یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

سلطان مار

 

میس شانزه لیزه روی ریگهای خیابان ایستاده بود . کف ِ پایش با سنگریزه های ماسیده ی داغ و شن های سرد و شوره نمک های یخ زده  پُر شده بود . آفتاب ِ تفتیده روی زمین ، پهن بود ، مثل سفره . صحرا می درخشید ،انگار براده های طلا بود که تا خط افق ممتد میشد و در این براده ها ، کاکتوس ها و بته ها ، سنگ های لاجورد بودند که میدرخشیدند زیر آفتاب ِ جهانسوز . میس شانزه لیزه پشتش لرزید ، عرق سردی بر تنش نشست ، مدام زیر دلش خالی میشد و میریخت . داشت از دست ِ سایه ای فرار میکرد که کش می آمد و بزرگ و کوچک میشد و گره میخورد و از هم باز میشد و دست بلند میکرد تا او را با خود ببرد . سایه ای که حسی از ترسناک بودن را به او منتقل میکرد . شاید هم آنقدر ترس نداشت اما یک بار آهسته آهسته روی دیوار پیدا شد توی دستش خنجری بود ، روی دیوار میدوید و به گوشه ی سقف مینشست و خنجر به دست منتظر میس میشد تا شکارش کند . آنها بیست و چهار ساعت هر دو در دو گوشه ی خانه کز کرده بودند تا دستشان به هم نرسد . 

باد که وزیدن گرفت شن ها به هوا رفت . رو به رو و پشت سر ، چپ و راست ، همه یک سرزمین ناشناخته بود با آسمانی که آّبی ِ رنگش صدای موج های دریا را میداد و هر ابرش که پدیدار میشد ، موجی بود وسط اقیانوس که اوج و فرود میگرفت و غرق عظمت آب ها میشد . میس ، فکر کرد کی و از کجا به این صحرا آمده ؟ حافظه اش یاری نمیکرد . نه پرنده ای رد میشد و نه ماری نیشش میزد و نه عقربی . . . فکر کرد فقط رو به یک جهت ، مستقیم برود . مستقیم بهتر بود . کنار پاهایش تاول ها میترکید و آب و خون از ان روی شن ها میپاچید . حس کرد خزنده ای پشت ِ سرش راه افتاده . دوست نداشت سرش را بچرخاند تاببیند که چیست . رو به رو ماهی ها به عظمت نهنگ ، در اعماق ِدل ِ دریا شنا میکردند و بعضی هاشان با هم بودند . دو تایی و سر خوش . میس شانزه لیزه پیراهن ِ خالدار سورمه ای رنگش را پاره کرد . . . هوا پوست ِ تنش را میخراشید . مثل تیغ ، داغ بود و سلول های پوست زیر بار آن همه گرمی ذوب میشدند . فکر میکرد هر لحظه آّب میشود و توی ریگ های زیر پایش میرود و از صحنه ی روزگار محو میشود . رو به رو نوید ِ اقیانوسی را میداد که آبش شور نیست . آبش خنک است ، مثل آب چشمه و زلال است و هر حلقی گلویش گیر میکند به آن آب ِ سرد و شفا بخش . پس به جلو تر رفت .از بالای سرش کلاغ های سیاه مثل یک فوج مورچه رد شدند و مدتی همه جا را سیاهی فرا گرفت . میس چمباتمه زد و دستاش را روی سرش گذاشت. کلاغ ها جیغ میزدند . بالای سر ِ او داد میکشیدند . شاید هر لحظه به او حمله میکردند و هر کدام گوشت تنش را میکندند و با خود میبردند . میس شانزه لیزه ، لب هایش خشک شده بود و زبانش مثل چوب سفت . خون و آب بدنش همچنان از تاول های پایش بیرون میریختند . کمی بعد دیگر صدایی نبود . سرش را از میان دستانش بیرون آورد . رو به رو خبری از اقیانوس و مرجان و ماهی های عاشق نبود . کاروانسرایی بود که میشد دیدش ، سراب نبود . پس دوید . نمیدانست چرا ؟ دوست داشت زودتر جانش به در رود . اما بی اراده ، پر زد به آن جا . موهای بلند ش توی هوا میریختند و از خشکی میشکستند . پوست تنش تکه تکه شده بود و همین طور که راه میرفت احساس میکرد قرار است دستش از خشکی کنده شود . و چشمانش در بیاید و بیفتد روی زمین . به کاروانسرا رسید . باد خنکی توی کاروانسرا میچرخید . میس شانزه لیزه زیر یکی از طاقی ها افتاد . حتی نمیتوانست بگوید آب . . . عقرب ها دور او چرخ میزدند و چنگال برای جانش میساییدند و فکرِ ضیافت شبشان بودند . مار سیاه ِ بی دست و پایی با مهره های درشت بدنش از سوراخ کنج کاه گلی کاروانسرا بیرون خزید و عقرب ها را فراری داد . با تنش قلابی درست کرد و میس را با خود به سوراخ ِ کنج دیوار برد.مار ِ خوش خط و خال میس شانزه لیزه را توی حفره ی تاریک و نمور جا داد میان پوست های خشک شده ای که قبلا انداخته بود . 

 

میس وقتی به هوش آمد مار را دید . تن ِ مار پر از پولک های قهوه ای و قرمز و طلایی بود و میدرخشید ، دندان ِ مار ، مثل مروارید بود و نیش آن مثل خون قرمز . برای میس از کوزه ای که عمرش به صد هزار سال میرسید آب آورد . انگار که از اقیانوسی آن را آورده باشد . میس شانزه لیزه از ترس چیزی نگفت . چشمانش را باز و بسته کرد و بی اینکه بفهمد چگونه ، لاجرعه آب را نوشید . هوای سرد ِ دالان ِ مار مثل بادگیرهای یزد بود و خنک . . . مار شروع کرد مثل آدم ها حرف زدن . گفت: فروغ ِ دیده ام دل قوی دار تو را هر انجمنی ستایشت میکنند و سزاوار پادشاهی مایی . ” میس از اینکه آرواره ی مار میجنبید حیرت کرد . صدای قدم های کسی روی دالان را شنید . مار قبل از اینکه میس چیزی بگوید گفت : مردی که آن بالا راه میرود بخاطر ِ نداشتن ِ قدرت مهرورزی میکند تو سزاوارش نیستی . ” میس شانزه لیزه که ماتش برده بود به سختی گفت : ” شما کی هستید؟”مار گفت :” من سلطان ِ جانم . ” میس شانزه لیزه که درون دالان ِ خنک ِ آن مار جای گرفته بود از هوش رفت . میس شانزه لیزه ، خودش را روی کجاوه ای دید با لباسی از پارچه های عجیب ، کفشی از پوست مار و گردن بندی از پوست مار و دستبندی از پوست مار با پولک های طلا و نگین های لاجورد . شتر ها در صحرای سوزان…راه میرفتند . . . آفتاب میخواست به زمین بچسبد . پوست تن میخواست ور بیاید . . . توی کجاوه ، کمی خنک تر بود . صدای سلطان مار هنوز توی گوشش بود . . . مار او را با خود به شبستانش میبرد . صدایش را از آویزاهای گوشش میشنید :” فروغ ِ دیده ام . ” کاکتوس ها از میان پرده های صورتی رنگ دیده میشدند . بوی تند فلفل می آمد . صدای موش هایی که له میشدند . در دور دست اقیانوسی پیدا بود . ماهی ها میان مرجان ها با هم بودند . دور هم میچرخیدند . حباب ها میترکیدند . خزه هایی بسته شده بودند به دور سنگ ها . سنگ ها روی هم لیز میخوردند . توی اقیانوس سایه ی رنگین کمان افتاده بود . کجاوه همچنان پیش میرفت . کویر مثل دریای طلایی مواج بود . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳ نظرات

  1. سلام ميس جانخوبي يا بهتري؟اين داستان بلدنت نشون ميده كه ميس اوضا و احوالش خوبه !! خدا رو شكر.و اما استان: بازم پرداش هاي محيط و وقايع ديونه كنندست !! انگار كنار ميس داري راه ميري يا حتي جاي اون داره اين اتفاقات برا تو ميفته.!! كاش منم يه سلطان ماري داشتم كه توي لحظات تلخ و سخت و گرفتاريها به كمكم ميومد و همه چيز ختم به خير ميشد. راستش اينكه ميس كوچيك شده و به سوراخ مار رفته با مار زيادي بزرگ بوده اصلا مهم نيست. مهم اينه كه از يك موجودي كه در نظر عوام به نظر زشت مياد بتوني يه ناجي بسازي.چرا ميس داره اينقدر خودشو عذاب ميده و فكر ميكنه اين عذاب برا رهايي از چه كاريه؟ (مشتاقانه از روي كنجكوي ميخوام بدونم) يه چيزي آخر داستان معلوم نشد و اون اين بود كه اون شخصي كه صداي پاش ميومد كي بود؟ بي اف ميس يا خواستار يا سلطان ؟ آقاي شاعر كه نبوده؟

  2. دکتر کالیگاری

    علاوه بر روایت متن، بیان این متن هم در جایگاه مهمی قرار دارد در عین حال که جزئیات تشریح می شود ولی زبان با واقع گرایی فاصله دارد، توصیفات و استعاراتی که در بطن جرئیات قرار می گیرند فضای سوبژکتیو اثر را تقویت می کنند : هوا پوست تنش را می خراشید" و این همان آشنایی زدایی از تجربه های متعارف است… درود رفیق … روایت بیشتر شبیه پن در سینما می ماند مخاطب را می کشاند و برخلاف زوم که پرتاب می کند، تعلیق را می افزاید بدون آنکه اطلاعاتی که مخاطب منتظرش است در اختیارش قرار بگیرد… درود رفیقمخاطب عام با آثار متعارف بهتر ارتباط می گیره ولی همچنانکه اشکلوفسکی(از اعضای فرمالیست های اولیه) می گوید آشنایی زدایی و تجربه های نو از موضوع ، به هنری بودن می انجامد.درود رفیق و خسته نباشی

  3. بیابان دل توست و کویر مامن تو …مار را نباید در یافت که زودگذر است و فقط کفایت عهد شباب است اما زنهار که دم غنیمت دان ….من که کویر را بیشتر دوست دارم تا سوار بر کجاوه مار …..(از این منظر به نوشته ات نگاه کردم چطوره؟)