برای امروز یه قصه ی خوشگل فانتزی میس شانزه لیزه ای آماده کرده بودم و دلم میخواست بنویسمش. . .حتی چند تا عکس هم براش پیدا کردم و گذاشتمش کنار، اما الان که دارم با شرمندگی تمام پست عوض میکنم و این پست عوض کردن پنداری پوست انداختنه واسه من نمیتونم از امشب بی تفاوت بگذرم . من یه دختر بچه ی دبستانی بودم که فیلم هامون توی سینماها اکران شد و گیشه رو ترکوند . تا وقتی که امشب شد، باور نمیکردم روزی هامون رو روی پرده ی سینما ببینم ، اون موسیقی باروک رو توی سالن سینما بشنوم ! اصولا ((دیدن)) هام رو تنها و یکه میرم . مخصوصا تئاتر ، اما هر از گاهی ، انگار که خدا یه مسئولیت رو روی شونه ی من بذاره موبایل رو میگیرم دستم و به خیلی ها اس.ام.اس میزنم که پاشیم بریم تئاتر و بعد هم کافه فلانی و قهوه و سیگار! یه هو شده سی نفر رو خبردار دم گیشه وای سوندم ، اما اصولا بعد از سفید شدن گیس در آسیاب و گذر و گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که تنها کار ببینم بهتره ، بچه ها وقتی جمع میشن ،کم از کار حرف میزنن ، جو به لودگی کشیده میشه و من هم توی فاز تئاتر فیریز شدم و نمیخوام تحملشون کنم من درگیر تئاتره ام و بچه ها درگیر خودشون . تنها که تئاتر میرم واسه خودم راحت پشت صحنه جولون میدم یا اگه بشه با بچه های کار گپ و گفت میکنیم و حرف حساب میزنیم . سینما هم که بعد از مدت ها قسمت شد ، خدا خواست گوش شیطون کرد شد و هامون اکران شد به چند تن از یاران اس.ام.اس زدم که بریم فیلم رو ببینیم . اکثریت یا همین امروز کار داشتن ، تمرین داشتن ، همون ساعت شب ها به خدا راس میگم ، سر صدا گذاری و صدا برداری بودن ، عده ی دیگه هم من رو به سخره گرفته و گفتند خسته نشدی از هامون . . . ما که دیدیم ! ما که سی.دی اش رو داریم ! نه سر یه فیلم دیگه میایم باهات ! نهایتا بین دوستان ناجورها ، یک بعد از ظهر پاییزی و کلوزآپ همراه شدند . خدا را صد ها هزار ها مرتبه شکر . چرا ؟ چون اصولا همراه خوب خودش با ارزشه . من به حدی در پوست خود نمیگنجیدم که از ساعت ٨ از خونه زده بودم بیرون . در صورتی که فیلم ده و نیم اکران میشد . سالن پر پر بود . اکثرا اتفاقا هم سن و سالهای خودم و شما بودن ، کسایی که زمان اکران هامون در سال ۶٨ جوجه بودند و بعد ها عاشق هامون شدند و هامون بازی کردند، آیا این به خودی خود جذاب نیست که فیلمی تا این حد عمیق ، سرشار از حس ، کامل ساخته شده باشه که بتونه پاشو فراتر از زمان خودش بذاره . . . ؟ ؟ ؟ میخوام بدونم اگر فیلم بربادرفته هنوز هم مخاطب داره ، اگر دائی جان ناپلئون هنوز هم خاطر خواه داره دلیلش چیه جز وجود نیروی جادویی ناب در اثر؟ اون وقت مثلا بشینیم خونه بگیم نه بابا کی حوصله داره پاشه بره هامون ببینه !!! خب باشه . از دست همه رفت . خوش به حال من . ما رفتیم ، سالن پر شد . . . وقتی صفحه ی نقره ای ،سیاه شد و عنوان بندی با اون موسیقی بی نظیر شروع شد نفس ها واقعا در سینه حبس شد . عنوان بندی به نام (خسرو شکیبایی) که رسید همه دست زدند . مگه میشه دائی یا عمو خسرو از یادها بره؟اصلا کسی باور میکنه که خسرو شکیبایی نیست ؟ به جرات میتونم بگم همه ی تماشاگران دیالوگ ها رو حفظ بودند وقتی اومدند توی سالن . . . همه میدونستند که چی میشه قراره بعد چی ببینند اما دیدن اون صحنه ها در پرده ی سینما هامون رو جور دیگری نشان داد . . . اون پیچ های جاده چالوس و دالان های دادگاه و زرق و برق ها، اون بغض ها و خنده های هامون . . . ( خدا رحمت کند حسین سرشار عزیز رو که من از دیدن ایشون و شنیدن صدای بی نظیرشون هم غمم گرفت چون یاد مرگ مشکوکش افتادم و البت برام نوستالژی هایی هم داشت ). . . من صدای آب دماغ بالا کشیدن جماعت تماشاگر رو سر صحنه ای که مادر بزرگ به هامون میگه آی آی قلبت شکسته ؟ دیگه غمخواری نداری ؟ رو شنیدم . . . مسئله ی عشق، ابراهیم ، شک . . . چیزی که جون های این نسل اصلا بهش فکر نمیکنند و چرا بیان فکر کنن وقتی غذای روحیشون سریالهای در پیتی و فارسی وانیه یا وقتی فیلم هاشونم کپی برابر اصل هم نیست و همه اش پوچه .وقتی دیگه خبری از سر به داران و هزاردستان و کفش های میرزانوروز و سلطان و شبان نیست . . وقتی . . . بیخیال اما جماعتی که به خودشون زحمت داده بودند و از جاهای مختلف تهرون اومده بودند سالن سینما سه پردیس ملت یه دغدغه هایی دارن … یه خیره سری ها و دیدگاهی دارن که میان اون وقت شب فیلم میبینن و این خیلی مهمه . . . بعد از اتمام فیلم ، همه سر جاهاشون تا آخر تیتراژ نشسته بودند . . . . . بعد از اومدن بیرون سالن به جان جزیره قسم ، دست همه یه سیگار بود و چشم همه تر . و مه غلیظی در هوای سرد شب در اون حیطه میلغزید واسه خودش جولون میداد و به فواره ها میرسید . الان که دارم این رو مینویسم سرم درد میکنه ، حس میکنم سنگ شدم ، جلوی بغضم رو توی سینما گرفته بودم . . . آخه هامون روی پرده به قدری تاثیر میگذاشت که تو حتی خسرو شکیبایی رو هم نمیدیدی چه برسه بخوای همذات پنداری هم بکنی . . . تو یک تک هامون رو میبینی . . . محو بازی بی نظیر خسرو شکیبایی میشی . . . (پویا جان نمیدونم کجایی ؟ کانادایی ، اون جا یا این جایی ؟ هر جا هستی کاش تو هم امشب با ما بودی .)&
nbsp;هامون امشب روی پرده با سی.دی هاش فرق داشت . تو مدام فکر میکردی این همون هامونیه که سالها توی ویدئو یا دستگاه با دی وی دی دیدم ؟ این همون موسیقیه ؟ این خسرو شکیباییه ؟ وای صداشو ؟ یعنی مرده ؟خداروشکر که صحنه هایی که دوست داشتم حذف نشد . مثل سینما پارادیزو که مردمش دلشون میخواست یه بوسه توی سینما ببینن من هم دل م میخواست صحنه ای که جن دست مهشید رو گرفته این لمس دست باشه . یا کتک زدن هامون باشه . . . مثل ندید بدید ها . . . این حس در فیلم باشکوه شاید وقتی دیگر هم هست البته سوسن تسلیمی و داریوش فرهنگ در آن زمان زناشویی کرده ولی خوب در فیلم -لمس- رو داریم . خیلی سخته به خدا عشق رو بیای تعریف کنی . . . این قدر غلیظ و نتونی یه صحنه ی مادی آشغال هم توش بذاری و باز فیلمه در گیرت کنه . . .
انگار پاییز داره زود میاد . . . آلرژی ها این روزها شروع شده و ندای تغییر فصل میده. به خدا همین پس فرداس که به هم بگیم عیدت مبارک ، و تقویم ١٣٨٩ رو بندازیم دور . . . میبینی چه زود میگذره ؟بهار و تابستون پر . . . رفتیم اون ور تقویم . من عاشق نیمه ی دوم سالم .
پست بعد داستانه . قول میدم .
* برای دیدن جزئیات فیلم هامون و معرفی آن –این جا – را کلیک کنید .*
سلام. ممنونم که تا این حد به من لطف دارید. قربان یو.
میس عزیزم
همین که اینقدر حس هایی که از فیلم گرفتی ساده و خالصانه نوشتی کافی بود برای اینکه اشکم در بیاد.
حتما حتما در اولین فرصت میرم نشر ققنوس 🙂
سبز سبز سبز باشی
عزیزم بهت غبطه میخورم به خاطر حال خوبت . آرزو میکنم این حالو تا ابد الاباد حفظ کنی . بخدا من اونروزایی که حال خوب داشتم امید داشتم جهان بینی داشتم دهها بار هامون رو دیدم باهاش زندگی کردم وباهاش جرات و جسارت پیدا کردم که مبارزه کنم آویزون نباشم .تنها نباشم . و من مخصوصا دیوونه سکانسی هستم که از تنهایی و بی غمخواری میگن . هنوز هم با این سکانس زندگی میکنم .چون هنوزهم لحظه تنهایی و بی غمخواری برام تکرار میشه .روزی هزار بار تکرار میشه و من بخدا آن شب استودیو بودم ولی خوشحال بودم برای نیامدنم بهانه داشتم تا وجدان درد نگیرم .من اینجا قید همه چیزو زدم ولی تو زنده باش . زندگی کن . حال کن .صفا کن میس جان دوست داشتنی من.راستی چرا دیگه پیشم نمیای ؟
هامون را هزار بار می بینم تنها به خاطر یک جمله,همان جملهی معروف خسرو:اگه من اونی بشم که تو می گی اون من دیگه من نیستم!
حتما به من سر بزنید
راستش این جمله"هر آنکه از دیده رود از دل رود"در مورد تو واسه من داشت به واقعیت مرسید،نشتسم به خودم گفتم:ببین،این همونیه که بین این همه بلاگ فقط نوشته های اینو کامل میخوندی،همونیه که با دل و روانت کاری میکرد که صد تا از این دختر و پسرایی که کنارتن نیمتونن بکننن،حرفایی میزد که دلت آب میشد،ذهنت پرواز میکرد،تجسم بازی میکردی،با خیالت عشق بازی میکردی،خیلی نامردیه از دل بره،از دلی که این همه خاطره ازش داره،این همه زمانش رو گذاشته تا مطلبی بنویسه و تو چند سوایی بخونی،نظر بدم،جواب بده،جوابای باحال،تلخ،همه رقم،جوابشو بدم،بازم جواب بده،چه خاطره هایی دارم،انگار صد سال نبودم.
دوباره میخونمت،دوباره واسه من همونی هستی که دوستش داشتم و خواهم داشت.
ترجیح میدم فعلا همین رو با همین حس اینجا حک کنم تا بعد بیام راجع به هامون نگاریت نظر بدم،هامونی که همه عاشقشن.
تف به این زندگی که ارزوهام و از من فراری می ده… کی فکرش رو می کرد هامون درست سالی بره روی اکران دوباره که من ایران نباشم؟! میس! دلم گرفته ! دلم برات تنگه…… هوای اون شبا که حرف می زدیم و خسته نمی شدیم هنوز توی مشاممه! میس ! جزیره رو بنداز روی اب دوباره…چرا داستان نمی نویسی؟ کتابت در چه حاله؟ یکی باید برام بفرستی وقتی چاپ شد…. همدیگه رو می شناسیم اگه دوباره ببینیم همو؟!
آخ که نتونستم حض کنار جماعتی عاشق بودن رو تجربه کنم. این کارهای لعنتی. واقعا ممکنه به این زودی ها دیگه چنین اتفاقی نیافته . قلبم گرفت . خیلی خوب اوون حس رو منتقل کردین . دلم گرفته .
اشتباهی دوبار کامنت اومد.
ببخشید،آدرسم رو اشتباه تایپ کرده بودم.
سلام میس . یه جوری از لذت بردنت گفتی که من مورمورم شد ! منم کمتر از تو لذت نبردم . درسته به خاطر دیر بودنش نمیتونم این فیلمو رو پرده ببینم (من هنوز درگیر چیزی به نام خانوادم !!)، اما تو منو بردی گذاشتی رو صندلی های نو ی پردیس …
مرسی جانم .
پاییز و لمس … دوتا کلمه که میتونم ساعتها عاشقانه بهشون فکر کنم .
زنده باشی مهربان .
باور کن صبح داشتم به این لحظه ای که عکس اش را گذاشتی فکر می کردم . به این فکر بودم چرا از این لحظه عکسی ندیدم یا نیست ؟
با سلام
با داستان کوتاهی از حامد جمشید ی که فقط ۱۶ سال داره به روزیم
نظر فراموش نشه
مرسی
سلام. ممنونم که تا این حد به من لطف دارید. قربان یو.
میس عزیزم
همین که اینقدر حس هایی که از فیلم گرفتی ساده و خالصانه نوشتی کافی بود برای اینکه اشکم در بیاد.
حتما حتما در اولین فرصت میرم نشر ققنوس 🙂
سبز سبز سبز باشی
سلام میس شانزه لیزه عزیز… خوبی شما؟ ببخشید که اینجا کامنت کمتر میزارم…چه پست خوبی گذاشتی!!! منم موقع اکران هامون یه پسربچه دبستانی بودم! یه چیز جالب دیگه، هامون اولین فیلمیه که من توی سالن سینما دیدم! آن موقع به خاطر شغل پدرم توی شهر اهواز زنده گی میکردیم! فکر کنم سینما آفریقا بود، پسرعمویم اومده بود خونمون ویه بعدازظهر منو با خودش بر سینما و فیلم هامون!!! که شد یه خاطره…
شاداشی میس شانزه لیزه عزیز
عزیزم بهت غبطه میخورم به خاطر حال خوبت . آرزو میکنم این حالو تا ابد الاباد حفظ کنی . بخدا من اونروزایی که حال خوب داشتم امید داشتم جهان بینی داشتم دهها بار هامون رو دیدم باهاش زندگی کردم وباهاش جرات و جسارت پیدا کردم که مبارزه کنم آویزون نباشم .تنها نباشم . و من مخصوصا دیوونه سکانسی هستم که از تنهایی و بی غمخواری میگن . هنوز هم با این سکانس زندگی میکنم .چون هنوزهم لحظه تنهایی و بی غمخواری برام تکرار میشه .روزی هزار بار تکرار میشه و من بخدا آن شب استودیو بودم ولی خوشحال بودم برای نیامدنم بهانه داشتم تا وجدان درد نگیرم .من اینجا قید همه چیزو زدم ولی تو زنده باش . زندگی کن . حال کن .صفا کن میس جان دوست داشتنی من.راستی چرا دیگه پیشم نمیای ؟
هامون را هزار بار می بینم تنها به خاطر یک جمله,همان جملهی معروف خسرو:اگه من اونی بشم که تو می گی اون من دیگه من نیستم!
حتما به من سر بزنید
راستش این جمله"هر آنکه از دیده رود از دل رود"در مورد تو واسه من داشت به واقعیت مرسید،نشتسم به خودم گفتم:ببین،این همونیه که بین این همه بلاگ فقط نوشته های اینو کامل میخوندی،همونیه که با دل و روانت کاری میکرد که صد تا از این دختر و پسرایی که کنارتن نیمتونن بکننن،حرفایی میزد که دلت آب میشد،ذهنت پرواز میکرد،تجسم بازی میکردی،با خیالت عشق بازی میکردی،خیلی نامردیه از دل بره،از دلی که این همه خاطره ازش داره،این همه زمانش رو گذاشته تا مطلبی بنویسه و تو چند سوایی بخونی،نظر بدم،جواب بده،جوابای باحال،تلخ،همه رقم،جوابشو بدم،بازم جواب بده،چه خاطره هایی دارم،انگار صد سال نبودم.
دوباره میخونمت،دوباره واسه من همونی هستی که دوستش داشتم و خواهم داشت.
ترجیح میدم فعلا همین رو با همین حس اینجا حک کنم تا بعد بیام راجع به هامون نگاریت نظر بدم،هامونی که همه عاشقشن.
تف به این زندگی که ارزوهام و از من فراری می ده… کی فکرش رو می کرد هامون درست سالی بره روی اکران دوباره که من ایران نباشم؟! میس! دلم گرفته ! دلم برات تنگه…… هوای اون شبا که حرف می زدیم و خسته نمی شدیم هنوز توی مشاممه! میس ! جزیره رو بنداز روی اب دوباره…چرا داستان نمی نویسی؟ کتابت در چه حاله؟ یکی باید برام بفرستی وقتی چاپ شد…. همدیگه رو می شناسیم اگه دوباره ببینیم همو؟!
آخ که نتونستم حض کنار جماعتی عاشق بودن رو تجربه کنم. این کارهای لعنتی. واقعا ممکنه به این زودی ها دیگه چنین اتفاقی نیافته . قلبم گرفت . خیلی خوب اوون حس رو منتقل کردین . دلم گرفته .
اشتباهی دوبار کامنت اومد.
ببخشید،آدرسم رو اشتباه تایپ کرده بودم.
سلام میس . یه جوری از لذت بردنت گفتی که من مورمورم شد ! منم کمتر از تو لذت نبردم . درسته به خاطر دیر بودنش نمیتونم این فیلمو رو پرده ببینم (من هنوز درگیر چیزی به نام خانوادم !!)، اما تو منو بردی گذاشتی رو صندلی های نو ی پردیس …
مرسی جانم .
پاییز و لمس … دوتا کلمه که میتونم ساعتها عاشقانه بهشون فکر کنم .
زنده باشی مهربان .
باور کن صبح داشتم به این لحظه ای که عکس اش را گذاشتی فکر می کردم . به این فکر بودم چرا از این لحظه عکسی ندیدم یا نیست ؟
با سلام
با داستان کوتاهی از حامد جمشید ی که فقط ۱۶ سال داره به روزیم
نظر فراموش نشه
مرسی
اخ اخ اخ…. کاش اونجایی که هامون می ره خونه قدیمی و تفنگش و برمی داره یاد من می افتادی..کاش وقتی داره شلیک می کنه طرف مهشید…کاش وقتی توی تیمارستان نشسته زمین و گریه می کنه..کاش وقتی می زنه به دل دریا…. کاش وقتی دنبال دکتر پله ها را می دوه و می دوه…..کاش یاد منم بودی میس!
هم اکنون پایگاه با نوشته ای از بهمن شیرمحمد درباره فیلم سلت به روز شد . منتظر نظراتتان هستیم.(ایمان زینعلی – آرمین ابراهیمی)
این کامنت پایینی چقدر غلط املایی داره!!!
نیمه دوم سال معرکه است !!!
هم اکنون پایگاه با نوشته ای از بهمن شیرمحمد درباره فیلم سلت به روز شد . منتظر نظراتتان هستیم.(ایمان زینعلی – آرمین ابراهیمی)
میس عزیز سلام
نمیدونم چرا تمام مدتی که این پست رو میخوندم موهای تنم سیخ شده بود و از شدت بغض گلوم درد گرفت. شاید چون دیشب هامون رو تو سینما دیدم و هنوز هم تو حال و هواشم.
عادت ندارم تو سینما یا جلوی دیگران اشک بریزم ولی اولین جایی که دیگه نتونستم جلوی سرازیر شدنش رو بگیرم صحنه هامون در زیرزمین خونه و آلبوم عکس و رجوع به خاطرات کودکی بود… بعد هم اتاق خونه کودکی هامون با اون نور و فضای گرمش و مادری که به هامون کوچک لم یلد … یاد میداد و … ای ای قلبت شکسته. دیگه غمخوار نداری … و و و
سالن خالی بود ولی همون اندکی که اومده بودن با عشق هامون رو دیدن و اشک ریختن.همین کافی بود!
(تو پرانتز هم بگم که قبلش رفتم تو کتابفروشی که ببینم کتابت رو پیدا میکنم یا نه ولی فرصت کم بود و کسی هم دم دست نبود که ازش بپرسم.بنابراین موند برای دفعه بعد که رفتم هامون رو ببینم)
سبز باشی و شاد
سلام بر مادر خونده عزیزم
خوبید عزیز دل برادر؟
راستش اینکه میون اونهمه آدم به من اس ام اس ندادید و منو با خودتون نبردید حسابی شرمنده شدم !! چطور ممکنه مادر خونده من منو از یاد برده باشه !!من که باورم نمیشه !!
راستش بد نیست کارتون عروس مردگان رو هم ببینید موزیک پیانو اون واقعا دیونه کننده است و آدم به یاد فیلم آننا کارنینا که میخواست بره خودکشی کنه و سوار کالسکه که بود میندازه !! واقعا دیونه کننده بود!
منو کم اما همیشه دوست بدار !
ارادتمند شما: پسرخونده
این کامنت پایینی چقدر غلط املایی داره!!!
خوش به حالت که از این شب های تاثیر گذار داشتی!
یه روز قبل از روزی که عمو خسرو فوت کنه ، تو خونمون داشتن فیلمش رو می دیدن!
میس بیا به حفره ی خالی دلم .
خوش به حالت که از این شب های تاثیر گذار داشتی!
یه روز قبل از روزی که عمو خسرو فوت کنه ، تو خونمون داشتن فیلمش رو می دیدن!
میس بیا به حفره ی خالی دلم .
نیمه دوم سال معرکه است !!!