چهارشنبه , ۵ دی ۱۴۰۳

پدرو پارامو

 *

با توجه به اینکه هر بار  که در مورد کتابی  یا فیلمی در این جا نظراتم رو هویدا کردم دوستانی آمده اند و پیشنهاد دادند که :” کاش از قبل میگفتی ….” فکر کردم این بار به جای بذله گویی یا مدیحه سرایی در رثای خودم و این زندگی بیایم و از کتابی که دست گرفته ام تا بخوانمش برایتان بگویم و اینکه هنوز در شرف اتمامش نیستم و بهتر دیدم بیایم این جا هم بگویم تا اگر کسی خواست در پست بعدی نظری بدهد ….اگر خواست کتاب را بخواند و این بار به جای نظرات کمی خودمانی برویم سراغ نظرات کمکی علمی تر و ادبی تر ….برای همین اعلام میکنم که دست گرفته ام (پدرو پارامو) اثر خوان رولفو را خواندن و ممنونم میثم عزیز… برای اینکه هر چه بیشتر میخوانمش بیشتر میفهمم که چرا به من توصیه کردی قبل از بازنویسی کار آخرم بخوانمش .جریان سیال ذهن و جادوی نویسندگی رولفو را میبینم …هر صفحه که جلو میروم و حلاوت جملات با شکوه  را میچشم و مز مزه میکنم بیشتر میفهمم که عددی نیستم و کلا بیشتر میفهمم که چقدر ذهنیت ما با نویسنده های خارج این مرزها تفاوت دارد.البته قصد ارزش گذاری ندارم….اما خب…از خواندش شگفت زده شدم و به دوستانی که میخواهند در مورد پست بعدی و رمان کوتاه پدرو پارامو در نظرات شریک شوند پیشنهاد میکنم بروند…بخرند و خوب بخوانندش.برای اینکه تعلیق ایجاد کنم و به هیجان هایتان دامن بزنم…تکه هایی از کتاب را که به نظر شخص شخیص خودم جالب آمده (تا حالا ) این جا مینگارم …..

مقدمه : خوان رولفو :” من در آثارم نمیخواهم با زبان نوشتن حرف بزنم بلکه میخواهم با زبان گفتن  بنویسم.زندگی آثارم نیز در زبان است و ضرباهنگ این زبان همان ضرباهنگ زندگی است که سعی کرده ام گام به گام با آن حرکت کنم. “

از کتاب:

” می گویند سر بالایی و سرازیری جاده بستگی به آمدن یا رفتن دارد. “

میگن وقتی کسی توی کومالا میمیره پاش که به جهنم برسه برمیگرده پتوش رو ببره.”

” شاید این بازتاب صدایی بوده که این جا زندونی شده .مدت ها پیش توریبیو آلدرتو (رو) تو(ی) این اتاق حلق آویز کردن .بعد در روقفل کردن و گذاشتن تنش بخشکه تا هیچ وقت آرامش پیدا نکنه .نمیدونم تو چطور وارد این اتاق شدی.اون هم وقتی که هیچ کلیدی به این در نمیخوره(؟).”

“- صبح به این زودی کجا میرین پدر ؟ کی داره میمیره پدر ؟کسی مرده پدر ؟

— میخواست به آن ها بگوید:” من مردم . جنازه منم.” اما فقط لبخند زد.””

تا این جای قضیه با رمانی رو به رو هستم که ترتیب زمانی در آن وجود ندارد و ظاهرا عامدانه به هم ریخته شدنش هم دلیل دارد و آن هم شگرد نویسنده ی چیره دستش است و اما دلیل دیگر این که نا خود آگاه تو را با فضایی وهم گونه در بیداری و خواب…فضایی که هذیانی و مالیخولیایی است درگیر میکند…و قسمتهای بسیاری از این کتاب من را شدیدا یاد (بوف کور) انداخت.خدا رحمتش کناد صادق خان هدایت را….هر روز بیشتر میفهمم که او چقدر از قواره ی ما بزرگتر بود و هنوز خیلی ها در حدی نیستنند که بشناسندش و بفهمندش و از هدایت بسنده کرده اند به بوف کور و هیچ کس وق وق صاحاب و یا علویه خانم و الباقی را نخوانده…چقدر آزارش دادند بیچاره را…بگذریم.در مورد پدرو پارامو بی شک میشود ساعت ها نقد-تحلیل-حرف و حدیث به میان آورد و سخن گفت اما تا این جای قضیه تنها اکتفا میکنم به پیشنهادم بابت خواندن رمان البته نه برای کسانی که با این سبک کارها کنار نمیآیند.

** میکائیل شهرستانی عزیز مدتی به دلایلی دور بود از صحنه و خوشحالم که در رادیو ساعت  نه و نیم کارگردانی کارش را میشنوم.(گرچه او را بیشتر در زمینه ی بازیگری در رادیو و تئاتر دوست دارم و جایش را بهتر میدانم….)

*** کار محمد یعقوبی(خشکسالی و دروغ ) و همین طور کار ایوب آقاخانی به نام (مرثیه ای برای یک سبک وزن) جزو برنامه های من است .امیدوارم جانی در بدن باشد تا به دیدنشان برم.

آخرین باری که تئاتر شهر بودم کی بود ؟دقیقا یادم نیست….کار که تمام شد مثل همیشه رفتم پشت صحنه و دیر تر بیرون آمدم…تنها بودم و ماشین را در یکی از فرعی های منتهی به ولیعصر رو به روی عمارت تئاتر شهر گذاشته بودم…یادم هست که هیچ وقت آن جا این قدر تاریک و ساکت و خلوت نبود….و من مجبور بودم تنهایی از کوچه ی بن بستی عبور کنم و تنها ماشین پارک شده در آن جا را سوار شوم و گاز بدهم تا به خانه برسم….خوب یادم هست که وقتی سرم را بالا گرفتم تا تسلطم بر اطراف زیاد شود و دندان هایم را محکم روی هم میسابیدم ناگهان بوی علفی به مشامم خورد که بسی تابلو بود.(البته برای اینکه سوئ تفاهم نشود مجبورم به چاخان بگویم همون علفی که بزی میخوره را منظور است )خلاصه همین طور که فرعی تاریک را میگذشتم و بوی علف زیاد تر میشد…پچ پچه و خنده های ریزی را شنیدم که پشت سرم وز وز کنان به من نزدیک میشد….هفت هشت نفری از کارگرهای ساختمانی بودند که مشغول استراحت بودند و البته تفریحشان هم همان بود که گفتم و پشت سرم میامدند و خوب یادم هست که یکیشان یک هو گفت :” زین کن بریم شمال نترس ما بیخطریم ” خوب بود که تاریک بود …خنده ام گرفت.گام هایم را سرعت دادم و زدم دنده ٣ و بعد دنده چهار دو تا پا داشتم دو تا دیگر قرض کرده و در همین حین سوییچ ماشین را بیرون آوردم و پریدم توی ماشین . درها را از تو قفل کردم.همان موقع موبایلم زنگش به صدا در آمد و یکی از رفقای دستیارکارگردان گفت این وقت شب تنها کجا رفتی میومدم باهات….به هر حال خطر رفع شده بود و ماشین را روشن کردم و سریع از کوچه آمدم بیرون و مشعلم را فروزان کردم.با این حال دلم میخواست بدانم اگر راه طولانی تر بود چه داستان هایی از زبان این زحمتکشان میشنیدم….کاش میشد به جای هر بار تئاتر شهر رفتن و خون دل خوردن از دیدن مترویی که مثل دهن اژدها جلو عمارت باز شده و آدم هایی که جولانگاهشان شده چهارراه ولیعصر و پارک کنار دستش… با محیط امن تر و فرهنگی تری رو به رو بودیم.افسوس.دوست داشتم داستان میس شانزه لیزه ای جالبی تعریف کنم اما پستم طولانی شد و میگذارمش برای بعد.

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۳ نظرات

  1. بعید میدونم شبی باشه که نیایید اینجاها…حتی کوتاه…پس سلااااام و اگه خوابیدید شبتون آرام….
    بدرود…

  2. میس جون ! فیلمی که دیروز نشونیاشو میدادی اسمش پدرو آمارو ه . با خوندن مطالبی هم که نوشتی حدس می زدم که اون فیلم ارتباطی با کتاب نداره . هرچی گشتم دیدم فیلم معروفی هم بر اساس کتاب ساخته نشده . تاتر خوش بگذره میس عزیزم .

  3. من قرار بوده پیش خودم نظر نذارم….اه …قبلا ارادم قویتر بود….
    به هرروی کن واقعا الان دپ شدم….خیلی راحت…چون ماه رمضانو خجالت بدم میخوام روزه را بگیرم…البته کلا مشکل پزشگی عدیده است…اما نمیدونم چرا دارم میگم…راستش نمیدونم کی اما دوس دارم نظرتونو درباره ی GODبدونم!ماه رمضونه خیلی دوس دارم…همیشه .برام جالب بوده…پس بخوابم که سحر بلند بشم…میس حتما یادتون نی.بهم گفتین یادآوری کنم از سفر حنده دارتون به مشهد بگید…الان که طبیعتا درگیرید…کلی گفتم …چون ناگهان یادمان آمد…

  4. تلخم ! زهرم ! حال و هوای هیچ کاری نیست مخصوصا این روزها که با امتحانای غقب افتاده گره خوردم…! امیدوارم وقت کنم و حسی باشه بخونم این کتاب رو.
    ایوب آقاخانی…ابرو
    امیدوارم یکی از این تئاتر ها با اون دعوت داروگی گره بخوره ، اگه نایی بود برای همه مان.
    یاد اون روزی افتادم که رفتیم برا عدم ساخت این لعنتی اعتراض کردیم…
    یکی زمان رو نگه داره…سرم… د   ا ر ه گیج  م ی ر ه.
    راستی انتشارات نگاه ، کوه جادو ِ توماس مان رو منتشر کرده!

  5. بسششششششششششور جان اس ام اس ات رسید… حالیم شدزودباش… لینک نکردم چون هنوز تصمیمی به نوشتن در بلاگ ندارم. تو هم فعلاَ دست نگهدار لینکیدن منو… در ضمن چرا پرسیدی که آیا دوستم نیستی؟؟؟ واضح است که هستی خب. این چه حرفیست… بابت هندوانه هایت بسیییییییار ممنون. شما خودت هندونه ای احتیاج نبود هندونه بیاریمن نبودم… فعلاَ در مورد بلاگنویسی بشدت بی رغبتم… نظر تو چیه؟ هان؟ بیش هووووور… کلافهگاوچران

  6. بعید میدونم شبی باشه که نیایید اینجاها…حتی کوتاه…پس سلااااام و اگه خوابیدید شبتون آرام….
    بدرود…

  7. میس جون ! فیلمی که دیروز نشونیاشو میدادی اسمش پدرو آمارو ه . با خوندن مطالبی هم که نوشتی حدس می زدم که اون فیلم ارتباطی با کتاب نداره . هرچی گشتم دیدم فیلم معروفی هم بر اساس کتاب ساخته نشده . تاتر خوش بگذره میس عزیزم .

  8. من قرار بوده پیش خودم نظر نذارم….اه …قبلا ارادم قویتر بود….
    به هرروی کن واقعا الان دپ شدم….خیلی راحت…چون ماه رمضانو خجالت بدم میخوام روزه را بگیرم…البته کلا مشکل پزشگی عدیده است…اما نمیدونم چرا دارم میگم…راستش نمیدونم کی اما دوس دارم نظرتونو درباره ی GODبدونم!ماه رمضونه خیلی دوس دارم…همیشه .برام جالب بوده…پس بخوابم که سحر بلند بشم…میس حتما یادتون نی.بهم گفتین یادآوری کنم از سفر حنده دارتون به مشهد بگید…الان که طبیعتا درگیرید…کلی گفتم …چون ناگهان یادمان آمد…

  9. یک مسوله جالب!شهر شما داااره!شهر ما که داره!دقایقی قبل خواهر من که کودک درون بسیار فعالی داره چون خوابم نمیبرهفبه تلفن گویا یک جا زنگ زد.حالا اونجا کجا بود….قصه ی شب میگه!از ۹ شب به بعد…چقدر جذاب…البته من گوشی را گرفتم گفت هرینه قصه ۲۰۰ تومنه .قطع کردم.والا پ.لا مفته مگه!نیشخند

    خ.استم دور هم بخندبم….
    بدرود…

  10. تلخم ! زهرم ! حال و هوای هیچ کاری نیست مخصوصا این روزها که با امتحانای غقب افتاده گره خوردم…! امیدوارم وقت کنم و حسی باشه بخونم این کتاب رو.
    ایوب آقاخانی…ابرو
    امیدوارم یکی از این تئاتر ها با اون دعوت داروگی گره بخوره ، اگه نایی بود برای همه مان.
    یاد اون روزی افتادم که رفتیم برا عدم ساخت این لعنتی اعتراض کردیم…
    یکی زمان رو نگه داره…سرم… د   ا ر ه گیج  م ی ر ه.
    راستی انتشارات نگاه ، کوه جادو ِ توماس مان رو منتشر کرده!

  11. بسششششششششششور جان اس ام اس ات رسید… حالیم شدزودباش… لینک نکردم چون هنوز تصمیمی به نوشتن در بلاگ ندارم. تو هم فعلاَ دست نگهدار لینکیدن منو… در ضمن چرا پرسیدی که آیا دوستم نیستی؟؟؟ واضح است که هستی خب. این چه حرفیست… بابت هندوانه هایت بسیییییییار ممنون. شما خودت هندونه ای احتیاج نبود هندونه بیاریمن نبودم… فعلاَ در مورد بلاگنویسی بشدت بی رغبتم… نظر تو چیه؟ هان؟ بیش هووووور… کلافهگاوچران

  12. سلام عزيز دل… شرمنده مي كني. جوري حرف مي زني كه انگار من بجاي رولفو اونو نوشته م… نیشخند…  بهرحال يه دوره اي خيلي روم تأثير گذاشت اين رمان… ياد حرف عبداللهي سر داستان نويسي افتادم كه مي گفت رضا قاسمي هم اينقدر بازنويسي مي كرد كه حتي بعضي وقتا بيخيال مي شد كارشو بده واسه چاپتایید… كلاً تكنيك چيز خوبيه كه ما توش ضعف داريم… ولي بقول چرمشير انقدر بنويس تا بفهمي چجوري بنويسي… دلم واسه همه شون تنگ شده آفتابي… اميدوارم كه حالت خوب باشه… راستي نادري هم كه كلي با كارت حال كرده. يك ساله نديدمش كپل روراک… بفرست اون كار ميكروبيت رو بخونيم… منو هم در جريان كارت قرار بده… راستي كار ايوب چيه، كجا اجرا مي ره؟

  13. میس جان نوشتم. یه نگاهی بندازو مرا از نظرت بی بهره نکن.
    یاهو

  14. سلام رفیق
    یکی دو تا از پست هاتون منو تهی کرد
    نمی دونم چی میشه گفت در وصف اونا چون باید با تصویر نشون بدم نه با کلام

    دکتر کالیگاری

  15. سلام . از شامه قوی تان که بوی علفیجات را اینچنین صرف و نحو می کند بسی انگشت به دهان خاییدن همی گرفتیم . بانو متاع را گفتی اما اصل و نصبش را نگفتی که ایا ۷۷۷ هست یا توبه ، کبرا ، یه قدم تا مرگ ، اصل مزار !!!!
    از آقای شهرستانی زیاد باهاش موافق نیستم . قدش خیلی کوتاست. تو سریال پدر سالار هم اصلا نقش مقابل مناسبی برای خانم سلیمانی نبود و خیلی تاتری بازی میکرد .

  16. سلام.من هم این رمان رو خوندم و از تمام رمانهای آمریکا لاتین بیشتر وستش داشتم حتی از صد سال تنهایی. سالها پیش دوستی نمایشنامه ای بر اساس این رمان نوشته بود که طبق  معمول اجازه اجرا نگرفت! این پستت رو که خوندم یهو یاد همه خاطرات خوبم با این رمان افتادم.ممنون که شادم کردی.راستی لینکت کردم و هر شب مییام سراغت.موفق باشی

  17. میس جان نوشتم. یه نگاهی بندازو مرا از نظرت بی بهره نکن.
    یاهو

  18. گفتی تاریک. آری تاریک است زیرا در تارکیست که صداها (حتی آن صداهایی که شنیده نمی شوند اما به هرحال واقعی اند،چرا که دمی بعد به یاد می آیند،چرا که ،گذشته از هرچیز رساتر از سکوتی هستند که همراهشان است)ژرفتر شنیده میشوند وما مجبوریم که بیشتر دست بساییم.
    چقدر این تاریکی من رو بیاد تاریکخانه ی آئورا انداخت .
    آنجا که مردی به قصد پول در آوردن از میان اسناد زرد شده ( در جایی که
    به انتظار توست زیرادر ها با اندک فشاری باز میشود) در نوار آبی (چه بسا تا کمرگاه کبود) دل به پیرزنی میبازد که آئوراوار از میان لذت وجادوی متن یورنته سر برون میاورد . پیرزنی وسوسه شده در انزوا.
    اگر در پست هات مطلبی در مورد آئورا نوشتی نشانی بده بخوانم .راهگشاست.
    یاهو

  19. این کتاب و اولین بار توی بیمارستان بالای سر یه زن تکیده با شکم باد کرده حول حوش پنج سال پیش داشتم می خوندم .فرداش وقتی رفتم تا دوباره ببینمش ،تخت خالی بود و از نسبت من با بیمار سوال شد و…
    تا صفحه شصت وهشت خونده بودم اون موقع.نمی دونم چی شد
    بقیه اش ونخوندم.دقیقا در گفتگوی پدر معامله گر(که حتی خشم ونفرت خویش را به بهایی اندک فروشد)با کشیش کونتلا در جایی که همه چیز تلخست وآنان محکومان آن تلخی .
    تا اینکه چند روز پیش طبق عادت مالوف چند روز گذشته داشتم آرشیو پست هات رو میجوریدم، این پست رو دیدم ورفتم کتاب پدرو پارامو رو از تو کتابخونه ای که پر از کتاب های نیمه خوندست برداشتم وشروع کردم به خوندن .
    سراسر تعلیق . انگار نمایه کل داستان است آن جاده ی پر نشیب وفراز که پسر پدرو برای رسیدن به روستای مرده (روستای سایه ها و بازتابشان)، روستایی که تنها در آن زنان لب به اعتراف میگشایندو باد برآن حکم فرماست ،روستایی که هق هق گریه به هق هق باران میماند در آن وزمان در آن چین خورده است ،روستایی که رویاها در آن تکاندنیست وتکیده کننده ،روستایی که خاکش مالامال از اشکست و پر از بازتاب صداست (صداهاییکه از تکرار فرسوده اند) و نا

  20. سلام رفیق
    یکی دو تا از پست هاتون منو تهی کرد
    نمی دونم چی میشه گفت در وصف اونا چون باید با تصویر نشون بدم نه با کلام

    دکتر کالیگاری

  21. سلااام.!
    خدایی همه چیز را که توان درک ندارم.نخوندم طبیعتا.کلا بچه ی ضد کتابم

    تو این پست آپتی…نظر بی نظر به علت مطالعات کم…

    بدرود…

  22. سلام . از شامه قوی تان که بوی علفیجات را اینچنین صرف و نحو می کند بسی انگشت به دهان خاییدن همی گرفتیم . بانو متاع را گفتی اما اصل و نصبش را نگفتی که ایا ۷۷۷ هست یا توبه ، کبرا ، یه قدم تا مرگ ، اصل مزار !!!!
    از آقای شهرستانی زیاد باهاش موافق نیستم . قدش خیلی کوتاست. تو سریال پدر سالار هم اصلا نقش مقابل مناسبی برای خانم سلیمانی نبود و خیلی تاتری بازی میکرد .

  23. سلام.من هم این رمان رو خوندم و از تمام رمانهای آمریکا لاتین بیشتر وستش داشتم حتی از صد سال تنهایی. سالها پیش دوستی نمایشنامه ای بر اساس این رمان نوشته بود که طبق  معمول اجازه اجرا نگرفت! این پستت رو که خوندم یهو یاد همه خاطرات خوبم با این رمان افتادم.ممنون که شادم کردی.راستی لینکت کردم و هر شب مییام سراغت.موفق باشی