میس شانزه لیزه که دختر ِ سر به زیری نبود ، توی کوزه ی سفالی بزرگی نشست و طناب را کشید بالا ، وارد ِ کلبه ی چوبی بالای درخت شد . دور و اطرافش را حصیر گرفته بود و تمام سقفش را کرم شبتاب کاشته بود . میس نشست کف ِ اتاق و شروع کرد به نوشتن ِ جمله های رمز . بعد کف زمین باز شد . میس را یک ضرب برد توی ضیافتی که میخواست . ماموریت میس ، که بس سری و مخفی بود ، برداشتن ِ جعبه ی بشین و پاشو از اتاق ِ آقای مرض بود . این جعبه حاوی اکسیر جوانی بود . چیزی که باعث میشد مرگ گورش را گم کند و روح تا ابد حبس ِ جسم شود . همیشه چین و چروک ها ترمیم شوند و هیچ بیماریی باقی نماند . خلاصه میس لباس خوشگل مشکی پوشید و جوراب شلواری قرن 18 جالب انگیزی نیز از زیر ، شبیه خانم اسمیت یک اسلحه هم از زیر به لباسش بسته بود . وارد ِ ضیافت که شد ، ابتدا به ساکن و فتحه و ضمنه نوشیدنی خوش خوراکی نوش کرد و بی توجه به ضربان تند قلبش که چونان قورباغه ی چموشی بالا پایین توی قفسه ی سینه میپرید ، شروع کرد به راه رفتن و جستجو ، فضا که اندکی آیز واید شاتی بود ، شامل نورهای شمع و آمبیانس باحالی بود که با میزانسن های کوبریک در اتاق های طبقه ی بالا که – – – – – -بوق – – – – – – جالب شده بود . میس همین طور که جهت یابی میکرد ، دست کسی را دور کمرش حس کرد ، ناگهان برگشت و مرد ی بلند قد ، جلال مقدم ، را زیارت کرد . . . برای اینکه او را خوب ببیند روی عسلی کنار دستش رفت و عینک جلال را برداشت . مقدم او را فوت کرد و همین طور که میس از بالای پله ها به سمت زمین میرفت ، گفت : فک کردی خیلی زرنگی ؟ ” میس محکم خورد زمین . کسی درِ ِ چمدان را بست و میس را با خود به جایی برد ، هرچقدر میس لگد به در و دیوار ِ چرمین ِ چمدان زد ، کسی گوشش بدهکار نبود . از بیرون صدای فرودگاه می آمد . میس متوجه شد ، توی فرودگاهی است که هوا بس ناجوانمردانه در ان جا سرد است . چمدان را بردند به قسمت بار و میس در قسمت ِ باز هواپیما در حال ِ خفه شدن بود که از دهانش قوباغه و حشره های زیادی و دو سه عدد مار بیرون آمدند و او نفس راحتی کشید . مار به چمدان نیش زد و چمدان باز شد . وقتی که بیرون آمد همه جا سیاه بود . میس جایی را نمیدید . انگار که ته یک چاه انداخته باشندش … از ترس یک قدم هم جلوتر نمیرفت . . . ناگهان کسی فندکش را روشن کرد ، کاغذ ِ دور ِ سیگار شروع کرد به سوختن . میس جلو رفت ، مردی که روی صندلی نشسته بود کمی تا قسمتی شبیه سیاوش شمس بود ، میس که از دیدن او تعجب کرده بود ، و میخواست این قسمت ِ داستان را در بیاورد ، گفت : زود از داستان من برو بیرون .” اما شمس گفت : خودت برو که دیگه نمیخوام به یادت چشمامم و روی هم بذارم . ” میس داد زد میخوای بذار نمیخوای نذار ! ناگهان کسی از پشت ِ سر چشمهای میس را گرفت . گفت : اگه گفتی من کیم ؟ میس گفت :” نمیدونم بذار دستاتو بو کنم !!!…. ” متوجه شد دستهای بی ناخن ِ یکی از شخصیت های داستانی اش است . از ترس سریع انگشت ِ مرد ِ بی ناخن را گاز گرفت . انگشت بی هیچ دفاعی میان ِ دندان های میس ، گیر کرده بود . مرد ِ بی دندان گفت : ” اون قورباغه ی توی قلبت ما ل ِ من بود . ” میس گفت همشون فرار کردن ….در قفسه ی سینه اش را باز کرد اما همان لحظه قلبش افتاد زمین و شروع کرد به ریشه دوانیدن …ناگهان از صدای طپش قلبش عرق ِ سردی کرد و چشمانش سیاهی رفت وقتی بیدار شد ، توی اتاق ِ تاریکی بود که مدام از جایز و اسکار و جدایی نادر و سیمین و این چیزها حرف میزدند . سریع کانال ِ تلوزیون را عوض کرد ، دوست نداشت گریه کند ، دوست نداشت در آینده ی نزدیک از این گریه عصبانی شود . گریه های از سر ِ شوقی که همیشه جلوشان کم آورده بود . نوشابه ی زیرو را برداشت و خورد . قند ِ خونش بالا آمد . . . سوزشی در دستش حس کرد ، خانم مهربان ِ لالی دو تا امپول بزرگ به بزرگی کپسول ِ آتش فشانی از رگ های میس بیرون آورد . توی خون ِ میس ، قلب های کوچکی در خال پرواز بودند . . . دری که در ِ اتاق بود بسته شد . زن بار ِ دیگر آمد و چسب ِ سیاه ِ بزرگی که به دهن ِ میس زده بودند کند و گفت : زیاد حرف بزنی جات اون جاست .” میس گفت :” کجا ؟” زن به سمت ِ چپ اشاره کرد . میس آهسته طرف ِ در رفت . در را باز کرد . . . . مقدار ِ زیادی جمله بود که به دار آویخته شده بود . میس پوزخندی زد وقتی برگشت تا به زن بگوید زکی ! آینه ی دور طلایی جلویش سبز شد که رویش بزرگ نوشته شده بود : میس شانزه لیزه :
* در پایان بی هیچ رودربایستی از اینکه فیلم جدایی نادر از سیمین در اسکار ، اسکار گرفت خوشحالی خود را بروز میدهم و همچنان بر این معتقدم که چهارشنبه سوری و شهر زیبا و در باره الی به مراتب بهتر بود و این همه سفرهای مارکوپولوئیی عوامل سوپر شانس دار فیلم برایم کمی تعجب برانگیز است ! *
ضمنا توجه آقایان محترم را که از خانم های خود توقع دارند چنین و چنان شوند به ادامه ی مطلب جلب میکنم .
هاه
صورت پلاستیک
چشم چپ
دماغ عملی
فک در آرواره جانهاده شده
خط موشی بالای لب پلاستیک
لب ِ موشی تبدیل شده به لب عادی
موی وز شده صاف
گونه کاشته شده
….
عجب
سلام بر میس شانزه لیزه امیدوارم به عنوان یه خواننده قدیمی فراموش نشده باشم سر نمیزدم به دلیل اینتر نت بود بهرحال اینترنت ایرانه دیگه!!!میس و همون سوال همیشگی چرا فقط رمان نمایش نامه؟مگه شعر بده؟خب البته توی همین نمایش نامه نویسی و رمان نویسی بهترین بودن هنره که من تو وب شما میبینم!با تشکر
سلام…چطوری فضاهای فانتزی به این قشنگی خلق می کنی؟؟؟
راستی این عکس های برملا کننده هم خیلی با حال بود
سلامی چو بوی خوش آشنایی بر میس.
خوبی یا بهتری؟
مثل همیشه داستانت جذاب بود وگیرا و جون میده دربارش بنویسی و بنویسی اما حیف که خیلی خسته ام.
ازخونه تکانی عید خبری نیست هنوز !!؟
سیمین هم بال گشود!
سلام میس بانو
خوبی؟
چقدر خوشحالم که هنوز مینویسی و انرژی داری. من خیلی وقته که باتری نوشتنم تموم شد
این همه پست نوشتی؟؟؟؟
میخونمت
سلام میس بانو
خوبی؟
چقدر خوشحالم که هنوز مینویسی و انرژی داری. من خیلی وقته که باتری نوشتنم تموم شد
این همه پست نوشتی؟؟؟؟
میخونمت
به نظر من تو خودت تکلیفت با هیچ چیز و هیچ کسی روشن نیست با کلمات بازی می کنی و نمیدانی چه می گویی.
اين دفعه خودت بيا يه پاپاخيه خوب بخر
خشكم زد بخاطر اينكه اين برزخ و شك و ترديد و ضربه هاي نسل مارو براي انتخاب بين سنت و مدرنيسته خيلي خوب نشون داده بود
اين فيلم يه تحليل فرامتن داره…..قصه تعريف نميكنه….بايد خيلي باهوش باشي بري تو لايه هاي عميقش شنا كني و لذت ببري
مهمتر از همه اينكه اگر تو لايه ها هم نري ميتوني از سطح لدت ببري…مثل بيضايي
شايد باورت نشه من تا حالا بيشتر از سيصد صفحه تحليل مختلف درباره اينكار خوندم و لدت بردم
هركدام از كاراكترها نماينده يك لايه مهم اجتماع ما هستند كه بسيار مهندسي شده كنار هم قرارگرفته اند و هيچ چيزي بيرون نميزنه
همه چي در خدمت فيلم ….همه بازيها عالي ….فيلمنامه عالي ….فيلمبرداري عالي ….ريتم عالي ….ديگه چي ميخاي ؟؟؟
مطمئن باش جوگير نشدم اين فيلم واقعا عاليه
درباره الي هم ميتونست عالي باشه …اگر جنازرو نميديدم
وقتي جنازرو ديديم ديگه فكر نكرديم ….جوييد گذاشت دهنمون
تو جدايي جنازرو نديديم ….باز موند ….ترمه بايد انتخاب ميكرد
اين يعني همين برزخي كه نسل ما توش افتاده ….سنت يا مدرنيته ؟
آبگوشت يا پيتزا؟وخيلي چيزا كه متاسفانه نميتونم بنويسم
سلام میس. اتفاقی به بلاگت برخوردم. از اینجور اتفاقا یکم بیشتر برام می افتاد میشد بهم گفت خوش شانس. مرسی از قلمت.
چطوري ميس ؟
مقصود چطوره ؟
از طرف من ماچش كنم
هميشه قشنگ مينويسي ……ادامه بده …..پاپاخيت چطوره ؟
به نظرمن درباره الي خوب نبود …..دليل دارم مداركش هم موجوده….شهرزيبا هم خيليييييييييي براساس دكوپاژه و بدون خلاقيت و بازي عاليه قريبيان ….اما جدايي واقعا عاليه …..يادم نميره پارسال بعد از ديدن فيلم تو جشنواره نيم ساعت خشكم زده بود………يادش بخير ساعت ۳ شب سينما فرهنگ ….با فرهادي دوست داشتني فيلم رو ديديم
از سعی ات بابت تصویر کردن یه لحظه پرتاب به فضایی عجیب که همه حسهات رو ناگهانی یه جا جمع میکنه سپاس دارم ….
اما منظورت از نقاشی این لابیرنت ذهنی چی بود ؟ اگه بتونی توضیح بدی کمک زیادی به من کردی برای درک نوشته ها و تصاویری که هنرمندایی مثل تو ، لحظه های عجیب اینچنینی رو تجربه می کنند و به زبان هنری خودشون به دیگرون نشون میدن . اگر هم نمیشه توضیح بدی که بازم تحسینت میکنم و از متفاوت بودنت در این عرصه تقلید ، ممنونم.
همه چیزش عالیه، با انتقادایی که میکنی حال میکنم شش، هفت ماهی بود که بهت سرنزده بودم اخه کنکوردارم
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام میس من دوباره اومدم،نوشته هاتو خوندم مثل همیشه عالیه،منم خیلی ذوق کردم که جدایی نادرازسیمین اسکار گرفت،اونقدکه وقتی خوابیدم دیدم اونجا پیششون هستم
سلام میس جونم ! خیلی وقته بهت سرنزده بودم….خوشحالم دوباره فرصتی پیدا کردم تا با نوشته های فوق العاده ات خلوت کنم! اینجا تنها جاییه که همیشه حرف تازه ای واسه گفتن داره…. احساس آرامشی عجیب و غریب میکنم وقتی که نوشته هاتو میخونم! تنها جاییه که منو ازین حال وهوای ….. دور میکنه و با خودش میبره ! ازت ممنونم عزیزم