پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

نصفه کاره

Afficher l'image d'origine

اولین مرده ای که شستم ، یک بچه بود . یک نوزاد ِ یک هفته ای . به هیچ کسی نگفتم تا به امروز . راز را به هیچ تنابنده ای نباید گفت . راز را باید نوشت و با خود به گور برد . من همه ی این سالها این راز را همچون سایه با خودم ،در کنار ِ خودم ، نگه داشتم و این راز مثل سایه ، مثل ثانیه با من رشد کرد و بزرگ شد . اولین بچه ای که شستم دخترِ یک هفته ای زیبایی بود که خودم کشتمش . وقتی میخندید ، وقتی گریه میکرد ، وقتی نفس میکشید و نگاهم میکرد آتشی توی دلم روشن میشد . دوست نداشتم بزرگ تر شود . خودم  دو دستی و دستی دستی کشتمش . این بچه ، بچه ی خودم بود . قنداقش را باز کردم و انداختمش توی ماشین لباس شویی . دکمه ی روشن را زدم و نوزادم توی ماشین شروع کرد به چرخ زدن و توی آب غرق شدن و چرخ زدن و چرخ زدن و خفه شدن و جیغ هایش در امواج ِ مختلف توی حباب شیشه ای ماشین لباس شویی به خودش برمیگشت و من توی گوشم هِد فون گذاشته بودم که نشنوم . لابد وقتی مرد و تمام کرد من داشتم با موبایلم شطرنج بازی میکردم . یادم نیست چقدر زمان گذشت . شارژ موبایل ته کشید و خورشید سرش را از پشت کوه بیرون آورد . بی موقع ، مثل همیشه . در ماشین لباس شویی را باز کردم . بچه مچاله شده بود . گردنش شکسته بود انگار یک دستش پیچ خورده بود و به عقب رفته بود . توی کتفش جا به جا شده بود . چند تا از دنده های نرمش از گوشت تنش آمده بودند بیرون همه جا را خون ِ تن ِ نحیفش پُر کرده بود . لُخم شده بود و استخوان هایش مثل فنر زده بودند بیرون . نگاهش که کردم یاد ِ خودم افتادم . بارها این صحنه را تصور کرده بودم . خم شدم و بیرونش آوردم . قدر دستم بود . مثل یک تکه پرنده ی مرده . لابد با گردنی شکسته . انداختمش توی تشتک ، مثل یک تیکه فیله ی گوسفند . خشک بود و میخواستم خشک تر شود . باید برای اینکه همه ی تری اش از بین میرفت با گیره وصلش میکردم به طناب محکمی که رخت هایم را بهش آویزان میکردم . پس بچه را به گیره پیچ کردم که ول و شل نشود و بعد آویزانش کردم . گردنش خم شد روی تنش و دست و پایش آویزان شدند و دنده هایش هم که زده بود بیرون . اصلا دلم برایش نمیسوخت . شبیه عروسکهایی شده بود که در کودکی پاره شان میکردم . فرقش این بود که این نوزاد بچه ی خودم بود . میخواستم سیگارم را روشن کنم و فندکم را پیدا نمیکردم . همه جا تاریک بود . یک لحظه بی هوا دستم رفت روی چراغ و عکس شد سولاریزه و همه چیز خراب شد . بچه ای که توی تشتک غسل داده بودم . . . حالا رنگ باخته بود . بعدها مجبور شدم با کاتر بیفتم به جانش . دور دهانش را ببرم و دنده هایش را در بیاورم . همه ی انگشت هایش را با قیچی بریدم و بعد همه را با پونز ب دیوار اتاقم آویختم . یک هفته اش بود و من قصد داشتم تمام بدنش را پر از یادداشت کنم . میخواستم از او یک موجود ابدی بسازم . میخواستم عروسکش کنم . تا شبیه ما نشود . . . عزیز باشد . . . ابدی باشد . . .اثر باشد . . . مثل همه نباشد . .. وحشتناک باشد . . . با این همه یاد همه بماند . . . اما این رازم هم از بین رفت . . . دوست نداشتم وقتی بزرگ میشود در میان این گرگ هایی که دورم هستند بی امنی بکشد . . . میخواستم خودم همه کاره اش شوم . دوست نداشتم سواد داشته باشد یا مدرسه برود . . میخواستم توی کمد یا توی قاب نگهش دارم . . یا بیندازمش توی الکلی چیزی . . . اما حالا با این هوس و میل مبهم به کشیدن سیگار در این هوای بد مجبور شدم از او کلاژی درست کنم . کلاژ هر روز بزرگ تر میشد . با من یکی میشد . . . با من حرف میزد . . . هر تکه اش توی هوا صدا میکرد . . . روی زمین میدوید و من صدای پاهایش را میشنیدم . . . توی تلویزیون میرفت و کانال ها را عوض میکرد . . . بی اجازه ی من توی وان مینشست و شیر آب را باز میکرد . هر وقت میخواستم بخوابم زیر لحافم با شیپور سر و صدا ایجاد میکرد . مدت هاست که برای رها شدن از این همه سر و صدا شب ها نمیتوانم بخوابم . هر وقت هم که به تخ میروم گوشی توی گوشم میگذارم تا صدایش را نشنوم . گاهی شیطنت در میاورد و میرود توی بالکن و از درز میخواهد با باد بیاید تو و تنش را محکم به شیشه میزند . میخواهم گریه کنم . پتو را تا جایی که میتوانم بالا میکشم . نمیشود . از تخت پایین می آیم میروم آشپزخانه و به صبح نگاه میکنم . سردم شده . یک سیگار روشن میکنم و با اینکه هیچ میلی به کشیدنش ندارم اما میکشم . یادم رفته که قرص خورده بودم یا نه . . . دنبال قرص هایم میگردم . کشو ها را مثل دیوانه ها تند تند باز میکنم و میبندم . قرص سبز رنگم نیست . اگر نباشد نمیشود . . . از روی لباس خوابم کاپشنم را میپوشم و کلاهش را روی موهایم میآورم . با همان پیجامه میدوم بیرون . سوار ماشینم میشوم و به داروخانه ی شبانه روزی نزدیک سر میزنم . هنوز خیابان ها شلوغ نشده اند . . . اصلا ماشینی نمیبینم . . . هیچ کس توی خیابان نیست . میفهمم که مدرسه ها را تعطیل کرده اند . داروخانه ی شبانه روزی بسته است . خیلی تعجب میکنم . بنزینم دارد تمام میشود . ماشین را روشن میکنم اما مدام خاموش میشود . هر کاری مکینم استارت نمیزند . پیاده میشوم . صدای نوزادی را میشنوم که توی کالسکه اش دارد میخندد و یک کامیون به کالسکه میزند و او پرت میشود زیر لاستیک ماشین ها و میمیرد . یادم می افتد که این تصویر را دیده بودم . هیچ کسی توی خیابان نیست . موبایلم را نیاورده ام . توی جیب کاپشنم یک کارت تلفن هست . به اولین بادجه ی تلفنی که میرسم زنگ میزنم . . . شماره ها را اشتباه میگیرم . هر کسی گوشی را برمیدارد من را نمیشناسد . . . شاید هم نه . .  من دارم شماره ها را درست میگیرم . . . از حافظه ها پاک شده ام . . . کارت تمام میشود . مغازه ها بسته هستند . حالا باید پیاده توی این سوز ِ گدا کُش برگردم خانه . کلید را روی در جا گذاشتم . . . اما اشکالی ندارد . میدانم که اتفاقی نمی افتد . بچه ام را میبینم که روی درخت بزرگی در حاشیه ی خیابان نشسته است توی لانه ی کلاغ ها و دارد به من دهن کجی میکند . یک چیزی توی دلم میسوزد . انگار دارم آتش میگیرم . سرم را بالا می آورم . توی تخت خوابم هستم . همه اش را خواب دیده ام . صورتم خیس عرق است . میپرم توی آشپزخانه و بطری آب معدنی را سر میکشم و سیگارم را روشن میکنم . بعد باید به اتاق ظهور عکس بروم و ببینم عکسی که از نوزاد مرده گرفته بودم چطور شده . . . اولین مرده ای که توی تشتک ظهور عکس شسنم را خودم گرفتم . . . مادرش وقتی بچه را به دنیا آورد یک هفته نکشید که مرد و بچه را توی بیمارستان رها کرده بودند . من با دوربین رفته بودم برای یک کار دیگر . . . میخواستم آزمایش خون بدهم که دیدم این بچه را مثل ماهی توی آکواریم گذاشته اند . . . از اینکه بزرگ شود و توی این دنیا رها شود . . . غمگین بودم . . . پدرش معلوم نبود چه کسی ست و مادرش هم مرده بود . . هیچ ملاقاتی نداشت . انقدر زیبا میخندید که نمیشود حتی نوشت . . چشمهایش را موقع نشان دادن خنده میبست و لبش را متبسم نگه میداشت . . . میخواست قیافه ات را در حافظه اش ثبت کند . من او را با گرفتن این عکس ابدی کردم . حتما یک روز که بزرگ شود . . . یک جایی پیدایش میکنم و برایش میگویم که چقدر دوست داشتم همان روزها که یک هفته بیشتر نداشت خفه اش میکردم تا این دنیا را هرگز تجربه نکند . تا این هوا ی کثیف را در ریه نکشد . . . تا با این مردم پر از کبر هم صحبت نشود . . . عکس همان طوری که میخواهم از آب در آمده . خیالم راحت شد . حالا برمیگردم سر جایم . میخوابم و امیدوارم دیگر خواب نبینم . میدانم که روزی تو هم دوست داشتی من بمیرم . اما جرات کشتنم را نداشتی . برای همین تحقیرم کردی .

Afficher l'image d'origine

تو دوست داری خوب به نظر برسی . میخواهی من زنده باشم اما به هر قیمتی . . . میخواهی تحقیرم کنی . موهایم را توی دستت بگیری و بکشی . میخواهی روانم را در انتظار بچلانی و آبِ حیاتم را و عصاره ام را از جانم در بیاوری اما میخواهی من زنده هم باشم . نمیشود که تو من را به کنج دیوار ها پرتاب کنی و بخواهی در این هوای یک نفره ی دودی با این همه غبار و تنهایی زندگی کنم و تو از دور نگاهم کنی . . . از دور با غرورت خفه ام کنی . . . تو جرات کشتنم را نداری . برای همین حذفم میکنی . . . آتشی که در توست میسوزاند ، آتشی نیست که نور داشته باشد . حالا من همان بچه ام که رها شده و تو داری تماشایش میکنی اما نمیبینی . تو میخواهی دست به سینه به همه ی اشک های من لبخند بزنی و به علامت تحسین از کنارش رد شوی . تو کبر داری . کاش به جای این همه ، شمشیری داشته گداخته و سرم را میبریدی . . . یا قربانی ام میکردی . . . نمیشود که تو برای خودت زنده باشی و بخواهی نطق کنی و نصیحت کنی و ازمن بترسی . . . تو من را ترسو بار آورده ای . . . چون توی این خانه رهایم کرده ای . . . همین کنج خانه . من نصفِ کاره ام . تمامم کن . . . بعدها میفهمی که باید از کشیدنم دست میکشیدی و حالا اسیر این زن اثیری هم نیستی . . . چون تو هیچ نمیفهمی که من نصف کاره چقدر بیشتر تو ی همه کاره جوهره ی هستی در وجودم رخنه کرده . من از کنج خانه با تو سخن میگویم . . . همین من ، که تصویری است از کودکان بزرگ شده . یک روز باید بیایی و تمامم کنی تا نصفه زنده نمانم .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …