جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

میس شانزه لیزه در کافه بلدی

کافه بلدی

کافه بلدی

در آخر نوشته بود : ” … بیا که جان تُرنجید . در کافه بلدی منتظرم ، همان ساعت همیشگی ، همان جای همیشگی . ” و امضا کرده بود . ( دنیل ! )

به کفش‌هایم نگاه کردم که جفت شده بودند و لباسم که سرِخود از توی کُمد بیرون آمده بود و با چوب لباسی‌اش وسطِ اتاق تاب می‌خورد . من کی گفتم که می‌روم ؟ من نگفتم حتی توی دلم . چرا باید به دیدنش می‌رفتم؟شیرِ حمام باز شد و صندلی لهستانی‌ام مرا انداخت روی زمین . بلند شدم . دلم را زدم به دریا . گفتم میس شانزه لیزه باید حتی برای آخرین بار هم که شده دنیل را سر جای خود چنان بنشاند که فرق سوار و پیاده نفهد و دست راست و چپش را گم کند . پس با غلیانِ حسی سرشار و جوشش خونی شور در رگ ها تن به داغی آب داده و سپس شروع کردم به آلاگارسون کردن و آرابیرا . توی آشپزخانه قهوه جوش به صدا در آمد و فهمیدم که چرخ و ماه و مه و خورشید و ستاره و سیاره و شهاب سنگ و در و دیوار در کارند تا من راهی کافه بلدی شوم . تا به این دیدار ناخواسته تن بدهم . کافه بلدی که توی میدان شهرداری بود . هر وقت به ایران میامدم و حوصله ی قشر زبان نفهم روشنفکرنما را نداشتم از نادری می خزیدم توپخانه و خودم را به صدای ساز و به رینگ رقصش می رساندم . دیدن این همه نور و آن همه باد و نسیم بر گرده ام ، مرا شرقی می کرد و پاهایم را سست تا برنگردم به لانه ی زنبورم بالای برج زهرمار توی پاریس خراب شده . با این حال قهوه را خوردم و یک سیگار هما گیراندم . هتل این جا دست کمی از اتاق زیر شیروانی‌ام نداشت . از پنجره بیرون را نگاه کردم . ماشین دودی ها و گاری ها الاغ ها توی هم می لولیدند . در یک وضع ناهماهنگ ناکوک . شهری که نه غربی بود نه شرقی . شهری که نمیدانست کدام یکی را برگزیند . هوا به غروب چند قرص اعصاب مانده بود . خوردم . با قهوه . تلخ تلخ . گچ تضمین کننده ی روان را سر کشیدم بالا و فنجان را برگرداندم روی صفحه ی نعلبکی‌اش که سفید بود و طلا دوره اش کرده بود . روسی بود ولی میگفتند مال ماست . مثل سماور !

کافه بلدیه

هنوز خواب توی تنم نشست کرده بود ، قهوه نمی‌برید و خواب را نمیکشت انگار . این چه صیغه‌ای ست که هر بار سفر می‌روم یک داستانی سرم میاید . من برای خودم نشسته بودم که این نامه را توی مهمانخانه دریافت کنم ؟ من به کسی راپورت ندادم که میایم این جا !؟ حالا باید از لرد قهوه بپرسم که جناب دنیل شهرتش دی لوئیس در این زمانِ خراب شده توی شهرداری تهران با من بخت برگشته چه کار دارد ؟ پک می‌زنم به سیگار و قهوه را بر میدارم . میبینم که یک قلب بزرگ توی فنجان می تپد و فنجان را به خون می‌کشد . فنجان پر از خون می‌ شود و خون میریزد روی میز و از میز می سُرد روی زمین . فنجان را می‌اندازم . جیغ می کشم کسی نمیاید . لباسم را از چوب لباسی معلق وسط اتاق برمیدارم و سریع می پوشم . کلاهم را از صندلی کنار در برمیدارم و کیفم را از تویش برداشته توی دستم میگیرم و در را باز می گذارم و میزنم به فرار . پله های هتل نادری را یکی دو تا پایین می آیم . بوی نمِ چوب ها مرا می بردم به خاطره ای در کودکی وقتی که می رسم کنار میز رسپشن این پا آن پا می‌کنم که به مهمانخانه دار بگویم بالا را خون برداشته یا نه . مرد سیبلش را که چرب کرده با دست تاب می دهد و به سرتاپایم نگاه می کند و می گوید :” ووزِت بین ؟” سرم را تکان می‌دهم و به فارسی به او می گویم :” دل انگیز ! خشتک همه ‌مون توی یه آفتاب خشک شده چرا به من نگاه می‌کنی میری روی موج فرانسه ؟” چشمان مرد گرد می شود و آب دهانش را قورت می دهد و همان طور که خشک شده سکوت می کند . میگویم :” مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد آقا فهمیدید؟ شیرفهم شدید ؟ برید اتاق من ببینید که خون همه جا رو برداشته . خون شد . شاید هم خون به پا خواهد شد !

رستوران کافه بلدیه

همه دوان دوان و پای کوبان چو آهوی دشت زنگاری دویدند و دویدند تا به اتاقم رسیدند و من دامن سیلک مشکی ام را که روی زمین کشیده میشد از بلندی جمع کردم توی دستم و رفتم رو به روی آیینه قدی لابی هتل . صدای رادیو در حالت ویز ویز از دور شنیده می شد . . کسانی پشت سر هم می گفتند ” رعنا . . . رعنا …” موهایم را توی کلاه جمع کردم و به ابروهای قرمزم مداد از همان خونی که روی انگشتانم مانده بود کشیدم و باقی ش را روی لبم .

بیرون تاکسی منتظر بود . سیاه و لوکس .بنز بود . با بنز رفتم کافه بلدیه که دور هم نبود . از میان اتوبوسهای بزرگ و اتوموبیل ها گذشتیم و به غروب رسیدیم میدان توپخانه . . .آن سو تر ساختمان شهرداری . . کافه رستوران بلدیه . میز و صندلی ها چیده شده ، صندای قاشق چنگال ها ، نور صدفی عمارت بی بدیل حالم را خوب کرد . ندیده دوباره عاشق آقای لوئیس به وقت پنجاه سالگیش شدم . خرامان از میان مردم عبور کردم و دیدم ایشان هم با لباس شب همان جای همیشگی نشسته اند و با بقیه فرق می کنند .

بی اینکه نگاهش کنم صندلی را کشیدم و کج کردم و رویم را به طرف دانسینگ و پشتم را به صورت صیقل خورده ی او .

داشت آب شنگولی می خورد . نطقش کور شده بود یا چی نمیدانم حتی نگفت سلام یا شب خوش . حتی از سر جایش بلند نشد . گارسونی نزدیک شد . پرسید :” مادام ؟” بلند شدم و گفتم من مادام نیستم ! من میس شانزه لیزه ام . مرد از توی جیبش یک دستمال به من داد و گفت :” صورتتون پر خون شده بانو . خونین شده . روی میز مرکورکروم و باند و سرم هست . الانم آمبولانس میاد اصلا نگران نباشید . “

با عصبانیت برگشتم به طرف دنیل دیدم که نیست . سرجای همیشگی اش نیست و انگار هیچ وقت نبوده است . باد آمد و همه ی صندلی ها را چپ کرد و رومیزی ها را با خودش برد توی آسمان . یکی از رومیزی ها از آسمان افتاد روی صورتم . من با آن نقش زمین شدم .

زمان گذشت و ساعت 4 بار نواخت . کارگردان گفت کات و دنیل دی لویس تب سنج را از زیر زبانم بیرون کشید و مرا بوسید و گفت :” زود خوب شو و از کابوس بیا بیرون “

گریمر نزدیکم آمد . نور افکن ها روشن شد . من از تخت خواب بلند شدم و گفتم :” من دیگه بازی نمی‌ کنم .”

لباس عصر الیزابت را پرت کردم یک گوشه و با کلاه گیس قرن شکسپیر تا اتاق زیر شیروانی دویدم .

وقتی به گذشته دست میزنی همیشه از سر انگشتت خون میچکد .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

بزکوهی در تار و پود جاجیم

باران خواهی بُزِکوهی

داستان زنی به نام رنگین کمان و جاجیم بافی اش