سه شنبه , ۴ دی ۱۴۰۳

پیشگوی مصری

پیشگوی مصری

پیشگوی مصری عکسِ کف پایم را خواست تا تمامِ گردش روزگار ایامِ آتیه را برایم در طبق اخلاص روی داریه بریزاند و من که ماه هاست از غایتِ عیشِ زندگانی ناکام مانده‌ام و به سببِ خوردن قرص ها لشیده ام و کاسه ی گدایی “کی منو می بره تهران گردی ؟” به دست گرفته و زاری همی کنم ، گمانم رفت بد نیست یک پیشگو از عاقبت ما بگوید حالا که خودش پیشدستی کرده . . . که من مستوجبِ الهاماتِ غیبی هستم و بس و حتما که دادارِکردگار ضجه هایم را شنیده و از مصر برایم پیشگو فرستاده . القصه ، با تمام شک هایی که داشتم ، که مگر کفِ پا مثل کف دست خط و نشان دارد ؟ و مگر می شود که از این شکل دورانی پاشنه و انگشتهای پا عاقبت را خواند برای پیشگو عکسی فرستادم . عکس همان طور بود که خواسته بود . پیشگوی مصری کارش تشریحِ مومیایی بود و دم دستش پر از جسدِ تشریح شده ، کار و بارش با ثلاثه ی مصر و مومیایی ها بود . صورتش سیاه و قدش بلند . ردایی به تن داشت در عکس هایش ، پرسیده بودم :” دینت چیست ؟مسلمانی ؟” گفته بود بلی . ترسیده بودم مبادا دیو پرستی ، دیوی چیزی باشد . پره های بینی اش مثل دو ماهپاره ی لرزان بیرون زده بود و چشم هایش گرمای کویر را بازمیتاباند و لبهای شتری ش جلوتر از بینی کوفته اش بود . گردن کوتاهی داشت و توی عکس هایی که میدیدم همه جا کنار جسد ها و اندام تشریح شده ایستاده بود و جوری ژست گرفته بود انگار با سوفیا لورن دارد عکس می اندازد .

در یکی از عکس ها قلبی توی دستش بود که آئورت و رگ و پی خونی قلبِ تازه از نفس افتاده به مچش می ماسید و خون شره می کرد روی پوست سیاهش . توی عکس به نظر هنوز آن قلبِ چیده شده ، نفس داشت و زنده بود . با این همه از پیشنهادش نترسیدم هرچند در یکی دو عکس دیگر که منتشر کرده بود با لبخند به ستون فقرات یک نوباوه که دستش بود نگاه می کرد و زیر عکس به آماسی عجیب که موجب چرخش این ستون شده بود اشارتی داشت و نوشته بود:” من به مادر این طفل گفته بودم که کف پایت و روی خطوط دستت نوشته که چله بنشین و قربانی بده تا طفلت از وادی خاموشان ست و سبب تویی که در خفا بزمجه ای را از مادرش پنهان داشته ای و پنهانی سیخ به جانش می زنی که بزمجه هم از جانداران ست و تو گنه کاری پس قربانی بده و توبه کن . مادر به من گوش نکرد و طفلش همان شد که میبینید . ستون فقراتش توی گوشت تن پیچ خورد و مثل ستون فقرات بزمجه توی جان ِ نازکش چرخید گوارش و روده هایش در هم گره خورد قلوه اش لای شکمبه اش سابیده شد و حلقومش پیچ خورد و راه نفس بند آمد و مرد و حالا هم ستون فقرات پیچانش دست من است . میبینیدکه مادرش او را برای تشریح به دانشکده ی ما هدیه داده . ”

خواندنِ این متن کمی مرا در هراس انداخت . . . بی باور بودم و باوردار . . . در هر دو حالت به یقین نرسیده بودم اما دلم میخواست بدانم در مورد من چه می گوید . آیا آن جبه ی نهانی در ناخودآگاهم را از این طریق خواهد خواند و تشریح خواهد کرد ؟ اصلا چرا برایش جالب بود که از من هم چیزی بداند ؟ شاید که حضورش نحس باشد و به دامم افکند یا به قول رفیقِ دنیا و آخرتم شاید بخواهد کُدهای من را برباید و در خفا اطلاعات مرا به دیوان بدهد و مرا جادو بکند . با این همه شک برای احیا رمق همین یک غریبه بود و دیگر کسی نبود و من بودم و یک لگن قرص و پایی که رمق نداشت تا مستراح برود ، من که داشتم ذره ذره آب میشدم پس ک-ون لق هرچه پیش آید . برایش عکس فرستادم . چند دقیقه نگذشت که یک نامه ی بلند و بالا برایم فرستاد که خشکم زد . نامه ای بود که به تفصیل مرا تشریح کرده بود مثل همان جسد هایی که توی دانشگاهشان تشریح می کرد . همه چیز را از طفولیت تا اینکم ریخته بود روی داریه . گفته بود برای رستن از مخمصه ی این روزگار بدانم که نباید از این مردمانِ حسود بی خبر انتظاری داشته باشم . سپس با کمی تلخی و بی ادبی اضافه کرده بود احمقم که پاپیچِ دیگران می شوم که کتابم را ببینند یا فیلمم را زیرا آن لامروتان تنها زمانی روی خوش به من نشان می دهند که کارشان بیفتد . در ادامه نوشته بود ای زنِ گستاخ ، حزن تو از خود توست که از جماعتِ شعاری هنرمند نما که لافِ هنر و فرهنگ می زنند و به لطف خرانی چون تو مفتخر به مقام استادی اند انتظار داری کتاب هایت را تبلیغ کرده و آثارت را توی چشمشان جا بدهند و روی سرشان بگذارند یا بخوانند و بفهمند . اگر نکنند و پشتشان را نشانت دهند توی احمق دست به کنایه و تلاش بیشتر می کنی و ندانی که این بی خردی ، در خون آنان است و توی نفهم گلایه کرده و سپس کینه به دل می گیری و نق می زنی . در این جا دوست نداشتم بقیه ی نوشته اش را بخوانم ، نمیدانم چرا داشت نصیحتم می کرد . اصلا از کجا این همه چیز را از من میدانست . ضمن اینکه من دنبال یک رد پای عشق و پول و مقام و حال کیفور توی فالم بودم نه این همه نوشته ی بی ربط ! با این حال سیگاری گیراندم و با چشمانم رفتم توی خطوط بعدی و با اخمی تَخم شده دود را به دیوار نوشته اش پفاندم و خواندم ببینم دیگر چه فرمایشاتی دارد . نوشته بود دو ماه پیش مرا چیز خور کرده اند و من نادانسته در دخل و تصرف نیروهای پلید دچار بر هم خوردگی تعادل شده ام و برای شفا باید به دریاچه ی توی جنگلی بروم در روستایی در شمال و روزی سه ساعت توی آب ذکر بگویم و سپس تا کله توی خاک دفن شوم تا مادر زمین مرا شفا دهد و شفاعتم کند .

در آخر گفته بود ای ساده دل :” ای بسا ابلیس آدم روی هست / پس به هر دستی نباید داد دست “- مولانا – و نوشته بود :” نابخردانه ترین کارها ، انتظارات از خر است . از خران دور باش که اُسکلانی که اندیشه خام دارند ، سالهاست به تو ثابت کرده اند که در دیوانگی و نفهمی تکان از تکان نمیخورند . پس در همه چیز آگاه باش که تو را میبینند و نمیخواهند که تو باشی ، انتظار از آن ها آفتِ اینک توست. ” و در آخر نوشته بود :” اگر دنبال عشق می گردی و تهران گردی دستت را توی دنده ات فرو بر و بیرون بیاور ، دستت خونی خواهد شد ، آلوده به وحشتِ تنهایی ، با آن ها خودت را به گردش ببر که عشق از درون آغاز می شود . “تمام نوشته اش را در جا پاک کردم و به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را کردم و با این مردک مصری که خودش را دانشمند و فیلسوف جا زده بود به گفتگوی مکاتبه ای نشستم آن هم در اینستاگرام . رفتم دست و صورتم را بشورم و از اینکه سرم را شیره مالیده بودند ناراحت بودم . رو به روی آیینه توی دستشویی لبخند چرکی به خودم تحویل دادم زیرا عکس هایی که برایش فرستاده بودم را از اینترنت پیدا کرده بودم و مال خودم نبود . از اینکه این پیشگو ، این همه حرافی کرده بود متحیر مانده بودم . چرا باید این همه وقت بگذارد و دری وری تحویل بدهد . چه لذتی در سر کار گذاشتن دیگران است که این رمال ها دوست دارند !!؟؟ باری مگر او نمیداند که ایران مهد هنر است و همه ی هنرمندان دور هم هستند تا برای هم هورا بکشند . خاک بر سرش کنند . سیگاری گیراندم تا بقیه ش را بنویسم که برق رفت و داستانم نصفه ماند . قرار بود در ادامه بنویسم :”و من خوب میدانم که شما نه کتاب می خوانید نه نیتش را دارید که کتاب بخوانید . نه از کتاب نویس ها خوشتان میاید . برای همین کارت صندوق اعتباری صادر نمیکنید و برای همین هنرپیشه های همسایه م تف هم به مسج های یک نویسنده ی بی نام و نشان نمی اندازند و فیلم او را با افتخار تبلیغ نمیکنند . . . و درود به شرف محمود دولت آبادی که لطفش موجب اعتلای روح است و هر سلامی را پاسخ می دهد و می داند قلم در دست کیست و جوهر در جان کیست . اما میخواستم در ادامه بنویسم چقدر خوب است آدم هنرپیشه باشد و میلیاردی تبلیغ یخچال کند . ” ولی گفتم که برق برفت و ما نطق مان کور شد و رو سیاهی به کلاغ ماند!

در بی برقی

جزیره در کهکشان

میس شانزه لیزه نشسته در بی برقی پا کرده است فرو در خشکسالی و به دروغ هایی که باور کرده است می اندیشد .

فیلم واتس‌اپ را در پنل هاشور ببینید . روی لینک کلیک کنید . ( فیلم واتس اپ – ساخته ساناز سیداصفهانی – لینک زیر را کلیک کنید )

فیلم واتس‌اپ ساخته‌‎ی ساناز سیداصفهانی

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

درخت گردو

بلوزم را در آوردم تا ریشه‌های درخت گردو را ببینی دور دنده هایم چرخیده ، …