سه شنبه , ۱۱ شهریور ۱۴۰۴

۳۱ مرداد

از ذوب شدن‌ها!

کلید را در جمجمعه‌ام می‌چرخانم ؛ درش را باز می‌کنم ، ترکش‌های خاطره بر جان ، خونین تن ، گریان ، میبینم توی ج/ن/گ ِ ایران و عراق ، پشت آژیر قرمز بهت زده ایستاده ام .

“ توجه ! توجه ! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید، اعلام خطر یا آژیر قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد ، محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید .”

در بخشِ کرتکس مغزم آژیر ممتد کشیده می‌شود تا امروز ، تا دیروز ، تا آن ۱۲ روز ِ ناتمام . در آن ایّام درِ باغِ پدربزرگم به روی قوم و خویش و دوست باز بود ، از هر جایی به مهرشهر میامدند و پناه میگرفتند ، همان اقوام بی چشم و رویی که در آن ۱۲ روز قرابتهای نسبی شان را با ناپاکی قیچی کرده و دُمشان را روی کولشان گذاشته به ویلاهایشان در رفتند !

یادم میآید خون و خویش و دوست آنقدر زیاد بودند که در عمارت و اتاقها جا نمیشدند برای خواب و دور کوشک ، با پشه بندهای بزرگ لحاف تشک می انداختند و مینشستند به دو دو تا چهارتا و پیش‌بینی آخر عاقبتِ کار . برخلاف بزرگتر‌ها من دوست داشتم این شب‌ها تمام نشود و من کنار بابابزرگم بمانم و شب‌ها با هم به آسمان نگاه کنیم و دنبال شی نورانی قرمز بگردیم و من به جای ترس به انباشتِ

عجین شده ی عشق و جنگ میاندیشیدم.

مادربزرگم که ملکه‌ی عمارت بود ، در پذیرایی سنگ تمام میگذاشت ، کلید را در جمجمعه م میچرخانم و عکس‌های کابینتهای قرمز و سیخ های کباب و جوجه و گوجه را میبینم در مطبخ گرم باغ مان و به همه‌ی ناپاکزادگانی که ذات پلشتشان را در ۱۲ روز هولناک نشان دادند و توی عکس رخ می نمایند نگاه میکنم و حالت تهوع میگیرم . حکایت ، حکایتِ متانت و نجابت و انسانیت است ، این قوم الظالمین که دستشان به خیر و تماس نرفت چه رذالتی در رگهایشان به بلوغ رسید !

این کلاژ را در آن روزها مثل نعل داغ بر سینه سوزاندم . ارادت ما به انسانیت و دست‌گیری و جوانمردی کم شده ، هرچه مهربانی بود برای گذشته بود و تمام . سخن این است که اصلِ بد در خطا ، خطا نکند .

از ذوب شدن در بخیه ها ، بقیه ی تن و رگ های جا مانده را کوک میزنم روی پوستم ، دوخت میزنم ، تنم را سوار میکنم اما قلبم در قصه جا مانده .

۳۱ مرداد بود :

[ نه که من خداوندِ حدیث باشم اما چندی پیش ختم داستان ۵ ماهه ام را عجالتا ورچیدم … نه که من قصه نویس باشم اما تو که غریبه نیستی ، نه داستانم تو را خواباند ، نه شرابم تو را گیراند …]*

  • از بخاطر یک پیاله چای

جزیره در کهکشان

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

حسین سرشار و مرتضی حنانه

این عکس ، برای اولین بار در صفحه های مجازی ساناز سیداصفهانی به اشتراک گذاشته …