میس شانزه لیزه خم شد و نامه ای که پستچی زیر در انداخته بود را برداشت . پلکهایش پف کرده بود و نور چشمش را میزد . برای خواندن نامه عینک آفتابی به چشم زد و دید از طرف شخص نامعلومی دعوت شده به کافه ی گلهای آفتابگردان . نامه امضای همیشگی (ناشناس) را داشت . پس میس ، بالافاصله ، بدون کشتن ثانیه ها ، بی تردید رفت سراغ وان . توی وان قطعه های یخ روی آب شناور بودند . چند برگ معطر هم کف وان دراز کشیده بود . میس وزنش را پرت کرد توی آن اقیانوس کوچک . موهایش توی آب قندیل بست و مژگانش هم . پوستش سفت شد . روحش چسبید به سقف . لب هایش کبود شد و خون توی رگ ها مکث کرد و بعد پیام حرکت کنید را گرفت و ادامه داد. چی رو ؟ جریانش رو . میس هنوز به طور کامل از خواب بیدار نشده بود . باید یخ ها هر روز صبح به وقت میس که میشد عصر به وقت جماعت آب میشدند با حرارت میس ! تا یخ ها آب شوند . همیشه نامه های عجیبی که با امضای ناشناس به دستش میرسید منبع الهام و آگاهی او بو د . یخ ها آب شده بودند و میس برای اولین بار لباس مشکی اش را پوشید که یک سره بلند و جیر بود . زیپ طویلی داشت . از بالا تا به انتها . تا دنباله ی زمین . ماسکش را گذاشت . در کیفش را باز کرد تا سیگار و الباقی را چک کند . خودش را عطرافشان کرد . در را بست و پله های خانه ی زیر شیروانی اش را رفت پایین . پشت سرش پله ها میریختند . پله ها زیاد بودند به اندازه ده طبقه . دور خود پیچ میخوردند . میس پا به خیابان گذاشت . دهنه ی کفشش مثل دهن تمساح از زیر پیرهن زده بود بیرون . هیچ کس نگاهش نکرد .دنبالش نیفتاد . بهش چیزی ننداخت . میس تا کافه ی آفتابگردان را پیاده رفت . کافه زیر یک پل چوبی بود . سه نبش بود . روی شیشه هایش نوشته بودند کافه آفتابگردان. قاب شیشه ها قرمز بود و حاشیه ی ان زرد . سایه بان شیشه ها با گلهای آفتابگردان و برگش درست شده بودند . توی کافه میزها چوبی بود و مربع . از یک نفره تا ١٠ نفره . صندلی ها لهستانی . رنگ شده . آبی . زرد . قرمز . سیاه . گاهی هم فلزی . موسیقی همیشه یا اکثرا موسیقی فیلم ها ی تاریخ سینما . پاراوان ها چوبی بودند و رویشان عکس گل آفتابگردان برجسته کاری شده بود . وقتی میس داخل شد. بیرون کافه دو مرد با قد و قامت دراز ایستاده بودند . شاید قدشان از پل چوبی هم بلند تر بود . کلاهشان روی زمین سایه ی ابر بود انگار . مرد سومی در را باز کرد . در در پاشنه قژ چرخید و دو خودش پرگار زد . بوی سیگار پیچ و پیپ به مشام میرسید . بوی تخمه ی آفتابگردان . میس با همان نقاب رفت تو . زنی با صدای کلاغ گفت :” میز شماره ی ١۴ برای شما رزرو شده مادمازل . میس خنده اش گرفت . مادمازلانه رفت دنبال میز شماره ی ١۴ که در مرکز کافه ی آفتابگردان بود . بوی نوشیدنی های جالبی در فضا بود . پیشخدمت که صورتش را با گل آفتابگردان زینت داده بود آمد جلو و به شیوه ی کر و لال ها ازمیس پرسید (چی میل دارد ) میس به شیوه ی کر و لال ها گفت :” ب-ا-ر-ش (برعکسش کن ) و شکلات تلخ + یک زیر سیگاری . پیشخدمت زیر سیگاری را جلوتر آورد . توی دود محو شد . میس بنا بود از پشت نقابش خوب ببیند . صداهایی که میشنید ناگهان برایش واضح تر شدند .پشت سرش میز بزرگی بود که عده ای دورش نشسته بودند . گاهی بلند و گاهی به آهستگی حرف میزدند . میس میشنید که پشت سرش میگویند :” مغرور ، از خود راضی ، افاده ای ،…. ” میز رو به رویش مرد و زنی میانسال رو به پیری بودند میگفتند :” بچه ی خوبی نبود . اون پیرمون کرد . ” . میز سمت چپ صدای شوهر سابقش بود که بلند شد :” احساساتیه ١٣ ساله. اشکش دم مشکش بود. دائم چ/س ناله میکرد . ” میز راست عشقش بود :” اون یه سوپرانوی دراماتیک بود . ” همکلاسی های مدرسه اش دور تر میگفتند :” هیچ وقت گریه نمیکرد . مغرور بود . زبانش نیش داشت . همیشه رک حرفش را میزد . ” . از میر شماره ی ٣ شنیده شد :” پنهان کار بود . الکی میخندید . همیشه خوش بود .” مدام حرفهایی میشنید که باورش نمیشد . همیشه فکر میکرد عشقش . شوهر سابقش . دوستانش . بچه اش . نوه اش طور دیگری در موردش فکر میکنند . همه دل او را شکسته بودند . هیچ کس واقعا دوستش نداشت . میس سیگارش را روشن کرد . گارسون برایش نوشیدنی آورد . میس جرعه جرعه نوشید . زیر ماسکش خیس شد . شوری اشکهایش را مزه کرد . سیگار دیگری روشن کرد . بلند شد . بیرون رفت . دو جفت کفش پشت در دید . کفش همان مردهایی بود که دم در بودند . میس یک لنگه ی یکیشان را برداشت . هل داد توی رودخانه .ماه توی آب پیدا بود . میس ماسک را برداشت انداخت توی آب . همیشه اکثر آدمهایی که میشناخت (حرف) میزدند . همیشه دلشان نمیخواست اندکی مکث کنند … تو را بخوانند … یا تو را بشناسند …. همیشه همه دوست داشتند دروغ بشنوند … میس برازنده ی گفتارهایی نبود که حقیقت نداشته باشد . سرش را کرد توی آب . یک بوتیمار لب رودخانه با نوکش زیپ پیراهن مشکی را کشید پایین . باد لباس را پس زد و بدن میس را به خود آورد . میس سرش را از آب بیرون آورد . زیر روخانه همه ی نوشته هایش لقمه ی ماهی ها شده بود . صدای قه قه خنده ی آقای شاعر را شنید . همیشه پرسه میزد . چه اهمیتی دارد کجاست و با چه کسی ؟ میس بند کفش را باز کرد. دور گردنش پیچید و خود را توی آب حلق آویز کرد .
چک میل میــــــــــــــــــس عزیزم…
می دونی، میس ِ قصه هر جا باشه، با هر کی باشه، هر مهمونی یا هر اتفاق خوش آیندی که داشته باشه، آخر ِ آخرش تنها و تنهاست!
آخرش غرق ِ تو حماقت ِ خودش! در عین حال یه وحشیه دوست داشتنیه !
مثل ِ زندگی! گاهی مثل ِ من ! گاهی مثل ِ تو !
سلام رفیق .
سلام بانو…
«ماه توی آب پیدا بود. میس ماسک را برداشت انداخت توی آب. همیشه اکثر آدمهایی که میشناخت (حرف) میزدند. همیشه دلشان نمیخواست اندکی مکث کنند … تو را بخوانند … یا تو را بشناسند …. همیشه همه دوست داشتند دروغ بشنوند … میس برازنده ی گفتارهایی نبود که حقیقت نداشته باشد…»
…قصه ی دختری که با بند کفش خودشو جر داد! خودشو دار زد…
یه کاری باهات دارم میس… بعدها می گم. سر وقتش…
«یا علی مدد»
میس جان من که بلاگ نداشتم عزیزم
ناشناس
موفق باشید
سلام… قشنگ بود…گلهای آفتاب گردان را میگویم…آخرین پستم را هم برات نامه برقی کردم(دامن خدا)…
پاسخ: من آدرس آی.پی شما رو دارم . . . لطفا وارد حریم خصوصی نشید . تماس نگیرید . متشکرم .
خدا رو شکر که منو با کسی دیگه اشتباه گرفتید و دق و دلیتون رو سر من خالی کردید. من تا بحال وارد حریم خصوصی هیچکس نشدم. منظورتون رو از جملات بالا نمی دونم.!!
منظورتون از تماس نگیرید چیه؟ مگه من تابحال به موبایل شما یا تلفن منزل شما زنگ زدم؟!! اصلا شمارتون رو ندارم !! کاش قبل از متهم کردن کسی اول کمی تحقیق میکردید. بقول خودتون بهتره بدون بررسی انگشت اتهام یه سمت کسی بلند نکنیم.
قابل توجه همه خوانندگان (مطالعه کنندگان):
هدف این اتهامات من نیستم. من به خودم اجازه تماس بی دلیل به کسی رو نمیدم چه برسه به اینکه ایجاد مزاحمت کنم.
سرکار خانم میس شانزهلیزه
طرفتون رو اشتباه گرفتید. (شایدم حقایقی وجود داره که من ازش بی اطلاع هستم). من همینجا رسما اعام میکنم اگر کسی به نام من با شما تماس بگیره و ایجاد مزاجمت برای شما بکنه مطمئن باشه با قانون طرفه و سر و کارش با کرامالکاتبین خواهد بود.
میــــــــــــــــــــــــــــــــس عزیزم…
یک جا که گفتین نگاه کن دیشب…من فکر کردم همین جاست…ولی دیدم خبری نیس…
راستی…
برای داروگ وبلاگ زدم…تا شاید برگرده..چون حذف کرده و رفته مدتهاست…
وبلاگ:www.fordarvaaag.blogfa.com
…
اگر خواستید آشتی باشه…اونجا جای بدی نیست…
دوستون دارم…
بدروود…
حرف آخر:
ترس برای بقا خوبه اما ترسیدن از هر چیزی احمقانه است.
در مورد مشخصات اصلی من هم اگه میپرسیدید میگفتم نیازی نبود مثل جاسوس ها برید و آی پی چک کنید که هیچ اطلاعاتی از من به شما نمیده. با طناب پوسیده دوستان احمقتون توی چاه نرید !!
سلام میس
من نه وارد حریم خصوصی شما شدم و نه اصراری برای این موضوع دارم. اگه با شخصیت داستانهای شما قصه سر هم میکنم جدای از تمرین متن نویسی ای که میکنم تلاش کردم با شخصیت میس (که بقول خود شما موجود خیالی بوده و هیچ ربطی هم به نگارنده وبلاگ نداره) داستان نویسی کنم. جدای از همه بحث ها هنر نوشتن و داستان سر هم کردن از هر موضوعی هنریست که با تمرین حاصل میشه و وبلاگ بهترین جاست. من از جمله آدمهایی نیستم که با چند کلمه یا کپی متن خودتون و کامنت گذاشتنش بگم که زنده ام و شما هم براش طوماری بنویسی و کلی احساس خوشحالی که مثلا مخاطب من میاد و کامنت میذاره. من آدرس وبلاگم رو هم ندادم که حتی مجبور نباشی برای کامنت هایی که میذارم شما هم بخوای بیایی و کامنت بذاری ! بهرحال اصلا حوصله بحث های خاله زنکی رو ندارم.
در مورد آی پی !! اگه براتون مهم نبوده که من کی هستم و مثل همه مخاطب هاتون رفتار میکردید نیازی به کنترل آی پی نبود. بعدشم موضوع و محل اتصال من به اینترنت چه ربطی به حرفهایی که شما میزنید داره ؟!! انگار در این دنیا یا باید تخم دو زرده گذاشته باشی که عزیز باشی یا به طناب یکی از ما بهترون وصل باشی. !!
ناشناس
منظور از نویسندگان مولفین و پدید آورندگان کتاب هستند کسانی که کتابشان به چاپ رسیده باشد.
کافیست وارد سایت گوگل شده و متن ( نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان بيمه تكميلي مي شوند ) را سرچ کنید. سایتی که خبر را اطلاع رسانی کرده است را خود خواهید دهید.
و یا با شماره تلفن : ۱۵ ۹۵ ۵۵ ۸۸ صندوق حمایت از نویسندگان . روزنامه نگاران و هنر مندان در تهران تماس بگیرید تا مطمئن شوید.
برای چاپ کتاب شما هم می توانید کتابتان را در اختیار ناشر بگذارید تا چاپ کند که بدین صورت تمام امتیاز کتاب می شود برای ناشر و شما فقط یک حق تالیف ناچیز دریافت می کنید. و هم می توانید به عنوان ناشر مولف اقدام کنید و تمام امتیاز کتاب مال خودتان می شود ولی در این صورت تمام کار کتاب را خودتان می بایست انجام دهید تمامی مراحل را تازه اگر وزارت ارشاد مجوز چاپ بدهد !!!
وقت میس که میشد عصر به وقت جماعت …
این جمله را دوست داشتم….!
مثل یک فیلم بود حسش که یک نفر داره توی اون قندیل آب خودشو حلقاویز میکنه و فلاش بک میره تو اون رستوران با اون میزهای لهستانی وووو و رفت برگشت ها با صدای موج آبی ِ که میس داخلشه…
و بعد صدای
قلپ قلپ آب…که نشون از مردن ….!
یاد نفس عمیق افتادم…!
…
میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس
از من ناراحته آیا؟
…!
سلام. خوبی یا بهتری؟
نظرت رو در مورد داستان ننوشتی!! هر چند من میدونم توی دل میس چی میگذره بهرحال
گرم یادم کنی یا نه / من از یادت نمی کاهم
ارادتمند همیشگی: پسر خونده میس
سلام…بر میس عظیم الشئن…درود بر تو… وبلاگ جدیدم را راه انداختم
گفتم حضور تان عرض کنم…
ناشناس گفته که حق ناچیزی است این حق تالیف !!!!
آیا با این قیمت کاغذ و چاپ و صحافی و مراحل متعدد انتشار ۱۰ – ۱۵ % ناچیز است ؟؟؟؟
چه خوش خوراک
جدا خوب می نویسی میسیز ، حسودیم شد ،
به جرات می گم وبلاگ نویسی با نثری به این قدرت ندیدم
سلام میسیز ، شاهکار ادبیاتی اینترنتی خودتی ، شک نکن
فضای نوشته هات رو دوست دارم منو می بره اعماق ونیز ….
داستانی جذاب و دراماتیک و البته با پایانی نوتالژیک عمیقا
بازم بنویس که بخونم
در پناه حق
سلام
لطفا بنامید.
درود بر شما و بهترین ها
ناشناس
سلام . نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان بيمه تكميلي و همچنین بیمه عمر و حوادث مي شوند .
با سرچ کردن متن ( نويسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان بيمه تكميلي مي شوند ) در سايت گوگل می توانيد به متن کامل اين خبر برسید…
با سپاس : ناشناس
سلام میس جان
دلم خیلی خیلی برات تنگ شده یود
از تمام مطالبی که در مورد دایره گچی قفقازی نوشتی خیلی ممنونم
امیدوارم فکر نکنی که بی معرفتم. خیلی وقت بود که نت نداشتم ولی همش به یادت بودم
بازم میام