میس شانزه لیزه رو به کتاب فروش کرد و گفت :” میخوای بگی دفتر خاطراتمو دزدیده ؟”
مرد کتاب فروش گفت :” البته که دزدیده میس ! کافیه صفحه ی اول کتاب رو باز کنی و ببینی که همه ی خاطرات تو رو مو به مو نوشته . چطور دفتر خاطراتت رو گم کردی ؟ کجا گم کردی ؟”
کتاب صداهایی از چرنوبیل از دست میس شانزه لیزه می افتد کف چرک کتابفروشی . مرد کتابفروش عینکش را برمیدارد . سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش می کند و خم شده کتاب را روی میز می گذارد . شروع می کند به خاموسش کردن چراغ های کتابفروشی . بیرون شهر در خوشحالی تعطیلات است و عده ای مست از کنار کتابفروشی رد می شوند و جک تعریف می کنند . صدای اسب و چرخ های چرخان کالسکه به تناوب شنیده میشود . میس شانزه لیزه روی صندلی مخمل آبی مغازه می نشیند و دو زانویش را توی بغلش جمع می کند و خیره به افق می نگرد .
مرد کتابفروش :” هی دختر ما باید بریم خونه پاشو . . . پاشو . . . حماقت کردی ؟”
میس شانزه لیزه :” الان یادم اومد. دفترخاطاتم رو خونه ی رفیق روس م توی سفر به چلیابینسک جا گذاشتم . همه ی اطلاعات اون تو بود . تو راس میگی . . . حالا خانم سوتلانا الکسویچ این خاطرات رو از رفیق روس من خریده و چاپ کرده و نوبل هم روش ! دمش جوش . . . من به نوبل شکایت می کنم . محض رضا ی خدا نرو خونه نمیبینی زانوهام داره از جاش در میاد . کاسه ی زانوهام الان کنده می شه . الان میمیرم .
مرد کتابفروش مثل راسکولنیکف هنگام کشتن پیرزن طمع کار با میخ و چکش حمله می کند به زانوهای میس شانزه لیزه و با میخ میزند روی کاسه ی زانوهایش .
–
میس شانزه لیزه از خواب میپرد . سوگند میخورد که کتاب را باید تمام کند . بیرون دو روز است که شب شده و قرار است تا تمام نشدن کتاب شب بماند . میس شانزه لیزه توی لباس حریر پیلیسه اش عرق کرده و پابرهنه می رود سمت آشپزخانه . قوری را پر آب می کند و سیگارش را روشن می کند و منتظر میشیند کف چوبی کلبه ی زیر شیروانی اش . هنوز به فکر لاریسا مادری ست که از بچه ی معلولش حرف زده .
آب جوش می آید . میس شانزه لیزه قهوه ای درست می کند و مینشیند روی میز گرد کنار پنجره و شمع ها را با شعله ی کبیرت روشن کرده و شب را نورانی می کند . میس شانزه لیزه جمله ها را می خواند . احساس می کند یک زمانی در این چرنوبیل حضور داشته .
+ جملات و نگارش و مستندات کتاب صداهایی از چرنوبیل ، جملات و مستنداتی مهم هستند که در سینما نمیگنجند . بنابراین برخی را به سلیقه ی میس شانزه لیزه توی ویترین می گذاریم .
+ زمین را در خودِ زمین دفن می کردیم .
+ هر کسی که میهنش را در بدبختی رها کند ، خائن به میهن محسوب میشود .
+ با بیل به جنگ اتم رفتیم .
+دوستم مرد . گنده شد . باد کرد . مثل بشکه شد و همسایه ام . . . او هم آنجا مسئول جرثقیل بود . سیاه شد . مثل ذغال و خشکید .
+ زمان ، دُم خود را گاز گرفته بود و آغاز و پایان به هم پیوسته بودند .
+خیابان های زیبا و خانه های چند طبقه زیر قشری از شن ضخیم رفته بودند .
+ در آن جا روبات ها هم میمردند .
+ نوزاد دختر با مجموعه ای از آسیب های پاتالوژیک به دنیا آمد . آپلازی مقعد ، آپلازی آلت تناسلی ، آپلازی کلیه ی چپ. . . .این یعنی نه سوراخ مقعد دارد و نه الت تناسلی و نه کلیه . . .
+ راجع به این کودکان که اینجا شیر رادیواکتیوی مینوشند چه دارید که بگویید ؟
+ اگر شب ها تا میتوانستیم مشروب نمیخوردیم ممکن نبود تحملش کنیم . روح و روانمان در هم میشکست . صدها متر زمین پاره پاره شده . بی محصول . منازل . انبارها . درختان . جاده های اتوموبیل رو . کودکستان ها . چاه های آب . . انبار ها . درختان . . . همه لخت و عور می شدند . از دیدن چهره مان در آیینه وحشت داشتیم .
+دزیمتریست ها آزمایش کرده و معلوم شده بود که رستوران ما در جایی دایر است که میزان تشعشعات در آن بسیار بالاتر از محل کار ماست .
+پزشکان به من گفته اند ( هم قلبت هم کلیه ات و هم کبدت تا یک و نیم برابر بزرگ شده اند . )
+از من سئوال کنید که بعد از چرنوبیل چگونه می میرند ؟
+بدنش ، صورتش ، زنخدانش به یک سمت کشیده شده بود چیز غریب و سیاهی در آن رشد می کرد . گردنش ناپدید شده بود و زبانش بیرون افتاده بود و عروقش ترک می خوردند و خون ریزی می کردند .
کتاب با این نوشته تمام می شود ” از نوشته های روزنامه ی بلاروس مورخ سال 2005 “378 صفحه وحشت تمام میشود . فراموش میکنیم کجا هستیم . مستند گفتگو با بازماندگان چرنوبیل . پاره های روزنامه و ابهامات زیادی که معلوم نیست چرا در هاله ی تشعشعات باقی ست . کتاب سفری ست به دل تشعشع . به قلب شاهدان مرگ های رعب آور . پر از بوی سم و ضجه و غوغا . اندوه و فغان مردمی فوق العاده احساسی . همدردی با یکدیگر و بی پناهی . یک دستی و انهدام . نجات زمین و زمان .
میس شانزه لیزه کتاب را می بندند . صبح شده است . با همان لباس خواب می رود توی وان سفیدش و آب داغ را باز می کند روی سرش . شاید تشعشات از کتاب بیرون آمده باشند و روی سرش ریخته باشند . باید ید بخورد . بیرون می آید . با قیچی موهایش را کوتاه م میکند به جلد کتاب نگاه میکند . میس شانزه لیزه احساس می کند حق ندارد پنجره را باز کند . تا زمانی که چرنوبیل به زمین چسبیده نمیشود نفس کشید . می افتد . خواب میبیند که از او درخواست میکنند توی فیلم چرنوبیل بازی کند . او فرار می کند و میدود و خودش را توی چاله ی راکتور 4 می اندازد . می خواهد از زمین بلند شود. میخواهد به خودش بیاید . نمیخواهد باور کند انسان می تواند به طبیعت چه صدمه ای بزند . بیسکویتی گاز می زند و موهایش را از زمین جمع می کند . پنجره ی بالا ی سرش را باز می کند و می گذارد آفتاب با تمام تشعشات ناسالم و سالمش بیایند توی خانه . خیلی وقت است آفتاب را ندیده . دراز می کشد روی زمین و خیره به آفتاب فیلم چرنوبیل را میبیند .
روی این جمله کلیک کنید . ( اطلاعات مینی سریال چرنوبیل )
آقای گریگ مازن سیناپس را بعد از خواندن کتاب سوتلانا الکسویچ نوشته و البته این در ویکیپیدیای ناقص نیامده . همان طور که کتاب با نقل قول لیودمیلا ایقنا تنکو همسر واسیلی ایقناتنکو از ماموران اداره ی آتش نشانی آغاز می شود ، در سریال هم این داستان و آغاز را می بینیم . سریال حتی یک دهم کتاب هم وحشت ندارد . آنچه در مینی سریال وجود دارد که در کتاب نیست شخصیت مهم تاریخی پروفسور والری لگاسف است . کسی که دنیا را نجات داد .
این دانشمند ، که در آغاز مینی سریال معرفی میشود . تمام اطلاعات انفجار و پبامدهای راکتور شماره ی 4 نیروگاه اتمی چرنوبیل را روی نوار کاست ضبط می کند و سپس خودش را دار می زند . او که در دادگاه مهم تمام نواقص و کمبودها و ضعف های ساختار نیروگاه را افشا کرد باعث شد تا همه پی ببرند در نیروگاه های دیگر شوروی سابق هم امکان خطر و چرنوبیل مجدد هست . او برای اینکه تشعتشعات را مهار کند فداکاری های ارزنده ای با علم خود انجام داد که در کتاب صداهایی از چرنوبیل وجود ند ارد و فقط در فیلم دیده می شود .
بازیگران فیلم همان قدر خوب به ایفای نقش می پردازند که حقیقت چرنوبیل ایجاب می کند . بازسازی صحنه های انفجار تقریبا با تمام مستندات و عکس های گرفته شده مطابقت می کند و حتی در این زمینه کم کاری هم شده است . عکس ها و تصاویر باقی مانده از چرنوبیل به قدری زیاد و دهشتناک است که در مینی سریال نیست . با این همه در سه قسمت اول اوج چرنوبیل را میبینیم و در سه قیمت دیگر ریتم می افتد و شاهد افت هیجان در فیلمنامه هستیم . . .اتفاقی که در کتاب تا صفحه ی آخر وجود دارد .
این فاجعه ی اتمی و سریال به گمان حتی نمیتواند لحظه ای از این فاجعه را بازتاب دهد . چیزی که در کتاب میتپد . ضجه ی خشت به خشت و درخت به درخت و شش به شش و تن به تن و نفس به نفس این انفجار است .
میس شانزه لیزه به خواب میرود . احساس میکند توی تابوتی حبسش کرده اند و رویش سیمان میریزند . جیغ می زند .