستان محبوب ترین قصه ی من است ، مثل فنجان قهوه می ماند که برش گرداندی و میخواهی از روی تفاله ها فالت را نگاه کنند و برایت از آینده بگویند ، همان اندازه غیر قابل پیش بینی و سیال است . این داستان در نظر استادان دانشکده ام یک شاهکار نامیده شده . راستش هنوز نمیدانم این قصه را چطور نوشته ام .سه داستان آخر تکه هایی از وجودم را میبینی ، مخصوصا داستان خاموشی . مطمئنم ، تو در این داستان ها خودت را خواهی دید .
این خط
این نشان
باعشق
سانازسیداصفهانی
- باعثِ فخر من است که جلدِ این کتاب ، تصویر نقاشی استاد واحد خاکدان است که با بلند نظری تمام لطف کردند و اجازه ی استفاده از آن را دادند .