“عزیزم ! میس شانزه لیزه خانم ! پیش از سلام و احوالپرسی و طول و کش و تفسیر زیاده ، میخواهم سخن کوتاه کرده ، راپورتِ سروش ، دات ، میم را خدمت انورتان عرض کنم . (قورت دادن آب دهان ) جانم فدای شما چطور می شود از این چپاولگر ِ کاغذ رُبا گفت ، اصلا چطور بگویم که شما جان به لب نشوید ! خدای نکرده اگر به گوش مبارک چنگیز خانمان برسد ، گورمان را باید بکنیم . ( باز و بسته شدن پلک ها )”
باد در دالان ِ گلی وزید ، جوری که بخواهد خودش را به در و دیوار و طاق بکوباند و چون مار از حجره به حجره از چاه به چاه بخزد .. . میس شانزه لیزه ، برپا شد ، نیزه بر خاک کرد و لا نگاه ثابت و صدای رسا بلند بلند بگفت :” سر ِ سلامت توی گور نمیبری اگر زود و تند و سریع از سروش خبر ندهی ، جان بکن !”
که این سروش که سرش را بار گذاشته بودند ، از تیر و طایفه ی مغول بود و اسب سوار خوبی بود ، او را این طور شرح دهیم که قامتی متوسط ، نگاهی تیز و هیز داشت ، جمجمه اش چو مردان مغولی ، موهایش همه چون سوزن های شکنجه ی زندان چنگیز ، ریز ریز و ردیف و مرتب ، شانه هایش گرد و کلامش قاطع . القصه او را چنگیز دوست داشت ، دوست داشت زیرا که او نگهبان ِ آگاه ِ بی چون و چرای یکه امین ِ چنگیز بود . نگهبانِ کتابخانه ای بود کتب و نسخ آن طی کشتار بسیار ، طی غارت های بی شمار ، طی بر باد دادن زندگی ها ، از میان خاک و خل ، از توی گور و گنجه به طرزی ناجور ، از میان البسه و دستان مرده های خسته و خجسته ، از میان آزمایشگاه های شگفت شگرف ، چَپو کرده بودند . . . از برای چنگیز خون ریز . از جانمان سیر نشدیم که دروغ بنویسیم که تاریخ چنگیز را با خون باید نوشت . . . اسم سروش را باید در آن آتش زد زیرا گناهی کرده نابخشودنی . این طور که غلام گفت :” سرتان سلامت ، سروش دات میم ، تمامی گنجینه ی چنگیز را چَپو کرد و ربود و رفت . ”
میس شانزه لیزه بی اینکه پلکی بزند . با نیزه دو مرتبه روی زمین کوبید . باد از زمین برخاست ، غلام را بلند کرد و به ناکجا آباد پرتش کرد . غلام همچو نقطه ای در دوردست به سیاه چاله ی گذشته ترین گذشته رفت . . . در آن محو شد . . . شاید که پودر شد .
ای پشه ی مالاریا چگونه از خشم میس شانزه لیزه بگویم . در توصیف نمیاید . در وصف نگنجد . کلمه ، برای جوشش او کم است . باید از نزدیک دیدش . زن از کاروانسرا بیرون بیامد . انگار دودی باشد که از دودکش بیرون می رود . از دو سوراخ بینی اش گازهای خشم وز جمجمه اش بخار بلند بود . چنگیز در اصطبلِ اسبان مشغول همکلامی با اسب عزیزش بود واگر می فهمید که کتابخانه اش را سروش بر باد داده است به طرفه العینی بتاخت اسبش را شش نعل شلاق میزد تا برسد به سروش دات میم وآنگاه که سروش را پیدا کرده از وسط به دود نیم تقسیم می کرد و هر قسمتش را اره کرده ، تکه کرده به یک گوشه ی جهان به صلیب می بستش و زیر صلیب را به آتش می کشید .
و اما میس شانزه لیزه ی ما نمیخواست که بلا یی سر سروش غارتگر ما بیفتد . میس شانزه لیزه نمیخواست یک تار موی سوزنی هم از کله ی سروش کنده شود زیرا . . . ازیرا که میان اوراق کتابخانه ، یادداشت هایی بداشت پر از راز و رمز دوران جهالت و شره ی شهوت که بوی اسافل اعضا و تنِ رفقا ی پیش از چنگیزش در آن ها نهفته بود قصه به قصه پر از خنده و گریه کزخط به خطش صداش بلند بودا . خطش که می گیوم یک بند به نوشته رشته بود .
به کتابخانه رفت که سرای بلند بالایی بود در کنج کاروانسرای صحرایی . . . کاروانسرا را سروش خالی کرده بود . برویم سراغ این چَپو گر آب زیر کاه . . . همانا سروش دات میم ، در ارتفاعات کوهی آیینه بندی شده ، پر انعکاس و زیبا ، دست به سینه و لبخند به لب ، ایستاده بود و مردمانی دور و برش به دیده ی تحسین به آثار او نگاه می کردند . آثاری که آثار او نبود ، دزدی های چنگیز خون ریز بود . سروش می خندید و طنین خنده اش برگوش چنگیز رسید . امان از این صدا وقتی به گوشی که نباید برسد . . داد از این باد ! هر چه رسد را باد می رساند . . . چنگیز اُشتُلُم کنان از طویله بیرون زد . اسب سرخی کنار ش شیهه کشید . چنگیز دید میس شانزه لیزه در کتابخانه ی خالی سراپا خشم ایستاده است چون تیری بر دروازه ی آخرین کشور جغرافیا که پرچمی بدان بباید بند کرد . چنگیز پشم ریش خود را کند و دور میس چرخید و گفت :” نمیخروشی ، وقتی سکوتی ترسناک تر از دشمن منی ای زن . بگو باد به من چه گفت که نشنیدمش و تو میدانی اش ؟”
میس شانزه لیزه نگاه از چشمان برافروخته ی چنگیز دزدید . بگفت :” نشخوار باد چیست ای چنگیز ؟ دست های پهنت را به من بده ، شانه هایت را برای من بگذار ، و زانوانت را نشیمنگاهم کن که بلندای عربده ام را نتوانی شنید . سکوت از این پیشه کرده ام که آبرویم پیش تو رفت . بگذار صورتت را با بوسه های افلاطونی پر کنم از خودم . . . نگذار بگویم . ”
قطره اشکی به شوری انار ، به سرخی ، از چشمان میس شانزه لیزه لغزید و افتاد روی کمند حنایی موهایش و از موهایش روی زمین بیفتاد و بخارات غرور ازآن بلند شد .
چنگیز کلاه خود برداشت و زره از تن در آورد و گفت :” این تنِ سنگ من مال توست ای زن سرسخت . . . و این شهوت من توفیده بر برق نگاهت . . شانه هایم را برای گریه کردن دوست داری آیا ؟ این زن ؟ این تویی این میس شانزه لیزه ی فراری است ؟ من رو به روی کیستم ؟ تو شبیه خود نیستی ؟ چه شده است که این اندیشه بر تو مستولی گشته ؟”
میس شانزه لیزه زانو زد و گفت :” آه ای چنگیز ! باشد .مُهر سکوت بر میدارم که من از نژاد تو ام . گر می خواهی هر تار مویم را به آتش بکش اما بر من خشم نگیر که بیش از خودم دوستت دارم . جانم برایت در می رود . ”
چنگیز دور خود بچرخید و تمام قیطان های لباس زیر زره اش را بشکافت . پوستینش را داخل آتشدان بزرگ کتابخانه بینداخت و عور و واویلا رو به روی میس ایستاد و گفت :” جدال تو چیست از این سکوت . یا بگو یا هر دوی مان را کباب می کنم . ”
اسب بیرون کتابخانه ی خالی شیهه کشید . میس شانزه لیزه بلند بشد . میان دود چرخ زد و گفت :” نگاه کن که اینجا خالی از اوراق شده ، نگاه کن که تاریخ از میان این خشت ها رفته است . سروش دات میم ِ ما همه را چَپو کرده است . ”
چنگیز ، نگاه انداخت به حجره های خالی از اوراق . چشم در چشمخانه می لغزید . . . از میان دود نگاهش می فروخت . . . به نرمی گفت :” دفع الوقت لازم نیست . او را خواهم کشت . اما تو از بهر چه غمگینی ؟ ”
میس شانزه لیزه گفتا :” ای مرد !سر مطلب این است که میان آن اوراق نبشته های من نیز هست !!!!!خرواری خاطرات از مردانی کمتر از تو که بدانها دل بسته بودم و گمانم لولهنگشان خیلی آب می گرفت . اما تا تو را دیدم همه شان را به دست باد سپردم . . چه فایده که کاغذ را نمیشود به باد داد . . . از این غصه دارم که دست سروش . دات . میم . . . این غارتگر غار نشین ما آنها خوانده شود ای وای و واویلا . . . ”
چنگیز لباس تن کرد و قصد رفتن آغاز کرد . به چشم بر هم زدنی روی اسب نشست و گفت :” باد گفتا که او کوه نورد شده . این امینِ اسبق ما در سومین پیچ کوهی ثالث نام ، اوراق مکتوبه را بیخ دیواری زده و جماعتی را خبر کرده تا نشانشان دهد . کمی دود عنبر نسارا دور خود بسوزان و بدودان و سرخابی به گونه بزن و پشت من بیا تا ببینی که چطور همه ی اوراق را بی هیچ زحمتی ازو میگیرم . ”
میس شانزه لیزه دور خود اسپند دود کرد و عنبر نسارا و سرخاب بر گونه بزد . گیس هایش را توی کلاه انداخت و روی اسب نشست و تاخت پشت چنگیز . تاخت . تاخت . . .
سروش دات میم که تا رسیدن چنگیز کارها را فروخته بود خیلی تمیز بدون فوت وقت آماده بود که به نوبه ی خود افسون مخصوص را بخواند تا محو شود و دست چنگیز بدو نرسد . تا ذکر آخر یک حرف بیشتر باقی نماند که چنگیز او را میان غیبت عظما و حضور صغری در چنگالش بگرفت .
سروش دات میم . . . تنها چند جمله گفت :” ای چنگیز خون ریز ! در نزدیکی کوه قاف ، خزینه ای است که برای این دزدی های تو کاروان کاروان شمش میدهند . حیف از کتابخانه ی همایونی نیست که وسیع تر ، دقیق تر شود و پربار تر شود ؟”
میس شانزه لیزه از دور گفت :” ای خائن چگونه است که همه ی اوراق ما را همه ی دزدی ها ی چنگیز را و نبشته های من را دو دره کردی .ای چپو ! چه به هم می بافی ؟”
چنگیز سروش را میان انگشتانش گرفته بود و بالا برده بود . سروش دات میم عینک خود را جا به جا کرد و در حالی که پا در هوا بود خندید .
سروش دات میم گفت :” ژاژ خایی نکنید ای هر دو که به پاسِ امانت داری ام شما را به نعمتی رسانده ام که در خواب هم نمیدیدید؟”
میس شانزه لیزه نیزه بر کتف سروش بکرد و گفت :” اوراق من کجاست ؟”
سروش دات میم سگرمه در هم بکرد و گفت :”خوف برتان ندارد بانو که من همه ی اوراق را و همه ی دزدی ها را و همه ی چپاول های چنگیزمان را در هامن کاروانسرا گذاشته ام و با اوراقی دیگر . . با بدعتی نوین در جعل نگارش و نقش و خط و گل و مرغ آثاری عینا آثار اصل درست کرده از آن جعلی ها نمایشگاه به پا کردم . . . آثار دوزاری را به کاروان شمش بفروختم که اینک پشت سر شما ، کرنش کنان ایستاده اند . ای چنگیز مرا زمین بگذار. به کاروان شمش بنگر ! ”
چنگیز به پشت سر خود نگاه کرد و کاروان شتری دید که بارش همه طلا بود و شمش و مردمانش همه کرنش کنان آنها را سلام میدادند . میس شانزه لیزه به چنگیز بگفت :” این ابن الوقت چگونه تمام کتابخانه ی تو را بی اغراق در روزنه ای کرده که ما نمیدانیم ؟”
چنگیز بگفت :” ای میس شانزه لیزه ! آنگاه که سروش دات میم را در کلکل و امتحان کردن می آزمودم . . .آنگاه که بگو مگو های ساختگی با او ساز می کردم و هفت در ِ کتابخانه را هفت قفل می کردم و خود ، سایه می شدم بر سقف ،میدانستم که او امین ماست و اظهاراتش را قبول دارم . بی چون و چرا ”
مردی از سوی کاروان امد و شمشی به طرف چنگیز گرفت . چنگیز شمش را نگاه کرد و با انگشت اشاره جهتی را نشان داد . تمام شتر ها با بارشان به سوی کاروانسرای چنگیز رفتند و طلاها را بردند منزلگاه چنگیز.
میس شانزه لیزه نوک پیکانش را نزدیک چشم چنگیز کرد و گفت :” ای تو ! ای مرد ! ای چنگیز ، چشم از من درا . . دهان از صورتم بکن . . و گیسم را به اسبت گره بزن و مرا به خون بکش اما نگو که همه ی این ها نمایش بود . ”
چنگیز پرید روی اسب و سروش دات میم را نیز سوار کرد و در آغوش گرفت و گفت :” اوراق عرایض عاشقانه ات در قنات ما امن تر است تا در کتابخانه ی تاریخی مان . . . خواستم بدانی . بترسی و دیگر یاد فلانی نکنی که این نقشه پیش تر از جانب من و سروش طرح ریزی شده بود ای میس خاطره باز ! ”
میس شانزه لیزه تنها ماند و آن دو برفتند . میس شانزه لیزه زرد شد . شبیه برگ پاییزی . رفت روی درختی در آذر ماه . در چهاردهمین روزش ، از درخت افتاد به زمین . . . و عصایی تن خشکش را سوراخ کرد چون تیری که در قلب تنی رود . با درد از خواب بیدار شد . سراغ کتابخانه رفت . دید سروش دات میم دارد از همه ی نسخ ثبت شده در کتابخانه یادداشت برداری می کند . میس شانزه لیزه خزید . کیسه ای زر توی جیب سروش دات میم بیانداخت و نبشته های خود را به آتش کشید مباد که خوابش تعبیر شود . مباد که چنگیز از گذشته ی او آگاه شود . سروش دات میم خندید . چرا ؟ خدا داند . خدا داند !