جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

وقتی من عاشقم . . .

 

سرش رو توی بغلم گرفتم و گفتم :” کالسکه چی راه بیفت . ” صدای شیهه ی اسبها با شلاقی که کالسکه چی به بدنشون میزد بلند میشد و من میخندیدم . سرش رو توی بغلم گرفتم . نگام میکرد . بهش خندیدم . چرخ های کالسکه توی چاله چوله ها میرفت و هی بالا پایین میپریدیم . لباس عروسم پر از قطره های خون بود . دسته گلم رو داده بودم به دختر لالی زیبا ترین صدای روی زمین را داشت ، دختر لال با آن لب خوانی و پانتومیمی که بازی میکرد بهترین خواننده ی سوپرانویی بود که تا به حال شنیده بودمش و دیده بودمش . دسته گلم را گرفت و برای یادگاری انگشتر حلبی جنسش را به تور لباسم گره زد . سر شوهرم توی بغلم بود و همین جور نگاهم میکرد . هوا شب بود . مطمئن نبودم چون سرم گیج میرفت و نوش آبه سرم را گرم گرم کرده بود و چشم هایم تا به تا شده بود . توی کالسکه پر از نامه های عاشقانه ی شوهرم بود . روی نامه ها پر از لب های ماتیکیی بود که چسبیده بودند به کلمات روی نامه و کالسکه پر از بوی زنانی بود که هیچ کدام ثمین باغچه بان را نمیشناختند . شوهرم زل زده بود به من . لباس عروسم یکی از مسحور کننده ترین لباس هایی بود که برایم دوخته بودند .  شوهرم مردی نبود که به همین راحتی ها راضی شود . عاشق پیشه بود و همه ی زن های شهر را دوست داشت و هر وقت که میشد دستی به سر و گوششان میکشید . ولی خب من را طور دیگری دوست داشت . طوری که با من عقد کرد و پیمان زناشویی بست و خواست همیشه کنارم باشد . چند روز بعد از عروسی همچنان با لباس عروسم میخوابیدم و بیدار میشدم . شوهرم میگفت باید کهنه و پاره پوره شود . نباید توی گنجه طعام مورچه ها و بید و جیرجیرک ها شود . برای همین همیشه دنباله ی سفید بلندی خش خش کنان دنبالم بود . شوهرم که من را دوست داشت چند روز بعد از عروسی تب کرد . با هم رفتیم دکتر . دکتر نگاهش کرد و بعد از دیدن نتیجه آزمایش گفت :” مرد تو ایدز داری . ” ما از دکتر تشکر کردیم و خداحافظی نمودیم و رفتیم خانه . شوهرم که علاوه بر من همه ی زن های شهر را هم دوست داشت کمی غمگین شده بود . بوسیدمش و برایش -بارش – برعکسش کن – آوردم . با هم خوردیم . کنار شومینه موهای شوهرم را بوسیدم و بوییدم . زیر الیاف بلیزش زخم های تازه ای پیدا شده بود که من تا آن موقع جلوی نور شومینه ندیده بودمش . چون من شوهرم را فقط در تاریکی تاچ میکردم . . . – مجبورم این جوری بنویسم با وجود اینکه دارم راجع به شوهرم حرف میزنم – هیچ وقت گودال زخم هایش را از نزدیک ندیده بودم و کپکی که زیر گوشتش بود و کرم های ریزی که میجویدندش . شوهرم لب از لب باز نمیکرد . من را کتک زد و خواست لباس عروسم را عوض کنم و فردا میخواست از هم جدا شویم . من شوهرم را دوست داشتم . او هیچ وقت من را ندیده بود . چون من دختر ساده و بی سر و صدایی بودم . میدانستم که همه ی  زن های شهر که هیچ کدام ثمین باغچه بان را نمیشناسند برای او سر و دست میشکنند . اما من بد جوری عاشقش شدم . شغل شوهرم سنگ صبوری بود و انصافا پول خوبی هم نصیبش میشد . نامه هایی که کف کالسکه بودند همه مل زن های شهر بودند که شوهرم را دوست داشتند . شوهرم میخواست من را نبیند ولی من همان شب وقتی فهمیدم که او ایدز دارد خودم را به او تحمیل و تسلیم کردم و گفتم تا آخرش باهاتم . شوهرم بعد از اوج و فرود هایمان پشیمان شد و من را کتک زد و خواست خودش را بکشد . اگر اجازه میدادم این کار را بکند به جهنم میرفت چون خودکشی گناه است . روحش سرگردان میشد . نمیخواستم عذاب بکشد . برای همین قمه را از دستش گرفتم و سرش را از تنش جدا کردم . چمدانم را بستم و با باقی پول ها زدم به چاک . . . سرش را با خودم آوردم چون همیشه دلم برایش تنگ میشود . . . حالا سرش را جلو رویم گذاشتم . شوهرم نگاهم میکند . من میخندم . چون عذابش را به جان خریدم . شب ها شوهرم را در آب نمک میگذارم و توی یخچال محقری نگهش میدارم . بعد از این روزها در حومه ی شهر که پناهنده شده ام اوضاعم بد نیست . مثل دختری که میشناختمش لال شده ام و توان حرف زدنم نیست . حالا من هر شب با لباس عروسم مثل آن دختر لال با لب خوانی آواز میخوانم و با پانتومیم از شعرهای آلبوم رنگین کمان ثمین باغچه بان میگویم .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. خوبه داستانهای قشنگیه .
    تو داستانهاتون از كالسكه و كالسكه چي و بارون واينا زياد استفاده كرديد . همچنين زياد هم قهرمان داستان  از اسب ها خوشش نمياد .  اسب ها كه شلاق ميخوره به بدنشون و از درد مينالند خانم ميس ميخنده ..يا جاي ديگه كه عاشق تازيانه درشكه چي ميشه. اين از لطافت ها و عواطف زنانه به دوره

  2. نوشته هايت آميخته اي از تاتر و شعر است. دلم براي عاشقي تنگ شده …

  3. سلام عزیزترین میس دنیا
    فکر کنم یک کم لیدی ال شدی. یاد رومن گاری به خیر
    داستانت خیلی خوب بود مخصوصا اینجاشو دوست داشتم : شوهرم بعد از اوج و فرود هایمان پشیمان شد و من را کتک زد و خواست خودش را بکشد . اگر اجازه میدادم این کار را بکند به جهنم میرفت چون خودکشی گناه است . روحش سرگردان میشد . نمیخواستم عذاب بکشد .
    به احترام فروید خیلی عزیز و بزرگ که یادمون داد سوپر ایگو یعنی چی ؟

  4. میس جان عزیز!
    می دونی که نوشته هات رو دوست دارم و اکثراً اینجا رو می خونم حتی اگر برای مدتی کامنت نگذارم. این نوشته ت رو خوندم و بعد کامنتها رو. کامنت "ناجورها"ی عزیز کمی من رو تو حسم قوی تر کرد. از اونجایی که من هم تمام فیلمهای لینچ رو دوست دارم و به کل شیفته "مالهالند درایو" و  "لاست های وی" بودم و هستم، حس کردم اتفاقی که در مورد لینچ افتاد در مورد نوشته های تو هم ممکنه رخ بده. مؤلفه های مشخص و تکراری فیلمهای لینچ و جریانات موازی، تعلیق بین واقعیت و رویا یا بیشتر کابوس، شاید برای دو یا سه فیلم ایده نابی باشه! اما بیشترش رو، من به شخصه بی میل می شم به دیدنش، کما اینکه این اتفاق در "اینلند ایمپایر" افتاد! فیلم رو بعد از نیم ساعت قطع کردم! مخلص کلام، من به توانایی هات ایمان دارم و می دونم قلمت خیلی محکمه – نمونه نوشته گاو معروفت! اما فکر می کنم یک جوری روی یک سری از مؤلفه هات قفل کردی، طوری که دیگه چیز متفاوتی نمیشه از نوشته ای که با میس شانزه لیزه شروع می شه انتظار داشت! از اونجایی که هنرمندی و خیلی از هنرمندها براشون اتفاق می افته که تو سیکل کپی برداری از ذهن خودشون م

  5. ولی خب من را طور دیگری دوست داشت . طوری که با من عقد کرد … با این جمله اسم این داستان می تونه این باشه: وقتی من ابله می شوم.
    از این که هر بار می خواهم  باور  کنم این می تونه متفاوت باشه از خودم بدم می اید.

    تو چه خوب حس می کنی و به تصویر می کشی،ممنونم بابت نوشتنت

  6. ………آدم اول داستان هات برای خوندن یا نخوندنش تردید می کنه ولی وقتی شروع به خوندن می کنی فک آدم میاد پایین، تا آخرش میخکوبی…….واقعآ  زیبا و شگفت انگیز مینویسی …….گل

  7. من حس میکنم عروس قصه( وقتی من عاشقم) مثل همسر قصاب قصه(گاو) است (یعنی هردو فکر میکنند عاشقند ولی گاوند)شایدهم
    من گاوم معنی عشق و نمی فهمم … تو نمی خواهی زاویه دیدت رو نسبت به خانمها عوض کنی

  8. در این متن اونجایی که گفتی (دسته گلم رو داده بودم به دختر لالی زیبا ترین صدای روی زمین را داشت ) یا (همین قمه را از دستش گرفتم و سرش را از تنش جدا کردم) البته این مورد را از تصویر سازی که از قبل در ذهنم بود روی من تاثیر داشت و به نوعی غافلگیریش برام جذاب بود.
    راستی در داستان گاوم از سه خط اخر این حالت پیش اومد و اون جا که مرد گردنشو میزنه و…… این ها یی که گفتم همش از احساسم نسبت به نوشتت بود اگه کارشناس گونه نیست پوزش می خواهم . بازم ممنون ازت میس عزیز.

  9. سلام
    همیشه در متن هات یه تعبیرایه قشنگی انجام می دی که مو به تنه ادم سیخ میشه .
    از این مدل بانوانه فدا کار زیاد هستند و گاهی با اینکه طرف قدر از خود گذشتگیهایه اونو نمی دونه اما بازم به کار خود ادامه میدن چراشم نمی دونم .
    ممنون ازت میس عزیز .

  10. سلام بانو
    دوباره نظرم رو خصوصی ارسال کردم .

    ارادتمند : ناجور

  11. سلم میس عزیز ماچ
    چند وقتی نبودم ومطالبتان رو با تاخیر خواندم مثل همیشه شیرین ودلنشین( گاو) رو هم خیلی دوست داشتمگلگل علاوه برمطالبتون عکسها هم عالیه ورویاییقلبقلبدلم تنگ شده بودچشمک

  12. چقدر میس این بار ایرانی بود
    یک زن لال آرام مهربان و عاشق
    شوهرش با همه بود ولی زن بازم دوسش داشت انقدر خوب که آخرش هم شوهرش رو کشت تا یه وقت تو جهنم لنگ در هوا نمونه بنده خدا
    میس به خاطر تمام حس های پشت نوشته هات ازت مممنونم اگر یکصفحه تایپ می کنی ۱۰۰ صفحه پشتش حرفه و من عاشق این ذکاوتتم

  13. باز منو لرزوندی میس جان….

  14. نوشته ات را باخونت نوشته بودی،منم با تیره پشتم اونرو خوندم .با این قسمت هاش خیلی حال کردم:لباس عروس پراز قطره های خون-شوهر هرجایی کهنه وپاره پوره-کپک زیر گوشت-کرم های ریز جونده-سربریده،چمدان بسته-حومه شهر.
    یاهو

  15. سلام…. عصابم نکشید تموم کنم این پستتو خیلی تاثیر گذار نوشتی درست حس این بچه کوجولو ها که فیلم ترسناک میبینن میزنن کانال دیگه من هم همین واکنشو داشتم….. به قول یه آشنای مشترک  نه خسته

  16. اوووووم … اما بگذار بگویم که همچنان نوشته ات "میس گونه" بود …

    + میس گونه یک جور فحش است ! یکجور فحش خوب ! ماچ

  17. مست بودی اینو نوشتی ؟
    خنده
    منکه تا اومدم خودمو با لندن ویکتوریایی وفق بدم پرت شدم تو آفریقای مرکزی !

  18. با اینکه اصلا حوصله نداشتم اما به شدت مجذوب داستانت شدم و خوندم… چقدر این اواخر عوض شده نوشته هات… قوی تر شدن..انگار یه اتفجار رخ داده… فقط می تونم همین رو بگم و تو نمی دونی چقدر دوست دارم منم اینطوری بنویسم….
    درباره سوالی هم که پرسیده بودی باید بگم چون از اول اینطور بوده و بیشتر دوستام اونطوری  صدام زدن… چرا تعجب کردی؟