میس شانزه لیزه دورِ گردن بهرام رادان طناب انداخت و محکم گره زد ، طوری که چشم های وغ زده اش با مویرگ ها جملگی بیرون زدند و زبانش مثل زبان سگ تشنه ی حسن دله بیرون افتاد و دست و پای سفیدش شُل شد ند میس شانزه لیزه سرِ طناب را داد دست ِ غلامکی و گفت :” بندازش توی سرداب ” غلام، بهرام را چنان روی زمین می کشید تو گویی لاستیک پنچرِ بی شکلی را روی زمین می کشاند . بهرامِ بی شکل و شمایل ، با زبان آویزان روی زمین ماسیده شد و کشیده کشیده برده شد تا سردابِ دِژ . غلامک به بهرام گفت :” خودتو به موش مردگی نزن اگه شبیه موش مرده ها بمونی خود میس شانزه لیزه با دندون هاش تیکه تیکه ات می کنه میفهمی یام که میدتت دست چنگیز که گردنتو با دندونهاش درسته بکنه . بتمرگ همین جا . ” و بهرام را به میله ای بست و در آهنی سرداب را به م کوبید و شش قفله کرد و برگشت پیش میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه روی سکوی بلند دژ ایستاده بود و به افق خیره شده بود تا غلامک بیاید . غلامک بیامد و سرخم کرده کُرنش بکرد و بگفت :” ای بانوی شرق و غرب و جنوب و شمال ، چونان دهنی از این بشر سرویس بکردمی که تا قیام قیامت فراموشش نشود و خواب بر او حرام گشته دیوانه بماند . ” میس شانزه لیزه گفت :” این مسافرِ خجسته ی از چین و ماچین آمده را باید طوری ادب کرد که تا بعد از قیامت هم خاطره ی ما از وجودش نشت نکند و در گِل اش ته نشین شود و رسوب شده بماند . . . چه غلط های اضافه کرده . . . ماشین و کمربندش را به آتش بکشید و دور شهر جشن بگیرید و همه را خبر کنید . ” غلامک گفت :” چشم بانوی دو عالم .” و عقب عقب رفت . میس شانزه لیزه ازجیب مخفی دامنش سیگاری در آورد به فوتی روشنش کرد و دودی چون ابر قیراندود را توی دژ پُف کرد و فر داد . همه جا سیاه شد و دیوارهای بلند قلعه سیاه تر از سیاه شدند . . . به رنگ قیر شدند . دوده گیر شدند . . . از دور دست مردم شهر دور ماشین نیم سوز این تازه واردِ پز بده جمع شده بودند . میس شانزه لیزه با چشم های تلسکوپش میدیدشان . میدید که مرد بی سر ، زن بی دست و کالسکه چی نامرئی همه و همه همراه هفت سر عایله شان دور روشنی کم رمق ماشین بهرام خان جمع می شوند . میس شانزه لیزه از پنجره ی مشبک قلعه پرید پایین و یک راست نشست روی قالیچه ی پرنده اش و فرمان پرواز داد . گفت :” برو بالا سر آتش نیم جان . . . برو وسط شهر . . . توی دل شهر . ” قالیچه به خودش پیچید و میس را همان جا برد که از دور دیده میشد . میس از قالیچه پرید پایین و دید مردم شهر می نالند که ماشین این بابا حتی آتش هم نمیگیرد و به تُفی از هم پاچیده شده . و شروع کردند به خندیدند . . . میس شانزه لیزه دستش را توی آتش کرد و کمر بند ماشین بهرام را از میان آتش بیرون آورد . . . جماعت خندیدند و مدام کبریت پشت کبریت می کشیدند تا حلبی تازه واردِ ناوارد را بسوزانند . دور هم جمع بودند و خوش بودند که همین دم است که نیک است و از این شعر ها . میس شانزه لیزه تفی کرد و ماشین بهرام را مثل سوسکی که زیر َسم ذوب شود ذوب کرد و روی خاکسترش ایستاد و گفت :” در گورستان قبری برایش بکنید . ” جماعت نالان گفتند :” ای میس گورستان پر شده است و مرده ها را میخوریم . ما سالهاست مرده خور شده ایم شما که توی دژ بودید این را نفهمیدید ؟” میس شانزه لیزه گفت :” این یکی خوردنی نیست . سمی است و خونش پاک نیست . خوردن این آدمیزاد بر شما حرام است . ” میس شانزه لیزه کمر بند بهرام را سر نیزه زد و بالا برد و توی هوا چرخاند تا بار آخرش باشد کمربند ماشینش را ناشیانه و تو دهن رفقا زنانه به نامردانه ترین حالت ممکن به رخ می کشد ، رخ دیوانه ! . . . گردباد از دل آسمان فرود آمد و طناب را با خودش برد به دور ترین ویرانه ی راه نوری . مردِ یک پا به میس شانزه لیزه گفت :” ای میس ، هنوز وقتی این شعبده هایت را می بینم ماتم میبرد . . . هنوز عاشقت هستم و میخواهم تو را به یک خمره شراب دعوت کنم . . . اما خوب میدانم که تو نع خواهی گفت .” میس شانزه لیزه کش دور موهایش را باز کرد و گیسو به دست نسیم سپرد و دستش را به پای نداشته ی مرد کشید و گفت :” ای مرد ! وقتی بهرام را زنده زنده به سزای عملش رساندم ، یک خمره شراب مهمانم کن که تا این دغل ِ جلوه فروش را به سزای عملش نرسانم من میس نیستم . عجالتا خمره ات مال خودت . ” میس شانزه لیزه کفش های پاشنه بلندش را در آورد و دور گردن مرد انداخت و گفت :” این کفش ها گروی قولم . برو . . دور شو . دور ” مرد بی پا گفت :” این جلوه گر دبنگ از کجا به جزیره ی ما رسیده ؟” میس شانزه لیزه گفت :” او به هیچ جا نرسیده . . . او پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده .” مردم شهر برای میس شانزه لیزه دست زدند و دور او رقصیدند و گفتند :” الهی آتیش به ریشه ی عمرش بگیره که دل ما رو کباب کرد . کمربندش رو تو حلقمون کرد ! ” مست بودند و میگفتند و میخندیند . میس شانزه لیزه از میانشان در آمد و رفت زیر پل کنار رودخانه . همان جا که بوی شاش و استفراغ می آمد و هرازگاهی یک غرق شده را بیرون می کشیدند . میس شانزه لیزه منتظر صیاد بود و پا برهنه زیر پل راه می رفت و سوت می زد . خبری از قایق و صیاد نمیشد . فقط ستاره ها روی رودخانه بالا و پایین می شدندو چشمک میزدند . میس شانزه لیزه خیره شد به ستاره ای . . . خیره ماند به ستاره ای تا به ناگاه دستی روی شانه اش فرود آمد . میس شانزه لیزه برگشت . مرد گفت :” تو هیچ وقت یه نیگاه به پشت سرت نمیندازی چطور شد برگشتی ؟” میس شانزه لیزه با دهانش دست مرد را گاز گرفت و پوست مُچ مرد را با موهای زبرش غلفتی کند . مرد داد زد که :” تو دیوانه شدی زن ! ” و محکم شروع کرد به بوسیدن میس شانزه لیزه . میس خودش را توی بغل صیاد انداخت و دل به او سپرد و جان به او داد . همین طور که در چشم های صیاد خیره شده بود میان صدای جیرجیرک ها و پارس گاه و بیگاه سگ ها به مرد گفت :” هر کسی را بهر کاری ساختند و تو را هم بهر هر آنچه من بدان امر کنم . ” مرد میس شانزه لیزه را روی شانه اش گذاشت مثل طوطی که روی شانه می گذارند و گفت :” خیال می کنی کی هستی میس شانزه لیزه ؟ کم مانده بگویی ای آفتاب طلوع نکن تو رو خدا من طلوع کنم .” میس خم شد و صیاد را بوسید و پوست دست صیاد را توی دهن صیاد گذاشت . گفت :” خفه شو . من آفتابم . اگر چنته ات خالی شده و بازویت بادکنی به من بگو و گرنه دستوری دارم که اطاعت باید کنی ” مرد همان طور که قایقش را آماده می کرد تا توی رودخانه بیندازد گفت :” دستورت به آن تازه وارد که در سردابش انداختی ربط دارد یا خیر ؟” میس شانزه لیزه گفت :” البته که ربط دارد . میخواهم درس عبرتی به او بدهم که تا عمر دارد آب شود و برود توی زمین . پشت دستش را نقره داغ بکند و پز ندهد . ” مرد توی قایقی چوبی اش نشست و پارو زنان به دژ میس شانزه لیزه نزدیک شد . صیاد گفت :” بگذار توی سرداب بماند و دیر تر . . . زمان که بگذرد ولش کن توی جماعت . . . تکه تکه اش می کنند . تکه تکه می شود . ” و شروع کرد به پارو زدن . . . میس شانزه لیزه که داغ بود مثل کوره و توامان به خودش می لرزید . . . چشم هایش گیج رفتند . از خود بی خود شد . به خودش که آمد توی اتاق زیر شیروانی اش بود . هوا سرد شده بود و توی لحاف او رخنه کرده بود . انگشتان پایش را بهم مالید و توی دستش (ها ) کرد و دست ها بر هم سایید . روی پنجره ی اریب خانه اش کلی قاصدک نشسته بود . رب دشمابرش را پوشید و اولین هیزم پاییزی را توی شویمنه انداخت . . . ولی کبریت نداشت که آتش بزند . یادش آمد مدت هاست کبریت نایاب شده . باید با سنگ چخماق آتش درست می کرد . دلش برای مرد صیاد ی که نمیشناخت تنگ شد و یادش آمد خواب دیده کسی را به سرداب انداخته . هرچقدر فکر کرد به خودش پیچید یادش نیامد تازه واردِ ناوارد نامش چه بوده . توی خانه کز کرده بود که صدای زنگوله ی کالسکه چی از پایین خانه آمد . میس شانزه لیزه بلند شد . دوید طرف پنجره . روی سقف کالسکه پر از قاصدک بود و زمین پر از قاصدک بود و همه جا را مثل برف پر کرده بود . طناب را پایین انداخت و از پنجره بیرون رفت و با طناب پایین آمد . سوار کالسکه شد و با مرد کالسکه چی به همان جای همیشگی رفت .
نام ها به من