میس شانزه لیزه کاغذ را در میان ِ انگشتان ِ استخوانی اش مُچاله بِکَرد ، دهان باز و آن را در حلق فرو بردش . کاغذ را خوردش ، خوردن مشتی کلمه ، که نمیدانست که میداند راست است یا که نه دروغ ، مثل ِ صدای کالسکه ای تویش بود ، صدای چرخ هایی که روی سنگفرش ِ خیس خود را لت و پار میکردند و مِه میشکافتند تا به جلو بروند . . . راست مثل ِ شیهه ی اسب ها ، میس شانزه لیزه کلمات را قورت داد . . . کلماتی که هضمش چه دشوار بود ، کلماتی که یکسره فریاد بود ، یاد بود از تصویری گُنگ . عصایش را به سقف ِ کالسکه بزد . اسب ها ایستادند و مرد ِ کالسکه چی جامه دان ِ میس شانزه لیزه را به دستش داد . در ایستگاهی بودند که بودن ِ درش مثل ِ در ماندن بود یا خود ِ ماندن معلوم نبود ! موهای قرمز ِ میس شانزه لیزه به دور ِ سرش بافته شده بود با دامنی صورتی رنگ و چشمانی مرعوب از حضوری نامعلوم . مرد ِ کالسکه چی جامه دان را که بداد ، کف ِ دستش سکه ای دید و برفت . اسب ها شیهه کشیدند و چرخ ِ کالسکه چون چرخ ِ زندگانی حرکت کرد و برفت . قرار بود مردی که برای میس شانزه لیزه نامه مینوشت به ایستگاه بیاید . چشم که دواند دید میان ِ مه و ابر ، ابری تیره تر از شب و نور ِ ستارگانی روشن تر از روز مردی با گردنی کج صدایش میکند : ” میس شانزه لیزه ” میس شانزه لیزه جامه دان به زمین بگذاشت و برفت . چشمان ِ مرد، دو برگ ِ سبز بودند و تن اش از جنس ِ درخت که در آغوش ِ او ، زیر ِ گردون ِ شب ِ سیاه ، عطر ِ تازه ای داشت که میس نمیدانست که چقدر غریب است یا قریب میدانست که هر چه که هست تَنی رد شده از میان ِ کلمات و نت های روان می آید . . . شب که شد ، میس شانزه لیزه مرد را دید که خواب به جان و به روان نداشت و آرام نمیگرفت ، مردی با دو چشم ِ برگ ، هر شب چهار بار جان میداد تا جان بدهد بر خواب که بگیرد آرام . جان ِ اول ، هر لرزش اش ، زلزله ای بود بر تخت ، تختی چون کوه خاکستری ، پر از غار ودر هر غار پر از راز . . . زیر ِ تخت ، پُر بود از بادبادک . . . بادبادک هایی که با برگ ِ تقویم ساخته بودند . . . یک برگ اش 27 آگوست بود که بادبادکی بود رنگین پر از پولک های قرمز ، جان ِ دوم ِ مرد ، برادری بود که در او زنده بود و هر شب با او میخوابید و قبل از او میخواست که بیدار بشود و تا جان ِ چهارم همه از جنس ِ درختی بودند با ریشه های بزرگ و عظیم . میس شانزه لیزه روی تخت هر شب درختی را میدید که میلرزد که از هر لرز یک جان میدهد تا که آرام بگیرد . . . شاخه هایش را به دستش میگرفت و در این شاخه مثل قناری میخفت . صبح که میشد از یک خواب بیدار میشد . بیدار می شد یعنی که خواب نبود و برگه های تقویم سر ِ جایش بود و هوای اتاق از جنس اکسیژن نبود ، اتاق ِ مرد پر از آب ِ اقیانوس بود ، در یک کابوس در شبی ، میس شانزه لیزه بی اینکه مژه بر هم بزند بدید که بر اقیانوس با مرد نشسته است بر زورقی و مرد با قلاب ماهی گیری نهنگ شکار میکند ، از خواب که بیدار بشد ، فهمید که در اتاق ِ آبی آنجا هشت نهنگ مخفی شده اند . . . نهنگ هایی که در دنیا همه دنبال ِ آنها میدوند و به ان نمیرسند و هیچ کس نمیداند که مرد چشم برگ ِ تن درخت ِ تنومند آن نهنگ ها را آورده به چنگ . . . با چنگ و دندان بالش را فشرد و تن فسرد و عرق ِ سرد بر تن ِ گرم اش بنشست . بر تن ِ مرد ِ چشم برگی . . . میس شانزه لیزه در رویا پوست ِ درخت را بکند و در آن زخم هایی عمیق به عمر ِ سی ساله بیافت از دلش نیامد که نمک بپاشد بر آن ها ، فکر کرد آن دم و باز دم ِ بخار آلود ِ بویش الکل همه مرهمی است بر زخم هایی عمیق و سی ساله و تنی خسته که در درونش جغدی هوهو میکند و کوکو کنان شب را سحر میکند و سحر را تا شب در دل ِ تن ِ درخت به شک مینشیند و سنگینی میکند . . . آغاز هر صبح غلغله و پایان هر شب زلزله ، روی خاکی از اتاق که بر پاهای میس شانزه لیزه ریشه اضافه میشد و روی دستانش برگ میروئید و شکوفه . . . از خواب ِ چندم که بیدار شد ، روی سنگفرش خیابان داشت با ضرب ِ پسرکی میرقصید از مستانگی یا شیدایی ، چرخ میزد چون زمین ، رو به رویش درختی ایستاده بود مردی با چشم ی از برگ . . . با نگاهی سبز و دلی که رویش زخم است و از هر زخم ِ آن سوز که نع ! صدای ساز میزند بیرون و نوا ی هوای روزهایی که نیست یا که نیست شدند و نیست که نیست اش تن ِ مرد را تنومند و روحش را قدرتمند کرده بود . . . آن ایستاده بود رو به روی پای کوفتن ِ میس . . . پای میکوفت بر تاریخی که تاریکی اش را چشمان ِ مرد هر روز آفتاب بارانش میکند باران ِ چشمانش آفتاب را خام و خورشید را رامش میکند خود را هویدا میکند میشود خورشید خود هر روز را کامش میکند این کام زهر میشود یا نه خود میداند و خود اش . . . غرق که شد میس شانزه لیزه میان ِ شاخه های درخت بیدار شد از خواب شب هفتم و بدید که هشت نهنگ روی هشت شاخه ی دست مرد درختی با چشمانی با برگ یا برگ گل ، آویزان شده اند . میس شانزه لیزه دستش را برد توی دنده اش قلبش را بیرون آورد و آن را به قلابی انداخت و در قلب زخمی مرد جای بداد . . . جایی که از آن ِ هیچ کس نیست و هیچ کس نمیداند کجاست . . . توی خون ِ بطن و دهلیزش برفت . . . روی تن ِ مردی با چشم ِ برگ گل خانه ای بساخت از جنس ِ سیمان و بر فرازش سایه بانی ایمن با بادبادک هایی که برگ های تقویم بودند و بیست و هفت آگوست بر فرازش میجنبید و سر میخورد و تن به باد نمیداد و کج میرفت و
با نور ِ کج تاب ِ خورشید سازش نمیکرد و میخواست که بیفتد روی زمین . . . از دست باد میخواست که بزند فریاد . . . مرد برگ ها را از روی چشم هایش بر میداشت و هر شب زخم هایش را با الکل میشست و هیچ کسی نمیفهمید که عمق زخم ها چقدر زیاد است و روح مرد چقدر خسته و هر شب توی وان پر از خون میشد و قرمزی همه جا را فرا میگرفت . . . آن یک روز بود . میس شانزه لیزه از خواب که بیدار بشد موهایش را بدید که به اندازه ی ده سال بلند شده اند و پوست تن اش شل شده است و روح اش پیر شده است . . . در اقیانوس ِ اتاق ِ مرد شنا کرد و به حمام که رسید خون چشمانش را بگرفت و با دهانش زخم ها را ببست مثل زالویی چسبید تا که بمیرد اما زخم ها جان ِ درخت را نگیرند . . . همه چیز ایستاد . نهنگ ها خوابیده بودند . . . خواب ِ چندم بود معلوم نبود . . . باد می آمد . . . میس شانزه لیزه قاصدکی شده بود که با بادمیچرخید . . . توی چمدان اش یک گربه نشسته بود ، رو به رویش آیینه همه جا خودش بود و درخت و بادبادکی که رویش عدد27 حک شده بود . . . اشک هایش در آب ِ اتاق غرق شده بود و ریشه هایش را با دست خودش بر داشت و توی چمدان گذاشت و خودش را در اقیانوس اتاق مثل هر چیز دیگر غرق بکرد . . . به ساحلی که رسید …شن نگهش داشت و گرمای آفتاب کلافه اش کرد . . . بیرون که آمد داشت گوشت میجوید . . . شکم اش پر از گوشت جویده شده شده بود و کلمه های کاغذ با آن گوشت می آمیختند و چاشنی خوش مزه ا ی به آن میدادند . . . مرد روی شانه اش جغدی بود و از دور دودی تبر به دست جلو می آمد تا درخت را تبر زند . . .درخت اسرار آمیز که شکست از درونش کلی صدا و آوای مهربانی به گوش رسید و کلی نوا و عکس . . . صدف و خاکستر آتش . . میس از خواب چندین باره اش بیدار شد . . . ریشه ی پاهایش به ریشه ی پاهای مرد گره خورده بود هیچ تبری در کار نبود و همه چیز کابوس بود تا اینکه برگه های تاریخ پیدا شدند و بادبادک ها از زیر تخت به سخن در آمدند و 27 آگوست بادبادکی شد که دست میس را بگرفت و با خود ببُرد .
برچسبجزیره در کهکشان جزیره درکهکشان ساناز سید اصفهانی ساناز سیدا اصفهانی ساناز سیداصفهانی ساناز سیداصفهانی میس شانزه لیزه سانازسیداصفهانی میس شانزالیزه میس شانزه لیزه نقد نقد آثار ادبی نقد اثار هنری نقد و نظر وبلاگ ساناز سید اصفهانی
همچنین بررسی کنید
Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti
[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …