میس شانزه لیزه دوست دارد نوکِ تیز چترش را فرو کند توی قلبش تا هر آنچه برای تپیدن است منفجر شود ، گیلاس از دستش رها می شود روی زمین و رودِ سن صدای خورد شدنِ شیشه ها را با خود می برد به همان جا که صادق هدایت خودش را پرت کرد توی آب ! هیچ کسی در این همه سرما بیرون نیست . آنچه هست چراغ گازی نیم سوز است و سگی ملوس که خودش را به دامنِ مخمل قرمزِ ژپون دارِ میس چسبانده تا منجمد نشود . همه خوابیده اند و گرخیده اند . صدای غرش رودخانه تمام چاکراهای موجود بدن را میشورد و میبرد با این همه کمی سختی و سفتی در ذهنِ میس شانزه لیزه باقی مانده است که نیاز است برای پاکسازیش تا ته زمستان روی همین نیمکت بنشیند و بگذارد غرش رودخانه ای موسوم به سن چاکراهایش را مطهر کند .
میس ، یقه ی کتش را بالا می کشد و توی هوا هااا می کند . او منتظر مردی هست که (نیست در جهان) است . مردی که از او فقط یکی درست شده ، شبیه هیچ کس نیست . آن مرد با ماه کامل می آید و تا این ماه کامل چند خیزاب بیشتر باقی نمیانده است . آن مرد ، سوار بر کالسکه یا با یک قایق مزین به چراغ و گل مگنولیا و عطر اسطوخودوس میاید . آن مرد قهرمان یک داستان خیالی نیست ، شبیه هیچ بازیگر مشهوری نیست . یک الگوی کهن است . تصویرش را روی سفالینه ها و شمش ها توی مقبره های مصری پیدا کرده اند . او از دل تاریخ می آید ولی نه آرش کماندار است نه پرومته !
روی چاکرای قلبِ مرد ، آیینه ای آویزان است که هر گاه به آن بنگرد ، اینکِ میس شانزه لیزه را میبیند . پس در این سرمای خانمانسوز و خلسه ی زنِ حواس پرت حتما خودش را می رساند تا این میسِ پاییزی با پای برهنه روی خرده شیشه ها راه نرود و اشک هایش قندیل نبندند .
تا آن مرد سر برسد ، میس شانزه لیزه فکر می کند دقیقا می تواند جای کدام کاراکتر سینمایی باشد ؟ کدام موسیقی فیلم توی ذهنش تداعی می شود ؟ باخ ! با باخ می رود توی فیلم هامون داریوش مهرجویی ! سپس ذهنش ساکت می شود و ناخودآگاه وارد جهان انیوموریکونه می شود و از جغرافیای خودش فاصله می گیرد .
تا مرد سر برسد در این مورد یک چند پاراگراف معترضه می نویسم .
هنر چگونه مفهومش را می رساند ؟
آیا اساسا هنرمند باید ( مفهوم ) یا ( معنا ) دقیق و روشنی را به مخاطب تزریق کند ؟ آیا هنرمند در برابر خودش مسئول است و خروجی هر کاری – حرفه ای یا غیر حرفه ای – تراپی دیدنی آرتیست است ؟ آیا یک آرتیست متفکر است ؟ آیا یک آرتیست در برابر مسائل پیرامون خود مسئول است – به صورت خودکار و خود به خودی – یا دقیقا از دنیا کنده شده است ؟آیا یک موسیقی می تواند مناسبات اجتماعی آدم ها را در قالب نت و قطعه بنویسد و بسازد و منتقل کند ؟ آیا یک امر خلاقه احتیاج به سرمایه ی مادی دارد ؟
جواب این سئوالها طولانی ست . با این حال به دلیل داغ شدن ِ یک نمونه فیلم ِ – به زعم خیلی ها – عاشقانه تحت عنوان در دنیای تو ساعت چند است ؟ همواره احساس کردهام که کلاهی توی سرم رفته و باید مثل اما تورمن در فیلم کیل بیل مشت بزنم . این کار باعث می شود چاکراهایم از دروغ مطهر شود .
پایگاهِ معنوی سینمای مورد علاقه و پر اهمیت تاریخ ما با ستون های خالص و اصیلی بنا شده است . کسانی همچون ابراهیم گلستان ، سهراب شهید ثالث ، هژیر داریوش ، فریدون رهنما ، فرخ غفاری ، کامران شیردل ، هریتاش و بعدا بیضایی و نادری و . . .
سینمایی در این پایگاه بنا شد که ابدا تصادفی نبود . با اینکه الگو برداری سینماگران تحت تاثیر غربی ها و آن هایی بود که تکنولوژی دارند ولی گرته برداری نبود .
از نوع ِ احساس ، چگونگی ابراز احساس ، پویایی انهدام ، شکوفایی عشق ، طبقه بندی زندگی آدم ها ، نیاز اجتماعی شان و . . . بوی خاک خودمان را میداد . میدهد ، خواهد داد .
وقتی فیلمی ساخته می شود تحت عنوان در دنیای تو ساعت چند است ؟ برای کسانی که حافظه ی بصری آنها انباری ست از پلان های تارکوفسکی و شاروناس بارتاس و . . . به هیچ وجه نمیتواند فیلمی ممتاز ، عاشقانه و منحصر به فرد و صادقانه به نظر آید .
در دنیای تو ساعت چند است ؟مثل پنیر تبریز نیست که اصالت داشته باشد ، مثل بیسکویت های های کپی ست برای قرار دادن طعم عشق در ذهن مخاطب . اما مخاطب عام . هرچند دار و دسته ی در دنیای تو ساعت چند است مدعی حیات فرهنگی و اوریجینالیته از نوع اور دوز هستند اما در حقیقت این طور نیست . آن ها مدعی مخاطب خاص هستند حال آنکه برای مخاطب عام فیلم می سازند .
فقدان ، وابسته بودن به زبان فرانسه ، یک نوستالژی حیات ماضی چسبیده به اینک و تکرار رشت در انواع اضلاعش میتوانست بارانی تر ، متاثر تر باشد . مثل فیلم نازنین اثر داوود نژاد . رشت با داوود نژاد همیشه در اذهان دانلود می شود . البته ناگفته نماند که فیلم نازنین داوود نژاد که درژانر خودش و در زمانه خودش آوانگارد است بعدهاالگوی فیلمسازانی چون سیروس الوند با همان موضوع و مضمون در فیلم یک بار برای همیشه هم شد که نه خسروشکیبایی توانست جای چنگیز وثوقی را بگیرد نه معتمد آریا جای گوگوش را و نه الوند جای داوود نژاد را . زیرا فیلمنامه دست اول نبود ، بهتر است بگوییم شاید ادای دینی ست نسبت به نازنین داوود نژاد با آن پلان های درخشان و موسیقی واروژان در نکوهش سقط جنین ! فضای خیالی و فانتزی فیلم در زمان خودش درخشان است . . . آنجا که رضا کرم رضایی و گوگوش در خیالِ گوگوش به سر می برند . فیلم موضوع و مضمون دارد .
نازنین ، دروغ نمیگوید ، ضربان دارد ، خیالپردازی دارد و پر از قصه است . آدم ها ساده نیستند ، پیچیده و پر دغدغه اند . تنهایی شان لوکس نیست . تمنای زیستن در آنها به بهترین شکل نمایش داده شده است . فیلم دست اول و اوریجینال است . تیتراژ پایانی آن یکی از بهترین تیتراژهای سینمایی ست .
سینما باید بهداشت داشته باشد نباید بوی جوراب بدهد . باید تمام افکار رج به رج سیال یا متفکرانه اما اصیل روی هم سوار شود نه هردنبیل ! نه کج و کوله .
وقتی به فیلم در دنیای تو ساعت چند است با کستینگ تکراری در فیلم های چیزهایی هست که نمیدانی یا پله ی آخر از تکرار این بازیگرها در موضوعی مشابه سر درنمیاوری . نوستالژی های جا مانده در گذشته که چاشنی فرانسوی بودنش یک سیلی به مخاطب فرانسه ندیده است . حذف خیلی از سکانس ها در فیلم هیچ ضربه ای به فیلمنامه ی در دنیای تو ساعت چند است نمیزند .
چرا باید گلی گل ابتهاج با فیگور فریدا کالو به یاد پدرش بیفتد ؟ آیا ما در اسپانیا یا مکزیک یا امریکا هستیم که با پیش زمینه ی فریدایی و نظرگاه جنسیتیش به همه چیز فیگور بیاییم ؟ اشک های گلی هرچقدر هم پر آب باشد باز نمیتواند جای نگاه سلما هایک به پدرش را پر کند . هرچقدر هم لباس پدرش را بپوشد و مثل فیلم فریدا توی حیاط خانه مانور بدهد با ز توجیه منطقی و عاطفی ندارد . . . مشابه علیه است . جعلی ست . لایتچسبک است .
گفتگوی رسمی و غیر رسمی بازیگرها ، سبب می شود ما به جای فیلم مدهوش طراحی صحنه و بازسازی کودکی و رشت کهن شویم تا ببینیم چرا فرهاد قاب ساز دوست دارد به ساعت گلی غذا بخورد یا با مادر آن پنیر درست کند و . . . هر چند همین موضوع بد هم نیست اما پرداختش پر از چیدمانی ست که نشان می دهد فیلمساز عزیز جز دایره ی زندگی اطرافیانش دغدغه ی دیگری ندارد یا جای دیگری را نگاه نمیکند . البته پرسش این است که این به خودی خود بد است یا نه ؟
شاید در دنیای تو ساعت . . . ادای دینی ست به فیلمساز مهمی مثل شاروناس بارتاس که هر پلان فیلم هایش کادرهای نقاشی ست و چطور می شود در طول فیلم ، همین طور که موسیقی متاثر از Quizas Quizas Quizas را می شنوی و خودت را نیشگون می گیری که این را قبلا جنیفر لوپز و بوتچلی خوانده اند و چرا الان رشتی شده ! از تکرار پلان های مشابه با سینمای دیگر خنده ات نگیرد .
شاروناس بارتاس فیلم ساز مهمی برای نقاشان و سینما دوستان است . دیدن این پلان از فیلم مثل ادای دین و تعظیم فیلمساز در دنیای تو ساعت چند است؟ به بارتاس و فیلم راهرو ست . (( البته تنها همین فریم ، تنها همین اسلاید و پلان ))البته چه خوب . . . با این حال ضربان فیلم فریدا و موسیقی اسپانیایی و لحظات بارتاسی باعث می شود قواره ی این عشق به تنش نرود . همه چیز در حد یک ماکت و دکور بماند . ماکت گلی ! شخصیتی که شخصیت پردازی کاملی ندارد ، دوست داریم باورش کنیم و احتمالا در آن سوی آب ها هم دلشان به حال ته مانده ی عاشقیت های مشبه به ما می سوزد و تحسینمان می کنند که چند لول از فیلم دایره بالاتر رفته ایم و رشت داریم و پاریس رفته ایم و روشنفکریم . با این حال قطعا این فیلم کپی نیست و حتی نتوانسته ادای دینی هم بکند . . . تحت تاثیر بوده یا تصادفی پلان هایی مشابه ساخته شده معلوم نیست با این حال فیلمساز نابغه لابد زندگی موازی با بارتاس یا تارکوفسکی داشته و این خودش جای تفکر دارد . شاید بیشتر فیلمسازان معاصر هنوز نمیتوانند برای خودشان صاحب سبک بشوند حتی شهرام مکری هم از گاس ون ست ایده گرفت این نه بد است نه خوب مسئله این است که با این همه ساختار در ادبیات چرا سینما انقدر عقب مانده است .
کسانی که مغول ها یا هامون یا بی تا را دیده اند چطور می توانند این فیلمها را دوست بدارند ؟
قطعا می توانند چون جهان کوچک می شود و ما دیگر مثل سابق خوش سلیقه نیستیم .
–
ان مرد با یک قایق و پاروهایی با برگ مگنولیا و بوی اسطوخودوس آمد و میس شانزه لیزه چترش را باز کرد و با دست باد رفت روی رودخانه ای موسوم به سن یا سپید رود یا زاینده رود و همراه مرد رفت تا بگوید سگی که از سرما خشک شد در گوشش چه گفت .
میس شانزه لیزه