پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

نامه به یک رزمنده

امیر جان ، بهتره بدونی دیگه نامه ها و فیلم هایی که برام میفرستی رو باز نمیکنم ، همین آخرین عکسی که ظاهر کردم واسه هفت جد و آبادم بست بود . تو چی فکر میکنی ؟ تو رفته بودی عکاسی و حالا دو ساله که من نشستم  که برگردی ، با هم ازدواج کنیم و از ایران بریم . من نشستم این جا و تو فکر میکنی حال من خیلی خوبه ؟ فکر میکنی هر روز و هر شب دلم هزار راه نمیره ؟ دلم مثل سیر و سرکه نمیجوشه ؟ هر وقت که تلوزیون یه گزارش و فیلم پخش میکنه انگار توی دلم دارن رخت میشورن . دلم هزار راه میره ، بغض بیخ گلوم رو میگیره . دلم واسه خودم میسوزه نه واسه تو . امیر جان میخوام راستش رو بگم ، من دیگه نمیتونم توی خونمون بند شم . انگاری این در و دیوار هر روز دارن بهم فحش میدن که چرا من این جام و تو اون جا و اصلا تو چرا موندنی شدی ؟ انگار جبهه یه جور کاریزما داشته و ما نمیدونستیم ؟ یا اگه داره بذار من هم مزه اش رو بفهمم . خرمشهر آزاد شد و تو همه اش عوض شدی ، این عکسی که گرفتی من رو از این رو به اون رو کرد . این کلاه ها . اسیرهای عراقی ،اصلا نمیتونم درک کنم . شاید فکر میکنی من خیلی بچه و ناز پرورده ام و همون بهتر که بشینم به سازم بچسبم .برای دوری تو شعر بگم و صبر کنم تا شاید یه روز خانم هاویشام بشم و گیس هام رنگ دندون هام بشه و نه بفهمم تو چرا رفتی و موندگار شدی ونه بفهمم چرا داره توی خاک من این جوری این ماجرا ها پیش میاد ! نمیخوام بدونم . به قدر کافی میدونم . همه جا صدای آمبولانسه . توی خیابون پر از کیسه های شن شده . انگار الان عراقی ها توی تهرون دارن رژه میرن . هر شب دارم کابوس میبینم که یه نفر داره پلاک تو رو بهم میده . دائم صدای آژیر قرمزه . . . بدو بدو میرم انباری زیر زمین میون اون سوسک ها که میدونی چقدر ازشون میترسم . دیگه باهاشون رفیق شدم . منم این جا عوض شدم . حالا تو گوش کن . بسته تو خیلی حرف زدی . خیلی . اما این منم که همیشه نالیدم و تو رو خواستم . دیگه نمیخوام . باید با چشم خودم ببینم .  تو فکر میکنی رفتن توی پناهگاه و لرزیدن و صدای ضد هوایی شنیدن برای من آسونه ؟ آره دیگه آُسون شده چون دارم خودم رو آماده میکنم . اون روز از روی پشت بوم یه عالمه  ترکش های ضد هوایی جمع کردم . باهاشون کاردستی درست کردم . روی شیشه های خونه همه اش چسب زدیم . کاش میشد خودم روبا همون چسب ها ضربدری به تو میچسبوندم و تو منو با خودت میبردی . تو فکر کردی با بچه طرفی ؟ تو یه جور واسه خاکت جنگیدی من هم یک جور واسه تو . من مسلمون شدم و گفتم میخوام مسلمون بشم نه به خاطر تو. میخوام مسلمون بشم چون که دلم میخواد . همون طور که دلم تو رو خواست . حالا که جنگ کردم و آماده ام تو نیستی . نامه هات هم که نمیاد . دوستت  رضا بار آخری که اومده بود دست خالی بود . ازش که راجع به  تو پرسیدم چرند و پرند جواب داد . واقعا انگار نرفتی جبهه رفتی اون جا که عرب نی انداخت ؟! میگفت تو رو دیدن توی خط مقدم ، سوار تانک بودی . دوربین دستت نبوده از این اسلحه های گنده و فشنگ و اینا دور و برت آویزون بوده . اصلا باورم نمیشه . میدونی ، چمدونم رو بسته م . نمیگم توش چی گذاشتم . مطمئن باش به خودم بمب نبستم . میخوام بیام پیشت . میرم بهداری . این جا با توی صف کپن و اینا با یه خانومی آشا شدم . توی بهداری اون جا کار میکنه . تو رو نمیشناخت . هیچ کس امیر تو رو نمیشناسه . برام عجیبه .  میخوام بیام پیدات کنم . میخوام ببینمت . دلم برات تنگ شده . نمیخوام بمیری اسم کوچمون رو بذارن شهید امیر . میخوام اگرم مردی با هم بمیریم . شب ها میخوام یه سیگار روشن کنم . اما میگن سرخی سر سیگار نباید دیده بشه . همه جا باید تاریک باشه . شب ها پشت سکو میخوابم و به تو فکر میکنم . فردا دارم میام و این نامه رو در طول راه کش میدم که باهات باشم انگار این قلم و کاغذه که من و تو رو به هم پیوند میده .

اوژنی (نازیلا)

***

توی راهیم . حتما باور نمیکنی . فقط باید ببینمت تا برات بگم . تا حالا موشک دوازده متری ندیده بودم . حتما برای تو عادی شده . اما من خودم به چشم خودم دیدم . موشک دوازده متری با یه غرشی خورد به یه نون وایی وسط راه و جلوی چشم من همون آدم ها که زنده بودن و بعد رفتن توی صف نونوایی مردن . من دفعه اولمه دارم همچین چیزی میبینم . اون ها نمردن . اون ها تیکه تیکه شدن . هر تیکشون یه جا افتاده بود . اتفاقا دوربینمم آوردم . من دستم میلرزید . نمیتونستم ازشون عکس بگیرم اما به خاطر اینکه بهت ثابت کنم که این چیزا رو دیدم و نترسیدم عکس گرفتم . تیکه ی گوشت یه آدم توی خمیر نون . دست یه آدم توی تنور که داشت میسوخت . دودی که توی هوا بود . موشک یه جوری خورده بود وسط زمین که انگار بخواد به زور خودش رو به اعماق مرکزی کرده زمین برسونه و نتونسته باشه . هنوز گوشهام درد میکنه و سر و وضعم خاکیه . این جا لوله های آب ترکیده و داره فواره میزنه .ترکش های موشک ماشین ما رو داغون کرد. امیر کاش تو این جا پیشم بودی . دلم برات تنگ شده . امیر ما سریع راه افتادیم که بریم . من از شیشه ی گلی ماشین زنی رو دیدم که نوزادش رو توی دستهاش گرفته بود و به یه جایی میبرد و داد میزد . نکنه نوزادش مرده باشه ؟ خانومه دنبال ماشین ما میدید . راننده نگه داشت . وقتی خانومه بچه اش رو نشونمون داد بچه مرده بود . من از این صحنه نتونستم عکس بگیرم . اعصابم ریخته به هم و سرم درد میکنه . نمیدونستم تو این دو – سه سال تو همچین جاهایی بودی؟ چرا مردم این جور آواره شدن ؟ همون موقع که خانم بهیار میخواست به مادره حالی کنه که بچه اش مرده ، یه مردی دختر ده دوازده ساله ا ش رو که از زیر آوار کشیده بود بیرون  آورد سمت ما .دختره بلیز صورتی تنش بود و شلوار سبزش خاکی شده بود . موهای مشکی داشت . صورتش پر خون بود . فکر کردیم مرده . دختره یه هو سکسکه کرد و از دهنش کلی گل و لای اومد بیرون و نفس نفس میزد . چشمهای سبز ش رو دیدم . انگار فرشته بود . پدرش فقط میگفت یا حسین و دخترش رو توی بغلش برد . پدرش داد میزد و میگفت یا حسین . امکانات پزشکی کم بود . وقت هم نداشتیم باید سر موقع میرسیدیم یه جایی که بهت نمیگم .  از پدره عکس گرفتم . شاید وقتی عکس ظاهر بشه پاهاش روی زمین نباشه . کاش صداشو هم میتونستم ضبط کنم . قرص خوردم . سرم درد میکنه . دوستت دارم .دزفول.

 

اوژنی (نازیلا)

***

امیر جان این جا همه یه جورین . همه یه روحیه ای دارن که من نمیتونم باور کنم .طرف شیمیایی شده و داره میخنده و به بقیه ی مریض ها روحیه میده و جوک میگه . من باید حجابم رو محکم تر میکردم . با خودم لباس سربازی آوردم . چیه ؟ ناراحتی ؟ شاید لازم شه خودم رو یه جاهایی مرد جا بزنم . دل توی دلم نیست . این جا دوستت محمد یاوری رو دیدم . گفتم من زنتم . تعجب کرد . گفتم نه قراره زنت بشم . گفت تو رو اسیر گرفتن و بردن . بعد گفت یکی دیگه بوده و تو رفتی خط مقدم . گفتم:” مطمئنید ؟ حرف منو نزده ؟” گفت مطمئنه . تو حرف منو نزدی . گفت دوربینت رو زمین گذاشتی . چرا امیر؟ اما حالا دوربین دست منه . این جا یه کم آرومه . اما همه اش سر و صداس . انگار دوستای تو عادت کردن .  خطر مثل ابر از بالای سر آدم رد میشه . این جا توی سر و کله ی هم میزنن . خانوم های پرستار و بهیار و اینا همه کمک میکنن . من امروز لباس یکی از رزمنده ها رو شستم . منی که تا حالا دست به سیاه و سفید نزده بودم . توی اون آفتاب که مغز پخت میکنه آدم رو ،لباس آقای رزمنده  رو ،که بعدا فهمیدم فامیلیش خراسانیه ، انداختم خشک شه . اما یه چیزو نگفتم . توی جیبهاش عکس دیدم . عکس زن و بچشو و کلی به تو فحش دادم . کاش یه کم مرام داشتی . صبح لباساشو براش بردم .اون  شهید شده بود . عکس ها رو برداشتم . دوستاش اومدن پلاک رو گرفتن . حالا دارم دنبال تو میگردم .

اوژنی (نازیلا)

***

حسابی وضعیت این جا خرابه . صدای ضد هوایی و رادیویی که قطع و وصل میشه و برو و بیا و تیر و موشک قطع نمیشه . میخوام گوشهامو بکنم که نشنوم . امروز دلم طاقت نیاورد . آخرین نامه ای که فرستاده بودی رو باز کردم . توش فقط نوشتی حالت خیلی خوبه و من برم به فکر خودم باشم . یه دل سیر پشت کامیون گریه کردم . یه جوری که کسی صدام رو نشنوه . توش نوشتی دوربینت رو زمین گذاشتی به جاش اسلحه دست گرفتی . حتما تو هم صحنه هایی که من دیدم رو دیدی. کاش من یه اسلحه داشتم همه ی این قاتل ها رو این سازنده های موشک ها رو این عوضی هایی که افتادن به جون مردم ما رو میکشتم . اما تو دیگه دوستم نداری . من این همه راه اومدم که تو رو پیدا کنم . میخوام این جا زیر این ترکش ها با تو باشم . به برادرها کمک کنم . همین شستن لباساشون . دوختن پیرهنهاشون . امیر تو رو خدا پیدا شو .  من دووم میارم . من از تو سخت ترم . اینو بهت ثابت میکنم .

اوژنی (نازیلا)

***

دیروز یه آقایی رو دیدم ، بهش میگفتن حاج آقا کوثری ، دوربینت دست اون بود . در چمدون رو باز کردم و وقتی دید توش چیه اول جا خورد بعد به ریشش دست کشید . بعد سرش رو تکون داد و خندید . بعد هم یه باریکلا به من گفت . تو از من دور نیستی . گفت منو نمیتونه ببره پیش تو ولی تو رو میاره پیش من . دی شب نذر کرده بودم . حالا میخوام زیارت عاشورا بخونم . کتابش رو از همین آقای کوثری گرفتم . منتها خودش که رفت گفت : ” اومدنم با خداست . ” بلد نیستم زیرتنامه بخونم . اما میخونم . من مسلمون شدم . امیر حاج آقا کوثری گفت تو توی نامه ات دروغ نوشتی . تو منو دوست داری . پس چی ؟ چرا خودت رو پنهون کردی ؟ میدونی من چه حالی دارم . باید ببینمت .  دلم میخواد خودم شهیدت کنم . ظالم . تو توی خط مقدم رفتی چی کار ؟ میخوای بمیری؟ پس من چی ؟ این جا دو تا موشک سه متری خورد . داره برام عادی میشه . دیدن پا نداشتن و دست نداشتن و کور شدن برادر ها هم برام عادی شده . امیر تو اگه دست و پا هم نداشته باشی من عاشقتم . خودت رو به من نشون بده  .  میخوام این نامه ها رو بهت یه روزی نشون بدم تا بفهمی اگه تو رفتی رزمنده شدی . منم شدم . این جا بوی خاک میاد انگار این جا ایران تره . -منطقه ی خیلی جنگی-.

اوژنی (نازیلا)

***

امیرجونم ، صدات رو که شندیم زندگی از توی گوشهام وارد خونم شد . کاش تو کانگرو بودی منو توی کیسه ات میذاشتی و با خودت میبردی خط مقدم . من یه دوربین میگرفتم دستم و میگفتم اون جا رو بزن این جا رو بزن . امیر جون . . . زود بیا . . . خودت قول دادی . . . حتما میفهمی چرا . . . درکم میکنی .منم مثل تو عاشق این جا شدم . با خانم بهیار داریم یه کارای دیگه میکنیم . من سرم وصل کردن هم یاد گرفتم .و الان میدونم باید برای زخمی ها چی کار کرد . امیر تو فقط بیا  من ببینمت . بعد برو خط مقدم . برو خاکون رو پس بگیر . راستی من یه پلاک دارم . امیر اگه بزنی زیر قولت چی ؟ حاج آقای کوثری به من گفته که تو یه پات رو از دست دادی و این اداها رو واسه این در میاری چون میترسی من ازت بدم بیاد . خیلی احمقی .خیلی خری . من عاشقتم و بیشتر دوستت دارم . شاید اگه نمیومدم این جا نمیفمیدم . زود بیا میخوام پای نداشته ات رو ببینم . ازش عکس بگیرم .دوستت دارم . میخوام عکس هامو ببینی . زود بیا . با همون یه پا . بیا . فقط بیا .

اوژنی (نازیلا)

***

آقای امیر صارمی ، من بهیار و پرستاری هستم که خانم اوژنی زاکاریان یا نازیلا جون رو با خودم به منطقه آوردم . نامه اش رو لابه لای وسایلش پیدا کردیم . اون لباس عروسش رو از توی چمدونش بیرون آورده بود و پلاکش هم گردنش بود و توی اتاق عمل منتظر شما بود که کار امدادی ما و بهداری به خاطر حمله ی غریب تانک های عراقی نابود شد . نامزد شما دلش میخواست حاج آقای کوثری شما رو رسما به عقد در بیاره و رسما زن و شوهر باشید . اون رو وقتی پیدا کردیم که لباس عروسش خون آلود بود و متاسفانه شهید شده بود . تمام وسایلش رو با خودم به اهواز میبرم . میدونم که حاجی شما رو با خودش به اهواز میارن . این نامه رو دست آقا رسول میدم که داره میاد طرف خط مقدم تا حاجی رو ببینه . سریع خودتون رو به اهواز برسونید . تسلیت ما رو بپذیرید . با احترام / سامیه سادات جیرانی

***

 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳۳ نظرات

  1. این پست رو چون نوشته خودت نیست الان نمیخونم،ولی بدون که اگه هر وقت وقتم خالی بود خواهم خوندش.
    در ضمن دربدر یه لینکم که پیداش نمیکنم،خیلی به مضمون این نوشته شبیه،هر موقع پیداش کردم میام برات مینویسم.

  2. همه ی عمر دیر رسیدیم…

  3. نامه ها رو تمام وکمال خوندم . هر آن منتظر بودم به زبان خاص خودت برسی . با آن بیباکی و جسارتی که همیشه به خرج میدی پرده دری کنی . یک جا از خانم هاویشام اسم آووردی گفتم خودشه شروع کرد، ولی کاملن مشخص بود که داری خودت رو کنترل می کنی . مگه میشه تو از عشق و جنگ بگی و اینقدر دست به عصا پیش بری .اوژنی (نازیلا) منو یاد دختر همسایمون انداخت که پای پسر عموی اسیرش که قبل از جنگ شیرینی خورده بودن ننشست و شد انگشت نمای خلق آنقدر به سخره اش گرفتن و به باد لعن ونفرین دادنش که کارش به بیراه رسید. برادرش رسمن خودش رو خوار… خطاب میکرد. اوژنی به پای امیر نشست و ایثار کرد ولی او نشست و هلاک شد . این جنگ با ما چکارها که نکرد . یه روزی باید خیلی حرفها گفته بشه .
    نوشته خوبت برای خیلی ها تازگی داشت ،شاید خیلی ها فکر می کنن میس شانزه لیزه فقط دنبال فانتزی و سانتی مانتاله و از سر شکم سیری دم از هنر می زنه و بس .  

  4. میس بزرگوار ، جالب بود. سالی و اندی پیش مصاحبه ای بود با رضا دقتی عکاس ایرانی . نمی دانم دیدیش یا نه . خیلی واقعیتش زیاد بود . در ضمن یک اشاره ای ، ارامنه اسم اوژنی برای خانم ها نداریم . اوژنی فکر می کنم یک اسم یونانی است .
    شاد زی

  5. این پست رو چون نوشته خودت نیست الان نمیخونم،ولی بدون که اگه هر وقت وقتم خالی بود خواهم خوندش.
    در ضمن دربدر یه لینکم که پیداش نمیکنم،خیلی به مضمون این نوشته شبیه،هر موقع پیداش کردم میام برات مینویسم.

  6. همه ی عمر دیر رسیدیم…

  7. نامه ها رو تمام وکمال خوندم . هر آن منتظر بودم به زبان خاص خودت برسی . با آن بیباکی و جسارتی که همیشه به خرج میدی پرده دری کنی . یک جا از خانم هاویشام اسم آووردی گفتم خودشه شروع کرد، ولی کاملن مشخص بود که داری خودت رو کنترل می کنی . مگه میشه تو از عشق و جنگ بگی و اینقدر دست به عصا پیش بری .اوژنی (نازیلا) منو یاد دختر همسایمون انداخت که پای پسر عموی اسیرش که قبل از جنگ شیرینی خورده بودن ننشست و شد انگشت نمای خلق آنقدر به سخره اش گرفتن و به باد لعن ونفرین دادنش که کارش به بیراه رسید. برادرش رسمن خودش رو خوار… خطاب میکرد. اوژنی به پای امیر نشست و ایثار کرد ولی او نشست و هلاک شد . این جنگ با ما چکارها که نکرد . یه روزی باید خیلی حرفها گفته بشه .
    نوشته خوبت برای خیلی ها تازگی داشت ،شاید خیلی ها فکر می کنن میس شانزه لیزه فقط دنبال فانتزی و سانتی مانتاله و از سر شکم سیری دم از هنر می زنه و بس .  

  8. تصویری که از نامه ها بر ذهن نقش میبنده با عکس همخوانی خوبی پیدا کرده . عکس زیبایی ست ، نام عکاس شرا بگو که بشناسیمش . میدانی که بسیاری از عکس ها و تصویرهای خوب عکس در بایگانی ها خوراک موریانه ها شده اند . تصویرهایی که اگر ارائه شوند شاید باعث ترک برداشتن آن تنگ مقدسی شوند که طی این سالها شکل گرفته اند . نشانه ها و آدرس هایی را بازگو کردی که نسل ما با آنها رشد کرد و لرزید و لگد خورد . صف نفت ،‌صف حمام عمومی ف‌صف کوپن ،‌ترکش هایی که از حیاط خونه جمع می کردیم ف‌دنبال کردن رد موشک هایی که تو آسمون سرگردون بودند ،نوارای ضرب دری شیشه ای پنجره ، تمرین برای رسیدن به پناهگاه نوساز مدرسه ،‌در آغوش گرفتن برادر نوزادم تو پتوی پلنگی وقتی که رفتیم زیر سقف طاقی زیرزمین نشستیم .

  9. میس بزرگوار ، جالب بود. سالی و اندی پیش مصاحبه ای بود با رضا دقتی عکاس ایرانی . نمی دانم دیدیش یا نه . خیلی واقعیتش زیاد بود . در ضمن یک اشاره ای ، ارامنه اسم اوژنی برای خانم ها نداریم . اوژنی فکر می کنم یک اسم یونانی است .
    شاد زی

  10. خوندم… گریه کردم…
    "بیا. فقط بیا."

  11. اول از همه جايي كه اوژني كس زن و بچه ي اون رزمنده هه رو ميبينه.رزمنده هه كه شهيد ميشه . دختري كه زنده ميمونه.اونجا كه كوثر بهش ميگه امير پاش رو از دست داده .حس اوژني .
    اذيت؟چرا اذيت ميس جان؟احساساتم رو قلقلك داد و باهاش بازي بازي كرد .قلب

  12. اول اینکه: من این میس رو دوست دارم…این نوشته تو دوست دارم…می فهمی؟…………….. دوم اینکه: انقدر دوست دارم این نوشته تو که می خوام ازش فاصله بگیرم و دیگه هرگز و هرگز این لعنتی رو نخونم……..می فهمی دیوانه؟…………….سوم اینکه: کی پرسیدی دیشب کجا بودم؟ نمی دونم این سوالت مربوط به چه زمانیه اما دیشب کلا نت نبودم…توی خیابون ها ولو بودم… رفته بودم با یکی از دوستام ولگردی … و آخرشب انقدر خسته بودم که دلم می خواست ولم کنه من همونجا توی خیابون کنار رودخونه بخوابم….الانم خسته م میس…خیلی خسته… اما خوابم نمی بره…کاش بخوابم و خواب ببینم…

  13. این پستتان زیبا بود اما اگر کامنت گذاشتم بیشتر به این خاطر بود که احساس کردم رسم انصاف و ادب نیست اگر می خوانمتان. چیزی ننویسم برایتان. به خصوص بر این پست که بی گمان یکی از زیباترین پستهایتان از نظر من بود. و نادژدا… اسمی است روسی که لابد می دانید. در یکی از داستانهای چخوف هم آمده است. آرامش برایتان آرزومندم جانم.

  14. خوشم نیامد
    کلیشه بود

  15. نستعلیق پسمیستی

    وای خدا…چقدر همه اشکاشون در اومده منم میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام…حالا که شد صفحه را سیو میکنم و رو تختنم با پنجره ی باز میخونم….دوستت دارم میس ..ِ من….به وااللهه حسات عمیقه…واسه همین اشک آدما را در میاری….

  16. ميس جانم
    ممنون به خاطر اين نامه هات
    نمي دونم تا حالا به كسي كه بدجور منتظرش بودي نامه نوشتي يا نه ، ولي واقعا زيبا و معركه بود.
    از اين دست نامه ها، نه به اين زيبايي و نه به اين عاشقانگي ، ولي همينقدر دردناك و منتظر بارها نوشته ام براي برادري كه ۱۲ سال چشم انتظارش بودم.  ياد دفتر هايم رو زنده كردي برام
    رود خروشان خلاقيتت هميشه جاري

  17. چقدر احساست نازیلارو عمیق و زیبا بیان کردی…….تاثیر گذار بودگل

  18. خوندم… گریه کردم…
    "بیا. فقط بیا."

  19. اول از همه جايي كه اوژني كس زن و بچه ي اون رزمنده هه رو ميبينه.رزمنده هه كه شهيد ميشه . دختري كه زنده ميمونه.اونجا كه كوثر بهش ميگه امير پاش رو از دست داده .حس اوژني .
    اذيت؟چرا اذيت ميس جان؟احساساتم رو قلقلك داد و باهاش بازي بازي كرد .قلب

  20. میس این پستت یک جایی تو مغزم رو سوزوند . بعد زد به تیغه ی بینیم و تیر کشید و صورتم رو داغ داغ کرد و بعد انگار سوزشش رسید به گوشه ی چشمم .اونجا که کنار بینیه و بعد یهو صورتم خیس شد .فکر کرم این خیسی صورتم رو خنک میکنه که نکرد .داغترش کرد .

  21. اول اینکه: من این میس رو دوست دارم…این نوشته تو دوست دارم…می فهمی؟…………….. دوم اینکه: انقدر دوست دارم این نوشته تو که می خوام ازش فاصله بگیرم و دیگه هرگز و هرگز این لعنتی رو نخونم……..می فهمی دیوانه؟…………….سوم اینکه: کی پرسیدی دیشب کجا بودم؟ نمی دونم این سوالت مربوط به چه زمانیه اما دیشب کلا نت نبودم…توی خیابون ها ولو بودم… رفته بودم با یکی از دوستام ولگردی … و آخرشب انقدر خسته بودم که دلم می خواست ولم کنه من همونجا توی خیابون کنار رودخونه بخوابم….الانم خسته م میس…خیلی خسته… اما خوابم نمی بره…کاش بخوابم و خواب ببینم…

  22. این پستتان زیبا بود اما اگر کامنت گذاشتم بیشتر به این خاطر بود که احساس کردم رسم انصاف و ادب نیست اگر می خوانمتان. چیزی ننویسم برایتان. به خصوص بر این پست که بی گمان یکی از زیباترین پستهایتان از نظر من بود. و نادژدا… اسمی است روسی که لابد می دانید. در یکی از داستانهای چخوف هم آمده است. آرامش برایتان آرزومندم جانم.

  23. چند ماهی هست که می خوانمتان. عمده نوشته هایتان در باب تئاتر است که من درش هیچ تخصصی ندارم. داستانهایتان هم فضای خاصی دارند که گاه به دلم می نشینند یا بهتر بگویم نوعی هم حسی در من ایجاد می کنند و گاه نه. دروغ چرا. اما با اینکه صلاحیت نقد ادبی هم ندارم باید بگویم قلم گیرا و توانایی دارید. در باب پرسشتان باید بگویم که سفرنامه تان را هم خیلی دوست داشتم. و قطعا پستهای دیگری هم بوده است که دوستشان داشته ام.

  24. خوشم نیامد
    کلیشه بود

  25. خوشم نیامد
    کلیشه بود

  26. نستعلیق پسمیستی

    وای خدا…چقدر همه اشکاشون در اومده منم میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام…حالا که شد صفحه را سیو میکنم و رو تختنم با پنجره ی باز میخونم….دوستت دارم میس ..ِ من….به وااللهه حسات عمیقه…واسه همین اشک آدما را در میاری….

  27. نستعلیق پسمیستی

    درود میس شانزه لیزه عزیزم..
    فقط اومدم عرض ادب…
    دلم تنگ شده براتون…
    سال پیش این روزاااا..کرمان…آخی…
    برقرار باشین میس ِ من…

  28. نستعلیق پسمیستی

    درود میس شانزه لیزه عزیزم..
    فقط اومدم عرض ادب…
    دلم تنگ شده براتون…
    سال پیش این روزاااا..کرمان…آخی…
    برقرار باشین میس ِ من…

  29. نستعلیق پسمیستی

    درود میس شانزه لیزه عزیزم..
    فقط اومدم عرض ادب…
    دلم تنگ شده براتون…
    سال پیش این روزاااا..کرمان…آخی…
    برقرار باشین میس ِ من…

  30. ميس جانم
    ممنون به خاطر اين نامه هات
    نمي دونم تا حالا به كسي كه بدجور منتظرش بودي نامه نوشتي يا نه ، ولي واقعا زيبا و معركه بود.
    از اين دست نامه ها، نه به اين زيبايي و نه به اين عاشقانگي ، ولي همينقدر دردناك و منتظر بارها نوشته ام براي برادري كه ۱۲ سال چشم انتظارش بودم.  ياد دفتر هايم رو زنده كردي برام
    رود خروشان خلاقيتت هميشه جاري

  31. چقدر احساست نازیلارو عمیق و زیبا بیان کردی…….تاثیر گذار بودگل