غازان خان ، شمشیر از غَلاف به در آورد . از غلاف که به دَرش آورد ، روی زمین بگذاشتش . شمشیرِ تیز ، روی زمین و دو دست مرد جنگی به رویش اُستوار . تَن به روی دو مُچِ دستانش بیانداخت ، پا در هوا بکرد و بدن روی دو مُچِ دستانش استوار ساخت و سرش بر زمین خَم و خود وارونه گَشت ! همچون چناری برعکس .غازان خان روی دو دست، ایستاده بود . میس شانزه لیزه بدو گفت :” هان ای شمشیرزَنِ زبردست ، ای غازان خان ! بگو تا بدانم کی مرا خلاصی می دهی از این خزینه؟ ”
تنها خداوند ِ حدیث داند و شما که میس شانزه لیزه ، دو روز و سه شب بود کاندر خزینه ای خون آلود به بند بود و این بند بر او ، غازان خان بسته بود . در این گرمخانه که دو سویش شرق و دو سوی دیگرش غرب بود و جنوب و شمالی نبِداشت ، خبری از اسب و شمشیر و غبار و گَرد و خیمه نبود که نبود .
یکی بود یکی نبود . که چنگیز و غازان خان به رسم ورودِ هر خزان با هم پنجه بیانداختند به رسم ِ بازی . بازی – بازی ، رمق هم می گرفتند و خاک در هوا می بکردند و دوشا دوشِ هم به قدرتنمایی ،اسب می بتاختند گِرد صحرا و می بچرخیدند و نعره میبزدند . در این میان سپاهیانِ همیشه شاهد ِ ساکت ، زره از تن کنده و کلاه از کَله به در آورده ، می ایستادند به تماشا و زنانِ چنگیز و زنان غازان خان دور تا دور خیمه ، کنار هم می ایستادند و زیر لب بر رقیب ، اورادی می بخواندند که جملگی فسون بود و افسانه .
حال از آن بازی دو روز و سه شب گذشته بود . میس شانزه لیزه توی گرمخانه ی خونین نشسته بود و چنگیز سوار بر اسب تاخت می زد بر دل صحرا تا از چاه ِ زنخدان زنِ مُرده ی چوپانِ دَه دِهِ پشتی ، مرواریدِ سخنگو را برباید ،ببرد برای غازان خان ، در غیر این صورت سوگولی چنگیز، همان میس شانزه لیزه ، باید به لشکریان هولاکوخان سپرده می شد تا به پاریس برود و از بادیه نشینی همی خلاصی یابد . فی الحال ، چنگیز اسب می تاخت و سُم اسبانش ، قلب زمین را به درد می آورد و غازان خان ، در مکانی نامعلوم ، سر و ته گشته از نافش خون تَمام فواره وار بیرون زده و این چنین سخن می گفت . . . :” ای زن ! ای میس شانزه لیزه ! ای زن ِلایتچسبک به این قوم وحشی ! ای تو پتیاره ! کلید خلاصی تو ، در دست چنگیز خون ریز است و من گناهی ندارم . ”
میس شانزه لیزه توی حمام که جای آب با خون سرریز شده بود نگاه کرد . نگاه کرد و غازان خوان در موج ِ آب بدید ایستاده روی دو دست . زن بدو گفت :” می خواهم در این خون کز ناف تو گرمابه را پُر کرده است شنا کنم . از بس که تو سری و مه تری و لابد که خیلی خیلی بهتری و شاید هم که سری اما نه سرورِ من !” پس میس شانزه لیزه باشلق و سربند باز بکرد و گیسوان سُرخش را از زیر کلاه رها ساخت . بند از کمر بگشاد و ردا به در آورد و تیر و کمانش را روی کاشی های سبز و سفیدِ حمام بیانداخت و توی گودی گرمخانه به شنا کردن شد مشغول .
غازان خان بخندید و او را آفرین گفت . از نافش ، خون چون رودی خروشان سرازیر بکرد تا میس شانزه لیزه را غرق همی کناد – مرض داشت – غرق کناد تا دیگر ا این گفتار گُنده تر از دهان از زبان تیزش زبانش بیرون نرود! . . . میس شانزه لیزه توی حمام خون شنا بکرد و به فکر جستن در بود که نیافته بودش . سپس دست از شنا بشست و بیرون آمد . لنگی به خود بست و دنبال در گرمخانه در به در شد . گرمخانه در نداشت و او دیوار را می خراشید و خود به دیوار می کوبید و استخوان بر کاشی ها محکم تر تا دیوار بترکاند و بیرون برود . صدای غازان خان از گودی گرمخانه بیرون بیامد :” تو زنِ بی برنامه ای ، تو بی برنامه ترین زنی ، . . . تو در این قاعده نمی گنجی . که چنگیز را زنانی بهتر از تو عاشق اند . . . و او چراست که دست از تو نمیکشد . خواهر من صد سال بهتر از تو روی دارد و زبان به قربان صدقه و تنی بهتر از تو و کلامی شکر و سخنانی گهر . . در رزم و سواری صد بار برابر بهتر . . . تو باید بروی و من خوبی تو خواهم ای کم عقل کم هوش که چنگیز می تواند خواهر من به زنی بگیرد و تو را کند فراموش و این رسم ماست . . . ” میس شانزه لیزه فریاد زنان چنگیز خون ریز را صدا می زد و به سقف گرمخانه نگاه می کرد . سقف سربینه طاقی بود ارتفاعش تا آسمان . . . دیوارهای گردش بی در بودند و بی روزن و پنجره . . . و لنگه ی در ،گم شده بود . . . میس شانزه لیزه راهی نداشت جز مرگ و قبول شکست ِچنگیز ِ همواره پیروز. . . .چنگیز این بار بازنده ی دیر کننده ی گور و گم شده ای بود که اندر آوردن دُر از زنخدان زن مرده ی چوپان دیر بکرده بود . . . مباد او میس را فراموش و خواهر غازان را به کابین برده بود ؟ . . . .او استوار ترین مغول داستان مردی که در این قصه نیامد افسوس . میس شانزه لیزه خود در خون غازان خان غرق بکرد . . . و در این هنگام که به مرگ سلام می داد کفِ حمام را بدید . . . دو لنگه ی در ِ چفت و بست شده ، کاندر کف حمام تعبیه شده بودند به ناگاه باز گشتند و غازان خان از در ها بیرون بیآمد . ( چه شود ! ) میس شانزه لیزه میان خون و کاشی و خفگی و شنا ، انگشتانش را در هم کرد دو دستش را دو سنگ (همون دو مُشت ) و بر سینه ی غازان خان مشت همی کوبید و غازان خان که جنگاورِ امین چنگیز بود ، میس را از خون ِ خیس نجات بداد و او را از دو درِ تعبیه شده در کف حمام بیرون ببرد و هیچ نگفت . باران می بارید و صحرا تشنه بود . دشت خشک بود و باران ترش می کرد . چنگیز روی اسب نشسته بود و سگرمه هایش در هم بود . زن را پشت اسب بگذاشت و تاخت تا صحرای بعدی . . . و در این بازی غازان خان صاحب زمین های عجیب و بعید بشد . زمین هایی که دو شرق داشت و دو غرب ، نه شمال داشت و نه جنوب . غازان خان شمشیر در غلاف بکرد ، در دل بخندید . . .پاره ای راه رفت و خم گشته خاک در مشت بگرفت و گفت :” کاندر جادوی من کس نتواند طلسمی بیاورد و ببرد . این عفریته را دست هلاکو خواهمش داد تا از این بادیه به در شود و همشیره ی خویش را سرور صحرا خواهمش ساخت و بدو زهر خواهم داد تا در شراب چنگیز بریزد و سلطانی او به سر شود . این تازه ابتدای افسانه ی چنگیز کُشی است .”
و تنها خداوند حدیث داند که غازان خان هرگزا که میس شانزه لیزه به دست هولاکو نسپرد و او را از این بادیه به در نتوان شدن . ازیرا که طمع مروارید ِ چاه زنخدان زن چوپانِ دَه ده پشتی او را هلاک ساخت اینگونه که چنگیز مروارید را به زهری آغشته کرد و بدو بداد و او هیچ نفهمید و تا بگرفتش، زهر در اندرونش خانه کرد و او قرص خورشید فردا را نبدید و جان به جان آفرین تسلیم بکرد .