پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

هذیان

هنوز داشت حرف میزد . داشت برای خودش نظر پراکنی میکرد و دست هاش رو تکون میداد . هنوز نمرده بود . سوزن هایی به باریکی مو را برداشته بودم و توی چشمهاش کرده بودم . از چشمها خون روان بود و چکان . هنوز داشت گردنش را به طرف من و گاهی به طرف تابلو ها میچرخاند و از نظریاتش ، از اینکه چقدر دانا است و من احمقم میگفت . قیچیی که کنار دستم بود کار خودش را کرده بود . زبانش را کشیده بودم بیرون و با قیچی سرش را بریده بودم . خون توی دهانش ، مثل آب توی مستراح چرخ میخورد و دندان هایش که زرد بودند تخ تخ به هم میخوردند . تخ تخ . . . تخ تخ … باز انرژی اش برگشت انگار نمیتوانست بمیرد . نمیخواست بمیرد . او زنده بود که من را تحقیر کند . موهایش را کنده بودم . سرش تقریبا طاس شده بود . خودش شده بود آوازه خوان طاس . تلوزیون داشت یک موسیقی پخش میکرد یک پرلود بود . الان دقیقا نمیدانم مال کدام آهنگساز بود . او باز حرف زد و دستهایش را بالا برد . با انبر انگشت هایش را از بند ، کندم . استخوانش قرچ صدا کرد . اما او نامیرا بود . روی صندلی راکینگچیر عق جلو میرفت و با طنابی که دورش بسته بودم مشکلی نداشت . انبر را به طرف انگشت کوچک پایش بردم . انگشت را از ته کندم . قرچ صدا داد و خون مثل چشمه ای که سر باز میکند جوشید و روی پارکت سرازیر شد . نگاهش کردم . ها ها …میخندید . . . به من نگاه میکرد . داشت فکر میکرد که به چی میتواند گیر جدیدی بدهد . سختش بود اما زبانش میجنبید . عرق کرده بودم . رکابی تنم خیس خالی بود . پیشانی ام شر شر عرق میریخت . از نوک موهایم باران عرق میچکید . چیک چیک چیک . . . هنوز داشت دستهایش را تکان میداد و حرف میزد . سیگارم را از جیب کنار زانوی شلوار جینم در آوردم و روشن کردم . موهایم را توی کش انداختم و اسلحه ام را که شمشیر بود نشانه ی گردنش . . . سرش را بریدم . روی زمین افتاد . . . عین هندوانه . داشت با سر بریده عین فیلم هامون حرف میزد . عین رئیس هامون در فیلم هامون . در تخیل هامون . هامون که کسی درکش نمیکرد . کسی که از درک اجتماع خارج بود مثل من . بدنش تکان میخورد و دستهایش همچنان بالا و پایین میرفت و با انگشت  نصفه به کنج دیوار اشاره . . . بوی نا می آمد . صدای جیرجیرک . . . سرم صدا بود و سوت میکشید دور و برم . . . حرف میزد . . . ناگهان سایه اش از روی دیوار بلند شد و سیگار م را ازم گرفت و شروع کرد به دود کردن . دورو برم صدای خنده شد . صدا ها آشنا بود . صدای خنده ی ملاحت زنی . . . پشت سرم مردی ظاهر شد . دوستش نداشتم . به هیچ وجه . او دوستم داشت . باز هم مطمئن نیستم . نه دوستم نداشت . یک بچه داشت . یادم آمد زن هم داشت . برای همین من دوستش نداشتم اما او دوستم داشت . . . خودم را که نه . تنم را . بعد عکس زنش را به من نشان داد و بو کرد . نگاهش کردم . ساتور توی دستم بود . انداختمش زمین . مرد عکس زنش را نشانم داد و با پا یک لگد به سر پر سر و صدا زد و گفت تو این زن رو کشتی . من داد زدم . با ساتور دو نصفش کرده بودم  اما کی ؟ . عکس زنش پا در آورد و شروع کرد به دویدن به دنبال من . بچه ای توی باغچه گریه میکرد . افتاده بود روی گل ها . بهش رسیدم و برش داشتمو سپرش کردم . بچه توی دستم جان داد . مثل خاطره . درخت های باغ را میشناختم . آفتاب که زد . . . واضح تر دیدمشان . دوره ام کرده بودند . . . انها دوستانم بودند . با من حرف میزدند . حرف هایشان را نمیفهمیدم . درک موقیعیت نداشتند . جنون را نمیشناختند . چاهی باز شده بود زیر پایم . کشیدتم پایین . دریا بود . افتادم تویش . رفتم توی صدف . پنهان شدم . تف .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۵ نظرات

  1. وای میس ؛ وای… زیاد اینترنت نمی یام این روزها اما امروز حسابی اومدم گشت زدم و وقتی رسیدم به تو به جزیره ویران شدم… یکریز نوشتی میس. یک هوا نوشتی میس. دستت و گذاشتی روی کیبورد و نوشتی میس…بی مهابا نوشتی برای همین ترس گرفته وجودم رو…

  2. سلام میسی کجایی
    فکرکردم مطلب جدیدی نوشتی
    ولی خیلی تنبل شدینیشخند
    هرچندچیزی ازش نمیفهمم ولی دوست دارم بنویسی
    فعلا
    شب خوشگل

  3. سلام
    دیر به دیر مینویسین یه هفته استناراحت

  4. سلام خوبی  ازاشنایی باشما خوشبختم
    راستی شما چندسالتونه؟خیلی خوب مینویسی
    گاهی اوقات چاره ای نیست مگه اینکه بری توصدف پنهون بشی این ترس نیست موفق باشی امیدوارم جواب سوالموبدی
    خدانگهدارگل

  5. vayyy…paham sost shod…ziba bood vali sahnehash ba roohieye man sazgari nadasht

  6. قرار نیست خیلی چیزا رو بقیه آدما سر در بیارن!
    مهم خود آدم و درونش هست!

  7. جالب بود و البته مبهم
    ظاهرا کمی آشفته بودین!
    اما خب مسیر متن خوب بود

  8. غافل مشو زعمر که این کشتی روان

    اِستاده می نماید و چون ابر بگذرد . .

  9. ديگه عروسك دستت نميدمنیشخند

  10. آخه اين حرفاچيه؟؟؟؟؟؟ كي كي روكشت؟
    دوستداري ادم بكشي؟وا
    جان خودت ديگه ازاين چيزاننويس……….
    روزپدرمبارك باد
    راستي بچه نداري؟

  11. چه باحال بود. قضاوت کردن راجع به آدما و کاراشون سخته. اگه کسی با زن یا شوهرش داره طعم عشق به یکی دیگه رو جبران میکنه نمیشه راجع بهش قضاوت کرد. هیچی نمیشه یهش گفت. این خیلی آدمو سردرگم می کنه.

  12. من كه نفهميدم اميدوارم لااقل خودت فهميده باشي
    بدرودگل

  13. ديوونه اينا چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟قهر

  14. vaeeeeeeeeee yade filme saw oftadam kheliy jaleb bod mer30