یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

تصادف

تصادف

 

الان ، ساعت 3:34 نیمه شب ست . باور نمیکنم که هنوز زنده اَم و دارم تایپ میکنم . هیچ چیزی توی ذهنم نیست . اینکه نمیدانم قرار است در نهایت چه قصه ای سر هم بندی کنم و این جا بگذارم . فقط میدانم پشت گردنم درد دارم و بالای گوشم . پنجره را باز کرده ام و درجه ی چیلر را در بالاترین حد ممکن ، برای خودم بوران ساخته ام . ذهنم تند تر از خودم پیش میرود . قیقاج میزند اما . گیج شده . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد پیانو میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد روی اینستاگرام لایک میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد سیگار میکشد . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد با ایکس حرف میزند . من دارم تایپ میکنم و ذهنم دارد توی قوری را پُر میکند . من دارم تایپ میکنم و همزمان توی موزه ای در امریکا قربان صدقه ی یک مجسمه میروم که شبیه خودم است . من دارم تایپ میکنم و همه جا هستم جز این جا . پس چه کسی در حال نوشتن است . من دارم تایپ میکنم و میدانم که درد دارم . صدای تصادف هنوز توی گوشم و به خصوص بالای گوش چپم ویراژ میدهد . اسباب ِ غنبرک چنبرک هایم را زیاده دیده دارد توی سرم پیاز داغش را زیاد میکند . دلخوشی هایم زیاد بود دارد با این صدا زیادترش میکند . موتسارت را خفه میکنم . میگذارمش توی تابوت شیشه ای . همان جا بماند . همین صدای بوران بستم است . همین کافی است . پایم خواب میرود اما باکی نیست من که دارم لاطائلات سر هم میکنم بگذار ان هم بخوابد مثل همه ی مردم شهر که منتظرشان هستم و آن ها هم خوابند . . . این وقت ، وقت خوابیدن نیست ؟ این ساعت ساعت ِ غرایز فعال است و هیجانات بی قرار و احیای روان . . . من دارم تایپ میکنم . قرار است از تصادفی که کرده ام بنویسم . خودم این قرار را با میس شانزه لیزه گذاشته ام . با من قهر کرده . دیشب بی اجازه ی من کنج دیوار نشسته و با مداد فحش برایم نوشته است . فعلا قهر است اما برایم دیگر اهمیتی ندارد . به دیوار نوشته اش بعدا نگاه میکنم . فعلا میخواهم فهرستی بنویسم از کارهایم . . .تا برسم به تصادفی که کرده ام . خروس نخوانده بود که ( اونی بابا ) را دیدم . دیدم و توی ذهنم و توی یادداشت هایم یک سری نکته یادداشت کردم که بیایم روی جزیره در کهکشان در مدح و ستایش فیلم بنویسم . اما کمی هپروت حواسم را گرفت و نفهمیدم که چطور خوابم برد . . . وقتی بیدار شدم . آفتاب انگشت هایش را توی چشمم کرده بود . من با چشمان باز میخوابم . حرارت ِ حضور ِ ماه و ستاره و حشره و صدا را نیز میبینم . میشنوم . لمس میکنم . بلند میشوم . به ساعتم نگاه میکنم . چهار ساعت بیشتر نخوابیده ام . باید بروم دستشویی . همسایه ی کناری عاشقم شده است . پشت دستشویی سیمان ها را کنده است و به من گوش میدهد . من توی دستشویی آواز میخوانم . گاهی وانمود میکنم که دارم با کسی در فرانسه حرف میزنم . برای قوی شدن عضله ی زبان فرانسه بلند بلند ترانه های ادیت پیاف را میخوانم و او عاشق من شده است . . . این بار دل و دماغ ندارم . . . همین طور که بی خود توی دستشویی منتظر اجابت مزاج هستم ، کتاب رویاهای بیداری را از قفسه ی بالای سرم که جای حوله و دستمال است بر میدارم . برای چندمین بار دارم گفتگوی همینگوی را میخوانم . . . دلم میخواهد به همه ی نویسنده های ایرانی بگویم شما هیچ چیز از هنر از ارتباط از دیدن نمیدانید . شما همه تان تولید میکنید و میخواهید تکثیر شوید و تثبیت شوید و در قطعه ی هنرمندان بخوابید هیچ کدامتان عاشق نوشتن نیستید . اگر سیگار را از شما بگیرند اگر عکس و اسم را از شما بگیرند قلمتان خشک میشود . عصبانی ام . بی خود توی دستشویی وقت گذراندم . ورق میزنم و بلند میشوم . اصلا برای چه آمدم دستشویی . . . رو به روی آیینه ایستاده ام به موهایم که با قیچی کوتاه شده نگاه میکنم . . . همین طور نامرتب هم جالب ست . . . شبیه مرده ها شده ام . میروم توی هال . . . یک سیگار روشن میکنم و سایه ی سنگین خواب فراموش شده را پس میزنم . . . با دود . . . سعی میکنم . . . یادم نمیآید اما حس اش میکنم . . .  فکر میکنم اباطیل دنیوی زمان را فاسد کرده اند . هر لحظه که میگذرد ظهور یک بی قراری را دوام میبخشد . سیگارم که تمام میشود برمیگردم توی تخت . میس شانزه لیزه روی سقف دراز کشیده است و دارد موهایش را شانه میکند . او ماسکی را که در فیلم اونی بابا دیده ام به صورت ش زده است . دارد برای من ادای شیطان را در میاورد . دلم میخواهد فراموش کنم که چه میبینم و چه دیده ام . . . دلم میخواهد مثل اسکلت ها و جمجمه های ته چاه اونی بابا متلاشی میشدم . مثل نقاشی هایی که محصص پاره شان میکرد . . . کاش خدا داس در دست داشت و من را میچید . دلم میخواست یک مجسمه در موزه بودم . . . که برای دیدنم از همه جای جهان می آمدند . . . خرج میکردند . . . دورم میگشتند . . . حالا زنده ام و درونم سرد و یخ زده . . . چشمانم را میبندم . . . وقتی چشمانم بسته است بیدارترم و وقتی چشمانم باز است خواب . . . از این دنده به آن دنده میشوم . آقای -س- جوابم را نمیدهد . ویرایش کار آخرم مانده است . . . انگار که اصلا اهمیتی ندارم . . . بالش را روی صورتم میگذارم . . . به ندرت این کار را میکنم . میس شانزه لیزه خودش را پرت میکند رویم . میشود بختک . بزنم له و لورده اش کنم . . . یک نیزه توی خرخره اش کنم و جانش را بگیرم . به پهلو میشوم . . . به عکسی که توی اینستاگرام گذاشته ام فکر میکنم . شبیه روح شده بودم . یعنی تا حالا چند فقره لایک خورده است ؟!!! انبوه فکر و خیال نمیگذارد بخوابم بیدار میشوم . بیخودی به – ع – زنگ میزنم . از او میخواهم یک سری اسم آهنگ برایم بفرستد . . . همه ی موسیقی های پینک فلوید و متال ام را در فلشم پاک کرده ام . . . بی خودی حرافی میکنم و اینترنت موبایل را روشن میکنم . تا آنتن مخابرات زور بزند و وارد اپلیکشن ها شود و موتور نوتیفیکشن ها را راه بیندازد میشود یک نسکافه  خورد . طبق معمول جلوی پنجره ام . منتظرم تا آب جوش بیاید . نسکافه ام را هم میزنم . یک صدای دینگ میشنوم و پشت سرش چند رینگ مختلف بندری میزنند . . . میایم روی کاشی هایی که آفتاب داغشان کرده مینشینم تا خودم را عذاب دهم . میس شانزه لیزه جای من توی تخت دارد کابوس میبیند . میگذارم به حال خودش باشد . صفحه ی موبایل را ورق میزنم . . . از این برنامه به آن برنامه میروم . . . همه دارند در مورد کاخ جشنواره و فیلم و تئاتر حرف میزنند . . . همه دارند در مورد مهم بودن خودشان و کارهایشان حرف میزنند . . . بیشترشان بی محلی میکنند . . . سینمایی ها و بازیگرهای عزیزدنبال جایزه هستند . دستم را میبرم روی آنفالو ها و چند سلبریتی را پرت میکنم در زباله دان . . . دوستانی که نان و نمک هم را خورده بودیم . . . به درد نخورهای متکبر . سکوت ذلت آوری که دوستش ندارم اما مدام میشنوم . . . از چشمانم میشنوم . میرم و میبینم همزمان با من دارند برای هم دیگر قربان صدقه میروند و کسی به فکر نویسنده ی مملکتش نیست که با نام مستعار حذفش کرده اند . . . کسی حتی یک خط اط نوشته هایش را هم نمیتواند بخواند . ناشرم هنوز فیلتر شکن ندارد . . . سرم درد میگیرد . . . باید برای فیلمم بروم سر یک قرار کاری . . . چند ساقه طلایی گاز میزنم و همین طور که تلگرام را چک میکنم از روزم متنفر تر میشوم . اینترنت را خاموش میکنم و سیگار بعد از ناشتایی را میکشم . . . همیشه میچسبد . . . پنجره را مثل الان که باز کرده ام باز میکنم . . . عینکم را میزنم . مینشینم پشت پیانو . به زور میخواهم قطعه ی شوپن را تمام کنم . نمیشود . میروم سر لج . . . شروع میکنم از اول گام ها را زدن . . . بعد شروع میکنم چند درس هانون را میزنم . . . بعد میروم سر درس های انوانسیون . . . سریع از دوره ی باروک عبور میکنم و میروم روی ترنومتر و موتسارت را حلزونی وار فقط دشیفر میکنم . . . حواسم پی ساعت است . باید بروم . ناراحتم . . . از داستانی که برای دوستم فرستاده ام و منتظر اظهار نظرهایش هستم خبری نیست . . . دلم برای نوشته های گم شده ام که در فیس بوک پاک شده اند تنگ شده است . . . میس شانزه لیزه را از روی تخت می اندازم پایین . بلند میشود و میزند توی گوشم . در بالکن را باز میکنم و می اندازمش توی بالکن تا آدم شود . با دامن بلند سورمه ای و موهای نارنجی اش داد میزند . میگوید آبرویت را میبرم . بگذار ببرد . اهمیتی نمیدهم ، تختم را مرتب میکنم حاضر میشوم که بروم . . . الان که دارم این ها را تایپ میکنم تازه  دارد یادم می آید. . . باید بروم ببینم او هنوز زنده هست یا نه … بعد از تصادفی که کردم همه چیز را درهم تر میبینم . فراموش کرده ام از بالکن بیاورمش تو . . . چند لحظه باید از پشت این لپ تاپ نکبتی بلند شوم . . . . . . . . . . . . . . . . .

توی بالکن رفته بود نشسته بود وسط کارتن ها . . . چشمهایش را توی دستهای مشت کرده اش گذاشته بود . نگاهم که کرد دو کاسه ی خالی صورتی دیدم که دورش را مژه گرفته بود . بغلش کردم آوردمش تو . سرش را روی کتفم گذاشت . موهایش ریخت پایین . موهای بلند حنایی رنگش . . . بعد بازویم را گاز گرفت . از دستهایش آب میچکیبد بیرون . نشاندمش روی کاناپه . مشتش را که سفت بسته بود باز کردم . چشمهایش را در آوردم و گذاشتمش توی چشمخانه . یکی زد توی گوشم . کلافه ام . انداختمش توی حمام و شیر آب داغ را روی سرش باز کردم و در را بستم . الان که پشت این لپ تاپ نشسته ام دارد توی حمام بلند بلند ادیت پیاف می خواند . ساعت نزدیک 5 صبح است . . . همسایه ی عاشق من . . . حتما دارد به صدای او گوش میدهد یا از سوراخی که در سیمان تعبیه کرده نگاهش میکند . داشتم تصویر شادمانی امروزم را به منصه ی ظهور میرساندم . . . میگفتم . . . حاضر شدم که بروم . . . کاپشن بلند نارنجی رنگم را میپوشم با کلاه افغانی روی سرم و یک شال گردن پشمی سبز دور گردنم انگار چه خبر است و مبادا آسمان یادش بیافتد که زمستان یعنی ابر برفش گرفته . . . خدای نکرده . . . کیفم را برمیدارم .  توی کیفم فیلم و کیف پولم هست و سیگارم . . . همین کافی است . میپرم بیرون . آسانسور من را پایین می آورد . . . از پله های بیرون لابی میدوم تا خود پارکینگ . هشتاد و یک پله را باید پایین بروم و دو پیچ را رد کنم . . . سوار ماشین که هستم ضبط قفل کرده و سی دی بیرون نمیاید . . . هر کار میکنم صدای موسیقی اکسیژن قطع شود و سی دی اش خبر مرگش بیرون بیاید نمی آید . . . لج کرده اصلا . . . من هم دنگم گرفته که سی دی دیگری را توی حلق ضبط کنم اما اصلا ممکن نیست . پنجره را میکشم پایین . . . صدای موتور ماشین ها را میشنوم و صدای اذان مغرب را . . . میروم سمت میدان سرو . . . خیلی آهسته . . . شلوغ شده و ماشین ها دارند میروند یک جایی از جایی برمیگردند . . .همه جا ماشین ماشین . . . باید بپیچم سمت راست . . . قرارم همین خیابان است . . . تا میایم که بپیچم صدا و ضربه ی هولناکی گوشم را و جانم را توی دستش میگیرد و میکوباندم به شیشه ی سمت چپ . میزنم روی ترمز . محکم فرمان ماشین را توی دو دستم گرفته ام . چشم هایم را بسته ام . صدا توی گوشم ادامه دارد . نمیدانم من به کسی زده ام یا کسی به من زده است . نمیخواهم چشم هایم را باز کنم . . . مطمئن نیستم سرم روی شیشه است یا از گردنم افتاده است . . . قلبم تند تند میزند . زانوهایم درد میکند و مچ پاهایم قفل شده اند . میدانم که حرکت نمیکنم . هیچ نمیبینم . میدانم که ایستاده ام . اما نمیدانم که من به جایی زده ام یا جایی ماشینی کسی به من زده است . . . سرم گیج میرود . کسی پنجره ام را میزند . . . صدا میکند . . . :” خانم !” . . . کیست ؟ چشمم که باز میشود یک پرده ی طوسی رو به رویم هست . . . تار میبینم . . . پلیس دم چهاراه میگوید :”خوبید ؟ . . . پیاده شید خانم . . . در رو باز کنید لطفا .” جلو را نگاه میکنم . . . نه من به کسی و چیزی نزده ام . . . نکند یک جنازه روی زمین مانده . سرم در میکند . نمیدانم چطور در را باز کردم و پیاده شدم . . . یک ماشین شاسی بلند سفید پشت سرم اریب ایستاده است . . . دختری با ابروهای رنگ شده ی زرد و ساعت طلا و لب های پروتزی رو به رویم ایستاده است و در حالی که آدامس میجود با تاسف ساختگی میپرسد :” وای ببخشید ؟” دستم را از روی سینه ام بر میدارم . . . چی شده ؟ . . . پلیس یک لا قبا ی لاغر مردنی با ماسکی که به کناری زده با مهربانی میگوید . . . خدا رحم کرد . . . بیایید ببینید . . . دور ماشین آدم جمع شده است . . . همه نگاه میکنند . . . فشارم پایین ست . . . کمتر این را فکر میکنم چون اغلب فشارم کم ست . . . میبینم روی زمین تکه های قرمز و لاکی ماشینم خورد شده و افتاده است . . . صندوق عقب ماشینم با پلاکم یکی شده و صندلی های عقب از جا در رفته اند . . . دختر میگوید :” من نمیدونم آخه ماشین شما پرپریه . . .پس چطور مال من چیزیش نشد . . . میدونید . . . شما یه هو زدید روی ترمز ! ” اگر جانش را داشتم . . . یکی توی گوشش زده بودم یا پوستش را وسط خیابان میکندم . . . ریمل هایش را با انگشتش بالا میدهد . . . انگار که توی ریمل هایش خرده های شیشه ی چراغ ماشینم رفته باشد . . . توی هوا فوت میکند . . . برای خودش شماره میگیرد و با موبایل حرف میزند . . . یک نفر دستم آب نمیدهد . . . پلیس می آید . . . میخواهد به تفاهم برسیم . . . قرار شده دختر کارت ماشینش را به من بدهد . . . ماموری که سر چهارراه ایستاده بود به چراغِ سمت راست ماشین اشاره میکند و میگوید . . . شما نمیدونید با کدوم سمت ماشین تصادف کردید ؟ چراغ خودتون رو ببینید . . . دختر میگوید :” اوا . . . ندیدم .  . . ای وای . . . ” . . . تلفنش را میدهد . . . لبش را کج و ماوج میکند و میگوید من نمیتونم سر ساعتی که شما میگید بیام تعمیرگاه . . . من سر کار میرم . . . من که حواسم سرجا نیست . . . دلم میخواهد فقط یک لیوان آب بخورم . . . دستهایم میلرزند . . . کارتی که دستم میدهد را میگیرم و خداحافظی میکنیم . دوستم خودش را به چهارراه رسانده . بغلم میکند . میخواهم وسط خیابان توی بغلش بمانم . . . . فیلم را به او میدهم تا ببرد برای ترجمه و با فلشر روشن و یک ماشینی که از سپر و صندوقش چیزی نمانده برمیگردم خانه . دست از پا دراز تر . . . سرم درد میکند . . . دستهایم میلرزد . . . بعد از اینکه چند دقیقه روی کاناپه ام ول میشوم بدو میروم دستهایم را میشورم و شروع میکنم به درست کردن آب میوه . . . تویش فلفل سبز هم میریزم تا مخم سوت  بکشد . . . یک سیگار روشن میکنم و زنگ میزنم به آنا جانم . . . گریه میکند . . . یاد فیلم هامون می افتم . . . همان جایی که مادربزرگ هامون وقتی پشت پرده ست به هامون میگوید :” دیگه غمخواری نداری . . تنها موندی ” . . . خداحافظی میکنم . . . میخواهم تنها تر باشم . .. شوهر یا دوست پسر یا یک مردی از طرف زن آدامس جو به من زنگ میزند . . . قربان صدقه ام میرود . . . مشکوک ست . . . میگوید به او زنگ بزنم . . . میگوید خودش توی کار تعمیرات ست . . . در صورتی که دخترک وقتی که حرف تعمیرگاه شد گفت که خودش هم برای چراغ ماشینش میایدپیش  تعمیرکار من . . . اما ناگهان شوهر یا هر کسی که از طرفش بود خودش را این کاره و بلد کار وانمود کرد و به من گفت که اصلا نگران نباشم . . . شماره اش را اس ام اس کرد و سریع صدای اتصالش به شبکه ی ایمو و غیره را شنیدم . . . مثل مرغ پر کنده بودم . . . حالا ماشین قرمز قشنگم له و لورده شده و صدای خورد شدنش هنوز توی سرم ست . . . میبینم که همان همیشگی . . . یک مسج ارسال کرده که برای کاری به یک جایی در شوروی سابق بروم . . . خیلی کوتاه برایش مینویسم که تصادف کرده ام . . . خیلی کوتاه نگرانم میشود و بعد زنگ میزند . . . میداند که چت کردن کار بچه هاست و وقتی میشود همدیگر را شنید چرا باید نوشت . . . تا زنگ بزند . . .کوتاه و عمیق به خواب میروم . . . روی زمین افتاده ام .  .  . وادارم میکند بروم از توی کیفم کارت ماشین دختره را بیاورم و رویش را بخوانم . . . بلند میشوم . . . در کیفم را باز میکنم . . . میبنیم اصلا کارت ماشین به من نداده . . . گواهی نامه اش را داده است . . . پشت خطی . . . میگوید خودم را ناراحت نکنم . . . میبیند که صدایم دارد میلرزد . . . میگوید خودش دهنش را سرویس خواهد کرد و پدر شوهر یا دوست پسر یارو را هم در خواهد آورد . .  . خیلی نا ندارم که پای تلفن حرف بزنم . . . کاش به جای پشت خط میشد مستقیم به هم وصل میشدیم . . . از ایران به فرانسه یا امریکا یا یوسف آباد یا شهرک غرب . . . اما امکان پذیر نبود . . . همیشگی میگوید . . . :” اعتبار گواهی نامه رو بخون ” . . . کاشف به عمل می آید که دو سال هم ا ز روی اعتبارش گذشته . . . نام دختره را میبینم . . . بتول . . . فکر میکنم اصلا به جمالاتش نمیخورد که بتول باشد . . . بیشتر آناستازیا و کریزیلا به وجناتش میخورد . . . همیشگی که صدایم را درب و داغون میبیند . . . عصبانی شده . . . اما دعوا نمیکند . . . میخواهد برود از دست همه شکایت کند . . . همیشه دوست دارد زورش را به همه نشان دهد . . . صدای خودش خسته است . . . کلافه است . .. باید برود . . . گشنه است . . . خداحافظی میکند . . . . . خیلی وقت شده که او رفته و از خداحافظی اخر خیلی وقت است که گذشته و هیچ چیزی برای من معنا ندارد . . . فقط میدانم که ماشینم له نشده . . . خودم له شده ام . . . صدای تصادف هنوز بالای سرم یک جایی توی گیجگاهم میچرخد . . . صندلی را میبرم توی آشپزخانه مینشینم پای چای و سیگار و . . . به بیرون نگاه میکنم . . . به بخاری که پنجره را گرفته و نمیدانم صدای ریکویم موتسارت از کجا می آید . . . پشت پنجره ، ماسکی که توی فیلم اونی بابا بود آویزان شده است . . .

با شاخ هایش و چشم های زل و ثابتش . . . با لبخند شیطانی اش . . . دلم میخواهد توی دود محو شوم و بروم لای علفزار . . . برای اینکه باور کنم ضربه ی مغذی نشده ام میروم پشت پیانو . . . شاید انگشت هایم عقلشان را باخته اند . . . نه هنوز یک چیزهایی توی یادم و یادشان هست . . . حالا علیرضا شجاع نوری و برنامه ی بعدی . . . بهروز افخمی . . . فیلم های جشنواره ای . . . مشهورهای سینمای ایران . . . دوستانی که دورند و وقتی نزدیکند دور تر . . . به همه شان فکر میکنم . . . به کسانی که نیستند . . . نمیدانم این فضای زمین چرا با ادم هایی پر شده است که بودنشان مثل زباله هایی جا گیر است . . . دست کم برای من بد بو متعفن . . زشت . . . پر از دروغ و فریب است . . .کسانی که هرگز خودشان را نمیبینند و همیشه رو به روی آینه اند . . . دلم میخواهد در مورد یک تصویر مطلبی بنویسم جانش را ندارم . . . چند تلفن جواب میدهم و مینشینم به خواندن کتاب . . . بانوی نابینایی در مقابل ضبط کردن رومان به من پول میدهد . . . بانوی مشهوری که زمانی خیلی سر زبان ها بود و امروز چشمش نمیبیند . . . دارم رمان را میخوانم . . . فکر میکنم وقتی نویسنده ها توی گلفروشی کار کنند مثل آناگاوالدا و یا شغل های مختلف را امتحان کنند چرا من از این کار طفره بروم . . . روی کمد کتاب خانه ام برای قصه ی بعدی یک سری یادداشت کرده ام . . . حوصله و دل و دماغش را ندارم . . . میگذارم برای فردا یا پس فردا . . . فعلا منتظرم . . . فکرم ثابت نیست . . . فکرم توی خیابان لای رنگ های متالیک قرمز ، کف خیابان افتاده است . . . دارم تایپ میکنم اما پشت فرمان نشسته ام و دارم سی دی را از توی ضبط به زور در میاورم . . . دارم تایپ میکنم اما میس شانزه لیزه توی وان هنوز دارد ادیت پیاف میخواند و کتری روی گاز میسوزد . . . دارم تایپ میکنم و این جا نیستم . من تقسیم شده ام . میان خودم . میان فیلمم . . . میان ترجمه اش . . میان تصویر های کوچک اینستاگرام . . . میان گفتگوی ارنست همینگوی . . توی علفزار اونی بابا . . . توی چاه افتاده ام . . . دارم تایپ میکنم اما هنوز به چشم های میس شانزه لیزه که توی مشتش بود و من فقط سر جایش گذاشتم و هیچ نپرسیدم فکر میکنم . . . دارم تایپ میکنم اما توی بالکن ایستاده ام و به خانه های رو به رو به برج میلاد نگاه میکنم . . . دارم تایپ میکنم ولی سر پیچم و سرم به شیشه ی سمت چپ خورده است .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …