يك جفت قلبِ ناقابل ، كَفِ دو دستم . دو دست ِ قلم شده ام ، قلم شده براى بار گذارى وسط سيرابى شيردونِ مطبخِ محل ، حاضر يراقِ جويدن، يك جفت قلبِ تپنده ى نا قابل آنِ وسط ، وسطِ جوقِ خطوطِ بى تعبير، مثالِ پيشانى نوشتم . يك جفت قلب ِ زنده از ميانِ دنده هايم ، كنده شده ، بريدنى تيزتاو از رگ و پى ، قصابِ كار كشته دند ام را باز كرد، مثل درِ لانه ى گنجشك، قفسه ى محبوسِ سراى الهى، صداى رميده از ميانش ، چون تپيدنِ پر خونِ قلبم، توأمان و مادام از رستنگاهِ معبدش، خانه ام ، تنم . قلب را به نيشِ تيغ سپرد، نيشش تيغه ى تُندِ و در قلبم را درآورد و انداخت زمين . مقدر است از درد چشمم در آمد از حيرتش. آن قدر كه رعبِ دردْ درد دارد ، درد ندارد . الهم أنى اسئلك َدِلش و چشم هايش، چشم هايش وقتى در به در شدند . آخ نگفت اين زبانِ ولوله ، زبان بسته مرد. همان طور كه تنش به قناره آويزان بود، همه ديدند كه دو قلب در سكوتنگاهِ نفسش مى تپَدد . رازِ بر ملا ، مثلِ زلفِ هويدا رو به روى چشم هاى نرينگانِ شهر است . تنِ تاب آورده ى من دهليزگاهش يك ور بود و بطنگاهش وَر ديگر . رگ هاى شُل شده و خونِ حيات رميده از آن ، ريخته كَفِ زمين . قرمزى ول و واويلا كه منم. حالا جوشيدم توى ديگ و لاى دندانِ شهوتِ مردى لِه مى شوم كه معشوقه اش برايش لنترانى مى كند ، به چاكِ خنده مى زند ، دلبرانگى مى كند، چنگال را بر مى دارد ، قلبم را به سه تيزى چاك مى كند مى گذارد دهنش ، مى خَلد دندانش روى دلم . روانشاد كه من باشم ، ا ين چنين به بر ملا شدن راز به زمين گرم نشستم، توى ديسِ دلبركانِ ايشان به عيش . به نوش .
برچسبsanaz seyed esfahani sanazmiss ساناز سیداصفهانی سانازسیداصفهانی میس شانزالیزه کتاب