
حکایتِ همچنان باقی یک پسر عمو
+ : ” چرا ؟ “
– : ” چون نه اصفهانی اَم ، نه سید . “
+ : ” عه ! یعنی سادات نداری توی اسمت ، توی شناسنامهات ؟ “
– :” نه به خدا ! “
+ : ” همین سانازِ خالی . . . سانازِ سیّداصفهانی ؟ “
– : ” بله .”
+ : ” قدر این سیّد رو بدونا . . . میدونستی که منم سیّدم ، جد بزرگم اون بالا بالاها ست ، همیشه مواظبمه . . . برعکس تو من سیدمهرجویی نیستم . “
– :” جدی ؟ “
+ : ” بله ، این هایی که سیّد هستن یه ویژگی منحصر به فرد دارن . . . مثل خود تو ، چند سالته ؟ “
– :” من متولد ۱۴ آذر ۱۳۶۰ م “
+ : ” دِ میدونستی که منم ۱۷ آذرم . . . هر دوتاییمون آذر ماهی هستیما . میشه چند سالت ؟ “
– : ” سی سال “
+ : ” بفرما ! یه دخترِ سی ساله ی سیّد ، این همه وقت دنبال منی برای اینکه از حسین سرشار بشنوی این استعداد سیّد هاست ! سماجت ! “
– :” سر به سرم میذارید ، میشه بریم سرِ بحثمون ، من باید ببینمتون ، خواهش میکنم یه وقت ملاقات به من بدید ، من از قبل از عید منتظرِ اینم که شما یه ساعتِ خالی برام بذارید آقای مهرجویی . “
+ : ” دیدی جوش آوردی ؟! اینم خاصیت سیّد هاست . . . میدونی که ما الان شدیم دخترعمو – پسر عمو ! “
– :” نه جوش نیاوردم پسر عمو ، الان یک ساعته داریم با هم حرف میزنیم ، اگر در مورد حسین سرشار حرف زده بودیم چقدر به من کمک کرده بودید آخه . . . “
+ : ” من این جوری مصاحبه نمیکنم دختر عمو باید دو میلیون به من پول بدی ؟ من که وقتمو از سر راه نیاوردم ! “
– :” دو میلیون !؟ وحیده جون به من گفتن باهاتون صحبت کردن و شما راضی به مصاحبه اید . حتی گفتن باهاتون هماهنگ کنم بیام باغ . . . من فقط . . . باور کنید هنوز نمیدونم با کدوم نشر ممکنه کار کنم ، هنوز تحقیقاتم رو در مورد حسین سرشار شروع نکردم . . . واقعا به کمکتون احتیاج دارم . “
+ : ” داری چونه میزنی ، من وقتم برام مهمه . قیمت داره خانم . فردا زنگ بزن . “
و این گفتگو با همین شکل و سیاق چندین بار تکرار شد و از هر چیزی صحبت کردیم جز حسین سرشار و من در نهایت با قهری عامدانه فضایلِ بی شمار سیّد بودنِ پسر عمو دختر عمویی را بوسیدم و گذاشتم کنار و حتی پا به زمین کوبیدم و گفتم ، من در مقدمه ی کتابم از عدمِ همکاری شما برای زنده کردن نام و یادِ حسین سرشار خواهم نوشت و خداحافظ !
دارم کلمات را بر قصد و با تعهد مینویسم ، دلم حقیقا شکست . خیال کرده بودم قرار است حتی بازیگر فیلمی شوم که پسرعمو فرض کرده بود از من بسازد که چگونه در جستجوی سرشار خودم را به در و دیوار میزنم و بیشتر وقت ها هم سرم به سنگ میخورد ولی همه ی آن وعده ها ی پشتِ تلفن ، تو خالی بود اما من جدی گرفته بودمش ، ارتفاعِ آروزهایم قد کشیده بودند و داشتم دست در دست داریوش مهرجویی ، حسین سرشار را مینوشتم و بعد هم شده بودم هنرپیشه ی زن ِ نقش اول فیلم هایش . گمان کرده بودم خواب هایم تعبیر شده اند ، در پوستِ خود نمیگنجیدم ولی سرِ آخر نشد که نشد . حس میکردم توی انفرادی افتاده ام ، همه ی دوست و آشناها میتوانستند داریوش مهرجویی را ببینند و با او گپ بزنند ولی من نه چون یک ساناز سیداصفهانی بدونِ اسپانسرم و چند کتابِ چاپ شده و سبقه ی کاری در روزنامه و رادیو برایم نان و آب و اعتبار نیاورده بود که بابت تهیه ی کتاب کسی را پیدا کنم که اسپانسرم بشود و اصلا با دوربین فیلمبرداری بلند شوم برم سراغ سوژه هایم ، از اینکه خودم هم پول نداشتم تا برای مصاحبه خرج کنم از خودم بیزار شده بودم . از روی پرده ی سینمای مهرجویی و در تیتراژِ خیالی فیلمی که برایم تعریف کرده بود پر زده بودم بیرون ، حذف شده بودم . حسین سرشار را آشفته در خواب هایم میدیدم و احساسِ ناکارآمدی میکردم . با این حال داریوش مهرجویی چند بار به گوشی من زنگ زد و من عمدا پاسخ ندادم تا ببینم اگر خط ممتدِ بوق روی پیغام گیر موبایلم برود پیام میگذارد یا نه .
” ضمن تقدیم سلام لطفا بعد از شنیدنِ صدای بوق پیغام بگذارید ، متشکرم ! “
” دختر عمو که قهر نمیکنه . . . الو ! ” یا ” من مصاحبه می کنم اما طبق شرطم . “
در آن بازه ی زمانی ناصر تقوایی هم من را از ادامه ی همکاری با سینمایی ها برای رسیدن به حسین سرشار نا امید کرد و من قید سینمایی ها را برای رسیدن به حسین سرشار زدم و رفتم سراغ اهالی موسیقی و این به نفع کتاب تمام شد .
این مقدمه سرآغازِ آشنایی من و داریوش مهرجویی نبود . او را در پچ پچه های پشتِ درِ سینما و از روی پوسترهای فیلم هامون شناختم بی اینکه چهره اش را دیده باشم . ترس و رعبی که بعد از بازدمِ حمید هامون روی پرده ی سینما در سکانس آخر فیلم جان گرفت نطفه ی این آشنایی شد ، منِ دختربچه ی دبستانی را پرت کرد به عجزی که برایم ناشناخته بود . تا مدت ها شبها خوابِ سردابه ی قرون وسطی هامون را میدیدم و فکر میکردم مرگ ، همین جور سلاخی شده و خونی و کاردآجین شده است . یا قرمز است یا سیاه .
میخواهم در این نوشته سراغِ دایرهی مینا و گاو و پری و لیلا بروم اما با چه نرخی از کفایت میشود هنوز سینمای ممتاز مهرجویی را دوباره دید و یاد مرگ او نیفتاد ! ؟ نه که قلبی از گراز و پوستی از کرگدن داشته باشیم ، در فتح و نقد و تحلیل از آثار مهرجویی کم نوشته نشده ، برای من اما دوباره دیدن این فیلم ها با سکانسِ آخر زندگی فیلمساز عجین میشود . دیگر وقتی اجاره نشین ها و سنتوری و درخت گلابی را که میبینم مثل سابق حواسم پرتِ دیالوگ ها نمیشود ، پرتِ مهی غلیظ میشوم از انتهای زندگی فیلمساز، به افرادی فکر میکنم که امروز نفسشان از جای گرم بلند است و دستانشان بوی خون میدهد ، به چاقوهایی فکر می کنم که در گردن پسرعمو فرو رفت و خونِ شتک زده اش حتما که صورت قاتل را به سرخی نشاند ، به فریادهای یک پسرعموی آذرماهی آزاده فکر میکنم که در کسوف از حنجره ی آزاده اش بیرون جهید و کسی یاری اش نکرد . مگر نگفته بودی جدت آن بالا بالا ها هوایت را دارد ؟ به ظلمتِ سایه ی این مرگ می اندیشم که قدرتش بر شوخ و شنگی و سرخوشیهایت سایه افکنده . سرخی خون داریوش مهرجویی مثل جای دستِ رضا موتوری بر پرده ی نقره ای سینما ، چون داغی ننگ بر تاریخ سینما ماندگار است . شاید برای خوش خیالی بتوان گفت که مرگ استثنایی مهرجویی مانند آثارش استثنایی باید میبود و او را هم تراز پازولینی و با شکلی مشابه قیاس کرد و شانه از مسئولیت بزرگ تر خالی نمود ! مسئولیت بزرگ تر این بود که چرا این اتفاق برای گنجینه ی ملی ما پیش آمد و چرا این قتلِ کثیفِ از هر حیث کامل برای برخی سینماگر ها تبدیل به یادواره شد ؟
باور دارم ، فریار جواهریان ، همراه و همسر و هم سایه و هم وزن او در اعتبارِ نام مهرجویی وزن و نقش دارد و شعورِ خاطره ی ما از سینمای مهرجویی تنها و مطلقا به او اختصاص پیدا نمیکند ، نام داریوش مهرجویی در سینمای مهمش به همدستی زنی ست استثنایی و ژرف نگر که زیستش در کنار مهرجویی او را در صدر نگه داشت . او پرچم دارِ برحق و میراث دارِ سینمایی ست که دیوانه اش هستیم .
مهمترین نکته اینکه کلمه ی مقدس عشق را با مهرجویی شناختم نه با سعدی و حافظ آنجا که حمید هامون فریاد میزند که این زن سهم منه حق منه عشقه منه . . .
چه جسارتی ! ای قابلهی پیرِ کارکشته چگونه آن جملاتِ نابِ افسون کننده را از دلِ داستان ها بیرون کشیدی و به قول خودت اقتباس نه ، از آنِ خود کردی؟ و چگونه این همه نعشِ احساساتِ خزان زده را زنده کردی ؟ خودت را چلاندی در چرخِ سینما ، تزریقش کردی چنان و چنون بر شخصیتهای فیلمنامه که سایه های پرتلاطمشان هم تا ابد باقی ست . آن ماخولیای تار را در همهی آثارت روشنا بخشیدی ، نه محافظه کار بودی نه ادایی . آدمِ هیچ کسی نبودن کم مهم نیست ، کتاب دوست بودن و اُنس داشتن با اهل قلم و حرمت نگه داشتنشان کم مهم نیست . بعد از شما هیچ کس نتوانست جنمِ دلباختگی را روی پرده ی سینما زنده کند . به تاخت رفتید . تا ایران سینما و تاریخ سینما دارد ، دوام شره ی خون بر رگ های حمید هامون پس از قطع شدن موقتی تپش قلبش ، آن صدای بازدمش و اتصالش به موسیقی باخ بر یادها مماس و دائمی خواهد ماند . مثل عصیان غلتیدن مروارید در لیلا و سرگشتگی اش در چاهک دستشویی ، مثل عصیان مروارید در سارا ، حرکتش از فیلمی به فیلم دیگر ، تا سینما ایران را دارد و ایران سینما را صنمِ آتش و خانه ی اسد و سوختن دهشتناکش از یاد ما نخواهد رفت . آن خشم مستاجرهای بی نوا با دوام شادی های موقت با چسب زخم های پوشالی در خون ریزی دائمی ساختمانی ویرانه از یادمان نخواهد رفت . آن سرخی خون های عفونت زده در شیشه های فاسد در دایره ی مینا ، آن صدای بلند شما رو به روی دوربینی دم دستی برای گرفتن حق اکران فیلم از یاد ما در نهایت شرمندگی نخواهد رفت . ما بعد از شما تلف میشویم پسر عمو . جای شما بسیار خالی ست . جای شما با هیچ کس پُر نخواهد شد و حکایت شما از آن حکایت های همچنان باقی ست .
سانازسیداصفهانی
