یک داستان کاملا لطیف در گلخانه

photo by sanaz seyed esfahani

توی آیینه نگاه کردم و برای اولین بار یک نفسِ راحت کشیدم . برای اولین بار بود که بوی گل و گیاه گلخونه یکراست میرفت توی ریه هام ، تازه زنده شده بودم . احساس می کردم تازه متولد شدم . دستامو کاسه کردم و بردم زیرِ شیر آب ، پُر که شد ریختمش روی آیینه . روی آیینه تابیدم . دلم خنک شد . شیر آب و بستم و سرمو بردم بالا ، دیدم شاخه های درخت های کاج پر شده از کلاغ هایی که خفه شدن و غار غار نمیکنن . آفتاب از میون ابرها میتابید روی صورتم و گرماش ، نوازشم می کرد . چرا زودتر به این فکر نیفتاده بودم . چرا این پا اون پا می کردم و شک داشتم . دیگه نه دستام میلرزید نه قلبم سنگین بود ، یه بار بزرگ رو زمین گذاشته بودم . دست می کشیدم به برگ گل ها و تازه طراوتشونو حس میکردم . برگشتم توی گلخونه ، پشت پلاستیک امنِ حیات ، بوی خاک تازه و کود و عطر روزهای دم عید همه جا رو پر کرده بود . فرغون خونی رو بردم دمِ حوض و شلنگو باز کردم توش . دیگه دل آشوبه نداشتم . تیشه و داس و گزلیکم رو برق انداختم و فرغون رو زیر نور آفتابِ دم عید گذاشتم که خشک شه . هوا هنوز سرد بود و کومه های برفِ چرک روی گل و لای زمین نشسته بود و آب نمیشد . سیگارمو روشن کردم و کبریت رو انداختم توی هیزم ها ، قوری رو از قبل با چای و هل پر کرده بودم و آب ریخته بودم توش ، تا چایی حاضر می شد رفتم پشت پرچین .بوی سنبل های بنفش وجودمو تازه می کرد. دونه دونه گلدون ها رو از پشت وانت پایین آوردمو و دست می کشیدم به سر و روشون . به ساقه ی تازه بالغشون، انگار که حلقومشون رو گرفته باشم . کلاغ ها از روی درخت ، پایین اومده بودن و بی سر و صدا روی زمین راه می رفتن و نوک می زدن . از دور دو تا سگ ولگرد لنگ لنگون داشتن میومدن طرف ما ، لابد دود آتیش هواییشون کرده بوده یا گشنه بودن . براشون بنا گوش و چشم و دنبه کنار گذاشته بودم . کلاغ ها زیاد و زیاد تر می شدن و دور گلدون های دم عید راه می رفتن و به پر و پام میپیچیدن . چخشون کردم نرفتن . مهم نیست . مهم اینه که الان احساس سبک بالی می کنم . به دستهام نگاه می کنم و به خودم دست مریزاد میگم . برگشتم طرف گرم‌خونه ، دیدم یه فوج کلاغ رج به رج با قد و قواره های مختلف دارن نگام میکنن و بالاشونو پشتشون قفل کردن . خم شدم ، چند تا هیزم برداشتم و یه آتیش دیگه درست کردم . کلاغ ها دوره م کرده بودن ، لامصبا لال شده بودن ، لگد زدم نرفتن ، تف انداختم نرفتن . به درک ! دو ساعت دیگه باید درها رو برای مشتری ها باز می کردم اون وقت که ملت اومدن از ترس حتما همه شون میپرن هوا .

دستکش های باغبونی تازه م رو از توی پلاستیک در آوردم و هر چی لباس پرت کرده بودم کنج گرم خونه برداشتم و برم انداختم توی آتیش . لباس ها آروم آروم شروع کردن به سوختن ، سوختن و پور شدن و مثل چیپس های زغالی رنگ ریختن زمین . از خنده اشک از چشمام بیرون میزد . دوباره دستامو بالا بردم و خدا رو شکر کردم . سگ ها که رسیدن . چشم دوختن به آتیش ، شمایلشون بی طمع بود و انگاری گشنه نبودن ، آب از لب و لوچه شون آویزون نبود . زل زده بودن به من . رفتم براشون کیسه ی چشم و گوش و دنبه رو آوردم خالی کردم جلوشون . لب نزدن . عصبانی شدم . خونم به جوش اومد . با بیل افتادم دنبالشون که برن . اما نمیرفتن . پارس هم نمیکردن . نطقشون کور شده بود انگار . نمیتونستم آچمزشون کنم . ولشون کردم . با بیل چشم و گوش و امعا احشای غضروفی رو ریختم توی آتیش و زدم روشون آب لمبو بشن ، بترکن تموم شن بره پی کارش . ذوب می شدن و مثل چربی گوشت جلز و ولز می کردن . بوی عجیبی تیو گلخونه پخش شد . فکر کردم امروز در گلخونه رو باز نکنم . رفتم نشستم یه استکان چایی برای خودم ریختم و دیدم کلاغ ها دوره م کردن و دو تا سگ ها هم نشستن دم در گلخونه . قدم از قدم بر نمیدارن . چاییمو تا ته خوردمو و یه سیگار دیگه آتیش کردم ، باید زنگ میزدم کارگرهای گلخونه امروز نیان . حالا با یک روز تعطیلی که به جایی بر نمیخوره . دنبال گوشیم میگشتم . هر جا گشتم نبود . آب شده بود رفته بود تی زمین . نه توی مستراح کنج گلخونه بود ، نه توی گلدون ها بود . نه زمین افتاده بود . با تلفن زنگ زدم به خودم . صدای همایون شجریان از ته باغ میومد که با من صنما دل یکدله کن ، بیل رو گرفتم دستمو مثل نور رفتم ته گلخونه شروع کردم کندن زمین ، نگو موبایلمم چال کرده بودم . از گل و لای رسیدم به استخون و رگ و پی و روده ی باز شده ، موبایلم توی روده گیر کرده بود برش داشتم و یک آخیش از ته دل گفتم . دیگه این نحسی از ما برداشته شد .

شب که برم خونه دیگه یه نون خور کمتر ، یه دختر بی شرم کمتر ، یه عاشق ناقص عقل کم تر ، شرش کم ، باید نماز بخونم و شیرینی پخش کنم . تو همین فکرها بودم که کلاغ ها و سگ ریختن توی گرم‌خونه و تیکه تیکه م کردن ، من تیکه تیکه شدم و مردم اما هنوز صدای همایون شجریان وسط خون و استخون داشت می گفت : با من صنما دل یکدیه کن .

اثر : میس شانزه لیزه

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .