دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

الماس

طبق آئین بومی ، جزیره نشین ها وظیف دارند قبل از هر چیز برای گرفتن حس آمبیانس و تجربه ی جدید موسیقیایی به این گوش کنند . حتما یادی از امیر کاستاریکا نیز خواهند کرد !

میس شانزه لیزه صبح که در تاریکی اتاقش از خواب بیدار شد ، با اینکه همه جا را تار میدید اما از تخت پایین آمد و پا روی کاغذ کاهی ها و دمپایی و لیوان نصفه ی شیر گذاشت و از میان جوراب ها و شال گردن های رنگ وارنگش گذشت و همین طور که کج و راست میشد و مثل پاندول ساعت ول بود رفت سمت تلفن دیواری اش . ابتدا حال دو- سه عدد حسابدارچی را گرفت ،‌چون پول لازم بود و تاخیر اداره جات به پنج  ماه کشیده بود و میس شانزه لیزه سعی کرد گاهی با خشم و گه گاه با خنده و پوزخند و نعره و …گفتمان کند تا سرانجام خرش از پل گذشت . اما موهایش از شدت خشم مثل موی گربه های اشرافی سیخ شده بود . پرده را کشید کنار و سرش را از پنجره ی اتاق زیر شیروانی آور بیرون . آفتاب بیش از حد چشمش را میزد . رفت و عینک آفتابی  اش را آورد و مردم توی کوچه خیابان را دید که یکی چارلی چاپلین وار راه میرود . یکی دم پنجره اش آکاردئون میزند . آن دیگری دنبال کالسکه چی میدود و زن زیبایی با کلاه بزرگی  که در سر داشت مردان را از آب – جو فروشی کشانده بود بیرون و ناگهان کلاهش را برداشت و همه دیدند سیبیل دارد و آنها را سر کار گذاشته . میس هوا را داخل ریه ی سوخته از دودش کرد و پنجره را نیمه باز گذاشت . اتاقش بی نظم ترین اتاقی بود که میشد در جهان وجود داشته باشد . ناگهان از پنجره ی اتاق کلاغی به بزرگی یک جاروبرقی وارد اتاق شد . میس شانزه لیزه جیغ زد . کلاغ که الماسی دزدیده  بود . الماس را روی صندلی لهستانی میان کامواهای رنگی گذاشت و رفت بیرون . میس شانزه لیزه سرش را برای دیدن کلاغ از پنجره اریب برد بیرون .ناگهان دید عده ی زیادی زیر اتاق زیر شیروانی اش ایستاده اند و با دوربین میس را رصد میکنند . میس ناگهان متوجه شد که بالا پوش ندارد و سریع دوید تا سر و صورتش را بشورد و به قراری که داشت خودش را برساند . لباس ها را قبلا جناب دوک برایش فرستاده بود . . . بنا بود برای چند لحظه نقش معشوقه ی دوک را ایفا کند و مبلغ قابل ملاحظه ای هم بگیرد . ماشین پایین آپارتمان منتظرش بود . کلاه را سرش گذاشت . و با مدل فشن از پله های چوبی موریانه خورده ی پیچ در پیچ یاپین آمد . . . سوار ماشین شد . همه ی مردها هر هر کر کر کنان دنبال میس میدویدند و بعضی ها فحش های رکیک میزدند و سنگ به پنجره اش میزدند که البته  سنگ به آن جا نمیرسید بعد می افتاد روی کله ی خودشان . میس به قرار گاه رسید . ماموریت را انجام داد . سرانجام میس رابرای پرداخت پول به اتاق اشرافی با دیوارهای طلایی و پرده های آبی بردند . میس نفهمید که چرا بیهوش شد . دماغش میخارید . وقتی به هوش امد . انداخته بودندش روی تخت اتاقش . میس شانزه لیزه که اشک مثل لوله ی ترکیده شده از چشمانش فواره میزد بیرون  کلی نفرین برای ان ها ارسال کرد . اما ناگهان دید روی صندلی لهستانی اش پر از الماس های رنگی است که کلاغ دزد خنگ همه را  برای او آورده …داشت فکر میکرد که با این همه الماس چه کند ؟ ؟ ؟ لبخندی زد و رفت سمت صندلی که پایش گیر کرد به قوطی کنسرو و افتاد زمین و ناله ای کرد . همین موقع بود که از خواب بیدار شد و دید الماسی در کار نیست .

این هفته دایره گچی قفقازی برشت را خواندم -چند داستانی از پرویز دوایی+ زن ان بدون (م ر د ان ) را .در همین حین هم خیلی آهسته سرخ و سیاه را به دقت به اتمام میرسانم . باشد که این هفته جدید خبرهای (هیچ)ی …(بوبوس)ی و الخ ..داشته باشیم .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۹ نظرات

  1. سلام. میس جان، به خواننده‌های تئاترناکرده‌ هم فکر کن. باور کن خیلی شخصی بود. شخصی بنویس و همگانی.

  2. آخر میس خودش رو با یکی از شال گردن ها خفه می کنه:

    برو که راحت بمیری.. برو که راحت بمیرم…
    طناب یا قرص خوب است ، ولی ترن چیز گندی است…

  3. خداییش من موندم این عکسا رو از کجا میاری ! کلا همه اش رو میگم…

  4. خوبی نوشته و آهنگی که گذاشتی اینه که جفتش به هم میخوره . تحسینت میکنم میس شانزه لیزه گل

  5. اما تو کجایی؟  آنجا در  پاریس افسونگر بر روی صحنه ی پر شکوه  شانزه لیزه می رقصی ؛ این را می دانم، و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدم هایت را می شنوم، و درین ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را می بینم .
    به افتخارت و این نوشته.
    متاسفانه من ADSL ندارم و از نعمت گوش سپردن به آهنگ محروم شدم.ممنونم

  6. این جزیره ی شما بدجوری اعتیاد آوره هااااااااا !

  7. داستان جالبی بود، از موسیقی هم کلی کیفور شدیم و کلی از امیر کاستاریکا یاد کردیم. گاهی با خودم فک میکنم تو چطور این همه کتاب و داستان رو باهم میخونی و شخصیتها و داستانا رو با هم قاطی نمی کنی؟ من تا یه کتاب رو نخونم و تمومش نکنم نمی تونم برم سراغ بعدی تازه اونی رو که نصفه خوندم رو هم باید دوباره یه مرور جزئی کنم تا یاد بیاد چی به چی بود!! پیر شدم دیگه! حواس واسم نمونده!
    سلام میس جان، منتظر خبرهای خوبت هستم.گل

  8. آهنگهاي اين پست و پست قبلي لود نميشه چرااا…  نمايش پرفسور بوبوس هم خوب بود…ببينينش
    لبخند

  9. نثر شكسته ي بسته ي تكه پاره ي شما (كه خيلي  دوستش دارم)  اين بار  يك جايش مي لنگد . نمي دانم چرا  ، چون سوادم نمي كشد .  ولي مطمئنم . ..