میس شانزه لیزه دستش را پَرِ کمرش زد و به مرد گفت :” مگه معلم ریاضی هستی ؟ ببینم اصلا تو کی هستی و چی کاره هستی ؟ به تو چه که زمین رو متر می کنی ؟ ببینم تو شهرداری یا سرِ زبونت درازه آقای حاضر جواب ؟ اصلا تو کی هستی که به من می گی برو اون ور این جا جای ماست ؟ کی گفته این جا جای شماست اون جا جای منه ؟ نه منو نیگاه ؟ کجا بودی تا حالا ؟ الان یه هو و یه کاره ، یکه بزن محل شدی ؟ متر می کنی زمینو واسه من ؟ ببین داروغه ای . . . بنایی ، زور گیری ، باج گیری ؟ با ج خوری ؟؟ زمین خوری ، زمین خواری کی هستی تو عزیزِ جون هی هر شب هرشب ، بلای جونم می شی جنابِ سر پیاز و ته پیاز ؟ با گداها دست تو دست هم دادید که منو اذیت کنید ؟ داد بزن و جواب بده ادای موش مرده ها رو درنیار بهت می گم داد بزن و جواب بده ، آهسته و با طومانینه نه ، عینهو یه شیر داد بزن . هیچ خودتو تو آیینه یه نیگاه کردی ؟ نه این تن بمیره نگاه کردی ؟ تو کجا و من کجا ! هی هر شب هر شب الگوریتم واسه من میچینی زمین رو وجب میکنی ، چی از جونم میخوای . هری بابا . . .هری ! هرررری “
مرد کلاه ِ سیلندرش را از سر برداشت ، دستکش های چرمی اش را در آورد ، هرچند زمین کثیف بود و بوی ادرار و ماهی میداد اما ترجیح داد ادب را رعایت کند ، پس زانو زد و سرش را به سمت زمین خم کرد و با صدایی که از نهایت حرمت و صداقت یک جمله بر می آمد ، با صدای کاووس دوستدار – دوبلور هملت – گفت :” ای بانوی عالم ، ای نگبان شب و ای پاسدار شفق به فلق ، ای که از گل بهتری از خوشگلا خوشگل تری ! ای که بی تو جهانم سیاه و زندگی ام کابوس . . . ای بانوی وحشی ، ای گرگ زخمی ، ای سنگ پای قزوین ، ای که در حاضر جوابی اوستا و در نک و نال روضه خوانی نامبر وان ، ای که صدایت قشنگ ، ای صدایت پژواک آوازی در حمام زنانه ، میخورد به در و دیوار و به سربینه و خزینه و می رود و شهر را از رخوت به در میاورد ، ای بانوی بی قرار من ، ای تنها زاویه ی همه ی مثلث های عشقی این دوره زمانه ، ای که از هر انگشتت یک هنر میریزد ، آیا بنده میتوانم چادرم را دو متر آن طرف تر از چادر شما کنار رودخانه ی سِن علم کنم یا نه . . . لطفا ؟ آیا بنده در این حد حقیرم که باید کیلومترها آن طرف تر برم ؟ این چند وجب شما رو کشته ؟ نگاهی به من بیندازید که از شما بی خانمان تر و از شما بی سرپناه ترم ؟ نیستم ؟ هستم . نیستم ؟ ”
میس شانزه لیزه همین طور که مرد زانو زده بود و حرف میزد بی هیچ عنایتی به او رفته بود روی نیمکت رو به روی دریاچه نشسته بود و بند چکمه هایش را باز می کرد . باد توی موهای سرخش ، مثل دست نامرئی چنگ می انداخت و تکانش می داد . مرد که زیر چشمی هیزی می کرد و همه ی این حالات را میدید . میس شانزه لیزه ، پیپ از جیب جلیقه اش در آورد و تک سرفه ای کرد و گفت :” بسته بسته ! شر و ور نگو بلند شو . . . التماس نکن . . . فایده ای نداره . این جا ، محله ی منه . مال منه . . . سهم منه . . . آواره هم خودتی .”
مرد بلند شد . عصایش را توی هوا چرخاند و به ماه کامل نگاه کرد ، نزدیک نیمکت شد و گفت :” شما خیلی سنبه ی پر زوری داری ، صدای خشن و بدی هم داری ، رویت هم زیاد است . موهایت هم که چرب است . این دور و بر اگر حمام نیست ، دریاچه ی سن که هست . . . “
بعد میس شانزه لیزه را محکم هل داد و میس با دامن و ژپون و جلیقه ی سیاهش پرتاب شد توی دریاچه و داد زد :” کمک ! کمک ” مرد از روی زمین پیپ میس شانزه لیزه را برداشت و خودش چاقش کرد و دودش را توی هوا ول داد و گردنش را شکاند و با مسرت خاطر برگشت سراغ چادرش و علمش کرد تا مثل همه ی گداهای شهر زیر پل خواب راحتی داشته باشد . آب ، میس شانزه لیزه را میبرد . میس شانزه لیزه که دید در این سرمای رود سن دارد یخ می زند لباس هایش را توی آب کند و مثل ماهی شنا کرد تا به قایق بی سرنشین دم اسکله رسید . خودش را توی قایق انداخت و بی هوش شد .
وقتی به خودش آمد روی تخت اتاق روان شناس و روان پزشک معروف شهر بود .
دکتر به سبیل بنا گوش در رفته اش دست کشید و به میس شانزه لیزه که مثل جسدی روی تخت ارغوانی مخملش با چشم های بسته حرف میزد چشم دوخت . . . زیر لب چیزی گفت و خودش هم خودش را تحسین کرد . بلند گفت :” خانم میس . . . خانم میس شانزه لیزه شما واقعا هیپنوتیزم نشدید ! شدید ؟ نمیدونم البته یه نیمچه هیپنوتیزمی کردم . منکردم . . . در عجبم این چه وضع سر هم کردن داستان است خانم . . . “
میس شانزه لیزه از تخت پایین آمد . دستکش توری اش را در آورد و روی میز دکتر انداخت و با چشم های زل مشکی اش به او گفت :” دکتر ! دکتر ! شما من رو هیپنوتیزم کردید . . . شما کلی از من حرف کشیدید . . . من چی گفتم ؟”
دکتر از پشت میز بلند شد . ریش سفیدش را خارید و همین طور که توی دلش به خودش وعده وعید می داد شانه های میس را گرفت و گفت :” نه ! مثل اینکه یک کم قاطی داری خانم . . . من شما رو هیپنوتیزم نکردم . . . این همه پول داری میدی بیایی پیش من که این داستان ها رو سر هم کنی ! شما گنج پیدا کردی ؟ میدونی وقت چند تا مریض رو میگیری ؟”
میس شانزه لیزه کمربندش را باز کرد و گفت :” دارید به من شعور من توهین می کنید . . . من حتی یک جمله هم یادم نیست . . . از شما میپرسم اون مرد کی بود ؟ من این مرد رو هر شب توی خواب می بینم . . . با کلاه سیلندر دار زانو میزنه ، توی خونه ، وسط کوچه ، توی راهرو . . .همه جا میبینمش آه دکتر کمکم کنید . . . اون دائم داره زمین ها رو وجب می کنه ؟ من نمیتونم بخوابم !”
دکتر ابروهایش را بالا انداخت و به دستکش میس شانزه لیزه روی میزش نیم نگاهی کرد و توی دلش خندید و گفت :” ول کنید میس عزیز . . . بیاید با هم برویم سینما فیلم ببینیم یه کم حرف بزنیم . . . بلکه کمی باد به سرتان بخورد .”
ناگهان در باز شد و منشی دکتر وارد شد . منشی پیرزنی بود قد کوتاه با دامن چهارخانه ی سبز و بلوز گیپور که موهای سفیدش را بالای سرش گوجه کرده بود و با صدای خاله ریزه ، پرونده به دست گفت :” آقای دکتر ؟ براتون چای یا قهوه بیارم ؟”
دکترکه داشت از گرما میپخت و خسته شده بود به شمعدانی روی میز با عصبانیت نگاه کرد و گفت :” نه مادام . . . نه . . .برای من یک نوشیدنی ممیزی دار با یخ بیارید مردم از گرما . . . “
منشی نزدیک دکتر شد و با کراهت به میس شانزه لیزه که از جایش جنب نخورده بود نگاه کرد و گفت :” فکر می کنم وقت مریض بعدیه آقای دکتر . . . ضمنا باید خاطرنشان کنم که نوشیدنی ممیزی برای قلب شما ضرر داره ! اصلا براتون نمیارم . میخوایید سکته کنید بمیرید ؟”
و از اتاق خارج شد و در را محکم به هم زد .
میس شانزه لیزه دکمه ی کتش را باز کرد و خیره به صندلی دکتر – که البته دکتر رویش ننشسته بود – گفت :” ببینم نوشیدنی ممیزی میخوایید ؟”
دکتر ابرویی بالا انداخت و گفت :” وای بله بله کمرم خیلی درد میکنه و این خانم منشی اصلا هوای من رو نداره باور کنید که احسا س می کنم در یک کلیسا داره من رو شکنجه می ده . . . ” سعی کرد شکم بزرگ و گردش را با زور به داخل ببرد و خودش را لاغر نشان بدهد ، نزدیک میس شانزه لیزه ی تکیده شد و با دست ، مثل برف پاک کن ، جلوی صورت او ضرب در رفت و گفت :” کجایید میس عزیز ؟”
میس شانزه لیزه گفت :” شما راست می گید . این جا گرمه . . . منم نوشیدنی ممیزی میخوام . . . منها بدون یخ !”
مرد نگاهی به شمعدانی روی میز کارش کرد و گفت :” نداریم خانم . . . برید بیرون . . . اون ور کوچه یک بار هست . . . یک بیستغو ی درجه یک . . . من هم یواشکی . . . “
میس شانزه لیزه یک کتاب از روی میز دکتر برداشت و گفت :” شاید شما هم یواشکی به آن بار بروید دکتر ، اما من از اتاق شما تکان نمیخورم . . . همین جا مثل ستون ، مثل مجسمه می ایستم . . . به من بگویید وقتی هیپنوتیزمم کردید چه گفتم . . . خواهش می کنم . آه من آن مرد زانو زن را فراموش نمیکنم دایم جلوی چشمم هست . . . “
دکتر در گوش میس شانزه لیزه چیزی گفت . سپس هر دو خندیدند . میس شانزه لیزه با مشت به شوخی به شکم بزرگ دکتر زد و گفت :” باشه .” و بعد با سرعت برق دستکش توری اش را دست کرد و کمر بندش را دور کمرش بست و دکمه اش را در جا دکمه انداخت ومثل باد از مطب بیرون رفت .
پله های عریض و پیچ در پیچ را دو تا یکی پایین دوید و سوار اولین کالسکه ای که دید شد . توی شهر مردم زندگی آرامی داشتند و زیر آفتاب تموز با چترهای آفتابگیرشان دست در دست هم راه می رفتند . . . گل میخریدند و یا کنار رودخانه با قلاب ایستاده بودند تا صیدی کنند، بعضی ها توی دریاچه شنا می کردند . . . میس شانزه لیزه که از روز و خورشید و گرما بیزار بود چشم هایش را بست و سعی کرد خودش را بسپرد به خنکای بادی که به صورتش می خورد . کالسکه روی سنگفرش داغ خیابان جلو میرفت و میس شانزه لیزه توی فکر بود و با چشم بسته میخندید . . . داشت برای خودش برنامه می ریخت . قرار بود دکتر ، شب بیاید خانه ی میس شانزه لیزه و همه ی داستان را برایش تعریف کند . میس شانزه لیزه به محض اینکه نزدیک خانه اش شد از کالسکه پرید پایین و به اولین بقالی محل رفت . سبدی برداشت و تویش را پر از شیشه های آب شنگولی کرد . زیتون پرورده ی اعلا ، چند تخته شکلات تلخ ، پنیر مزه دار شده ، دو سه پاکت توتون سیگار ، باگت و آخرین ماهنامه ی فرنگی هنری را خرید و از بقالی زد بیرون . در چوبی خانه را باز کرد . همه جا سیاه بود . انگار داخل ساختمان همیشه شب باشد . در فاصله ی همین باز کردن در ، مردی روی زمین زانو زده بود و می گفت :” ای بانوی وحشی ، ای گرگ زخمی ، ای سنگ پای قزوین . . . ” میس شانزه لیزه در را محکم بست و سرش را چند بار به گوشه ی دیوار کوبید . چیزی پیش رویش جفتک می انداخت که حقیقی نبود . مردی را می دید که نبود . در جایی سیر و سیاحت می کرد که نبود . مگس بزرگی روی دیوار گچی راه می رفت و از روی انگشتان توری پوش میس پرواز کرد و وز وز کنان گذشت و دور سرش پیچید . سبد از دست میس شانزه لیزه زمین افتاد . اما او هنوز به دیوار بند بود . آنقدر ایستاد تا غروب شد . تا خود غروب صدای مردِ زانو زننده را میشنید . چراغ زنبوری های توی خیابان شانزه لیزه روشن شدند . مردم خانه بودند تا شب برای تفریح بیرون بیایند . . . دم غروب شهر خالی می شد . مغازه ها کرکره شان را می کشیدند و همه دنبال این بودند که کارهایشان را انجام دهند تا به جشن کافه اسکله بروند . کافه ای که تازه تاسیس شده بود . اما میس شانزه لیزه در راه پله ی خانه اش ایستاده بود و هنوز هیچ چیز اماده نبود تا مهمان عزیز ش ، دکتر روان شناس عزیز دکتر روان پزشک محترم بیاید . . . .به خودش آمد . روی صورتش عرق سرد نشسته بود . لوسرآویزان سقف ساختمان بلند روشن شده بود و پله های پیچ در پیچ جوبی او را به خانه ی زیر شیروانی اش دعوت می کردند . . . بلند شد . سبد را برداشت . پله ها را آهسته رفت بالا و برایش اهمیت نداشت که دکتر زبردست و مشهور شهر راست می گوید که هیپنوتیزم شده یا نه . . . وارد خانه شد . پنجره ها را باز کرد . به گلدان هایش آب داد و شروع کرد به جمع کردن کاغذ پاره هایی که روی میز گرد ، حکایت از یادداشت های شبانه اش داشتند . همه را توی کیسه زباله انداخت . فیلتر سیگار ها را جمع کرد . از پنجره سبدش را پایین انداخت تا مرد گل فروشی که بعد از غروب گل های سرخ می فروشد برایش توی سبد گل بگذارد . پیر مرد بی دندان که همیشه لباس چروک طوسی می پوشید میدانست که وقتی برای میس شانزه لیزه گل می گذارد باید فرداو پس فردا کار و بارش را تعطیل کند و برود سراغ شرلوک هلمز . این داستان تکراری را مرد گل فروش می دانست اما چاره چه بود ، گوش میس شانزه لیزه به نصیحت و حرف آلرژی داشت و همیشه دسته گل به آب میداد یا شاید بهتر است بگوییم همیشه دسته گل به آب میدادند و میس شانزه لیزه گوشش به نصیحت بدهکار نبود . پیرمرد سکه ها را از توی سبد برداشت با چشمان تنگ و کم سویش به بالا نگاه کرد و داد زد :” کیفت کوکه دختر ؟” میس شانزه لیزه گفت :” منتظرم کوک شه . شما چطورید ؟” پیرمرد گل ها را توی سبد چید و گفت :” من همیشه کیفم کوک . . . عالی . . . همیشه بهتر از این نمیشه .” میس شانزه لیزه هیچ وقت نمیفهمید چرا این پیرمرد فقیر گل فروش با همه ی نداری و بی خانمانی اش انقدر حالش خوب است . یک هو پشت سر پیرمرد فقیر گل فروش مردی زانو زد و گفت :” آه ای بانوی ای بانوی بی قرار من ، ای تنها زاویه ی همه ی مثلث های عشقی این دوره زمانه ، ای که از هر انگشتت یک هنر میریزد ، آیا بنده میتوانم چادرم را دو متر آن طرف تر از چادر شما رو به روی این دریاچه ی سن بزنم ؟ . . . لطفا ؟ آیا بنده در این حد حقیرم که باید کیلومترها آن طرف تر برم . نگاهی به من بیندازید که از شما بی خانمان تر و از شما بی سرپناه ترم ؟ نیستم ؟”
میس شانزه لیزه رفت توی فکر با طناب ، سبد پر از گل را بالا کشید و پنجره ها را بست و وانمود کرد چیزی ندیده چیزی نشنیده . گل ها را توی گلدان گذاشت و گلدان بلور را روی میز قرار داد . شمع شمعدانی را روشن کرد و رنگ آبی و طوسی دیوار خانه جلوه کرد . رو به روی آیینه ی پاراوان ایستاد و دید هنوز دستکش توری دستش است و لباسش را در نیاورده . بدو بدو به طرف کمدش رفت . یک پیراهن مشکی ساتن بیرون آورد فکر کرد همین لباس سیاه خودش به اندازه ی کافی سنگین و وزین است . باید حمام میرفت . اما قبل از آن گیلاس های آب شنگولی را روی میز چید و پنیر ها را توی بشقاب های لب پَر عتیقه تکه تکه کرد . زیتون ها را توی کاسه های کوچک آبی لاجوری ریخت و فکر کرد همه چیز آماده ی یک شب شگفت انگیز است . بخار از حمام بیرون زد . میس شانزه لیزه توی وان رفت . دراز کشید . احساس کرد می تواند توی این گرما دفن شود . کاش هرگز دکتر را دعوت نمیکرد . مطمئن بود یک روده ی راست توی شکم این دکتر نیست اما از طرفی چاره ای نداشت جز اینکه سر از ماجرای مرد زانو زن در بیاورد . خودش را با صابون لیمو شست . با حوله خودش را خشک کرد و موهای بلند قرمز ش را شانه زد . همه را توی تور انداخت و لباس شبش را پوشید . از کتابخانه یک صفحه از باخ بیرون آورد و توی گرامافون گذاشت . عاشق کنسرتو ویالن باخ بود اما نمیدانست این موسیقی با ذائقه ی دکتر هم جور در میاید یا نه . یک نخ سیگار روشن کرد و رفت لب پنجره تا ببیند کالسکه ای از خانه اش عبور می کند یا نه . همین طور که به پایین نگاه می کرد کسی در زد . با ترس برگشت به طرف در خانه ! دکتر بود . . . تمام این مدت پشت در بوده . . .میس شانزه لیزه با شرمندگی در را باز کرد و از او عذرخواهی کرد . خانه بخاطر قدیمی بودنش تَر شده بود از بخار حمام و بوی نا گرفته بود . دکتر که برای خودش توی خانه ی محقر میس شانزه لیزه جولان میداد و به وسایل میس با کنجکاوی نگاه می کرد لبخند نامعلومی کنج دهانش مانده بود . به سقف شیب دار و اریب خانه نگاه کرد که پنجره ای داشت و میشد آسمان را دید . به سقف اشاره کرد و گفت :” عجب خونه ی باحالی دارید خانم !”
میس شانزه لیزه دستانش را روی چشمش گذاشت و گفت : “وای این شیشه خیلی کثیف میشه از بس بارون میاد شما خودتون میدونید که هوای جزیره همیشه بارونیه . بفرمایید بشینید آقای دکتر !”
دکتر گفت :” نه به من نگو دکتر .”
میس شانزه لیزه که هول برش داشته بود با خنده گفت :” چشم بهتون میگم استاد . “
دکتر اخمهایش در هم رفت . دستی به ریشش کشید .
میس شانزه لیزه گفت اینم از وسایل فسخ و فجورمون که جوره جوره اما شما باید به من حقیقت رو بگید که سخت منتظرشم .
دکتر گفت :” بذار یک کم بشینم . شما نمیدونید چه کمردردی دارم . . . با این کمر درد فقط بخاطر شما این همه پله رو بالا آمدم خانم . . . از پا درد بیچاره شدم . آخ آخ “
میس شانزه لیزه گفت :” هر دوایی که بخوایید دارم . هر چی استاد . . . “
دکتر گفت :” این پای من از بس هیپنوتیزم کردم باد کرده ورم کرده . . . واریس گرفتم . . . ببین شده قد تنه ی درخت . از روی شلوار که نمیشه نشون بدم . . . بذار ببینم . . . اصلا دیگه پام توی کفشم جا نمیشه . . .میشه کفشمو دربیارم !”
میس شانزه لیزه خنده ای سر داد و گفت :” البته که میشه چرا نشه استاد . . . “ رفت سمت آشپزخانه و کتری را گذاشت روی اجاق و توی دلش فکر پیرمرد را خواند و نا گفته نماند که بوی جوراب همه جا را فرا گرفت .
پیرمرد دکتر گفت :” راستی به من نگو استاد !”
چوب پنبه ی بطری ها را در آوردند و زیر نور شمع، گیلاس هایشان را به سلامتی به هم زدند . میس شانزه لیزه که میدید دکتر هر از گاهی دندانهایش را روی هم فشار میدهد و چشمهایش را محکم می بندد حدس زد پای دکتر بیش از حد درد دارد . برای او پماد آورد و از دکتر اجازه گرفت که پایش را روغن بزند . . . اما دکتر گفت اصلا اجازه ی همچین کاری به او نمیدهد ..میس شانزه لیزه هم با قلمو که فرچه ی بزرگی بود روی واریس های دکتر را با روغن بادام جلا داد . دکتر البته با تحسین و رضایت به میس که مثل اوشین سخت داشت به کارش ادامه میداد نگاه کرد و بلند گفت :” نه انگار منو دوست داری؟”
میس شانزه لیزه که نمیدانست در جواب این سخن کودکانه ی دکتر خسته چه باید بگوید گفت :” خب البته همه ی مریض ها دکترهاشون رو دوست دارند استاد . “
شب از نیمه گذشت .
شب از یک گذشت .
شب از دو گذشت و دکتر هنوز ماجرای کابوس میس شانزه لیزه را تعریف نکرده بود تا اینکه جام ها خالی شدند و کلاغ ها روی شیشه ی اریب دار خانه شروع کردند به راه رفتن و باران نم نم باریدن گرفت . . .
میس شانزه لیزه گفت :” دکتر جون به من بگو اون مرد کیه . . . من اسمی ازش نبردم ؟ نمیخوام بخوابم . . .میترسم بخوایم و اون بیاد تو خوابم . . . میخواد کنار من چادر بزنه . . . من احساس میکنم یه روزی قراره گدا بشم . . . برم زیر پل بخوابم . . . دکتر . . من خیلی میترسم . “
دکتر گفت :“یه نخ از اون سیگارات به من بده تا بهت بگم . “
طفره می رفت . اما میس شانزه لیزه برای اینکه به راز خودش پی ببرد همه کار می کرد با اینکه میدانست دکتر قلبش درد می کند و برایش همه ی این کارها ضرر دارد اما چاره ای نداشت . دکتر یک نخ سیگار کشید . و بعد از آخرین پک سیگارش چشمهایش را بست و سر جایش خوابش برد و خروپف کرد . حالا دیگر آن روی میس شانزه لیزه خودش را نشان میداد . بلند داد زد که “هی مرد با تو ام . . . بهت می گم من وقتی که هیپنوتیزم بودم چی گفتم . . . بلند شو برو خونه ات بخواب . “
دکتر اخمهایش در هم کرد و گفت باید به دستشویی برود . . . راه دستشویی را بلد نبود . لام تا کام حرف نمیزد. دستش را روی شانه ی میس شانزه لیزه گذاشت و تا در توالت با او رفت و میس محکم در را بست . پنجره ها را باز کرد و شروع کرد به گریه کردن . . . مرد از دستشویی بیرون آمد و گفت حالش اصلا خوب نیست . باید سریع به خانه برود . سر آخر میس شانزه لیزه بی اینکه بفهمد مردی که زانو زده بود چه کسی بوده ، دکتر را سوار کالسکه کرد وناباورانه به این سور و شب ، تف انداخت . . . وقتی از پله ها بالا می آمد . . . مردی را دید که دم در خانه اش زانو زده و می گوید :” ای زن . .. ای گرگ زخمی “
میس شانزه لیزه همان جا خنج به صورتش کشید و فریاد زنان دوید توی کوچه . . . زیر باران میدوید و فریاد میزد . . . پایش به سنگی خورد و با صورت پخش زمین شد . بی هوش شد . وقتی به هوش آمد منزل شرلوک هولمز بود . هولمز او را توی تخت خواب پر قو انداخته بود و دکتر واتسن داشت تب میس شانزه لیزه را با درجه نگاه می کرد . میس شانزه لیزه چشم هایش را باز کرد. هولمز با صدای مرحوم بهرام زند ، مانند سرو جلوی او ظاهر شد . گفت :” اگر حالتون بهتره خانوم بهتون باید بگم شما باید شربتی که دکتر واتسون بهتون میده رو تا ته بخورید تا من بهتون بگم اون مرد کی بوده ؟” میس شانزه لیزه سعی کرد سرش را بالا بیاورد . پشت سرش بالش های سفید نرم را بالا کشید و با کمک هولمز که محترمانه او را از حالت دراز کش به حالت نشسته عقب می کشید ، نشست . هولمز چشمش به میس خیره ماند . با صلابت و محکم از او خواست شربت را بخورد . میس شانزه لیزه شربت را خورد . دکتر واتسن گفت :” جای نگرانی نیست ذات اریه نشده . . . ” هولمز دست میس شانزه لیزه را گرفت . گفت :” اون مرد ، که همیشه ظاهر میشه و رو به روی تو زانو میزنه الان روی میزه منه . . . اون جا !” و اشاره کرد به کتاب آخر میس شانزه لیزه . میس شانزه لیزه به کتابش روی میز شرلوک هلمز نگاه کرد و از تعجب دهنش خشک شد . هلمز دست میس شانزه لیزه را فشار داد و گفت :” اما اون دکتر . . . اون پیرمرد پرحاشیه ی معروف . . . اون سالهاست که نمیتونه هیپنوتیزم کنه . ما همین دیروز دستگیرش کردیم . . . اون تمام مدارکش جعلی بوده . الان توی آلاسکاست . . . ما تبعیدش کردیم میس شانزه لیزه . . . شما . . . شما . . . “ بعد هولمز بلند شد و بی اینکه جمله اش را تمام کند رفت طرف پنجره و پیپش را روشن کرد و به بیرون خیره شد. واتسون گفت :” میس عزیز ما شما برنده ی جایزه ی سال شدید . . . کتاب شما جایزه ی دور دنیا در 80 روز رو گرفته . . . یک هفته است که همه ی روزنامه ها این موضوع رو منتشر کردند اما شما این جا داشتید توی تب می سوختید . اون مردِ زانو زن شخصیت اصلی کتاب شماست . “
میس شانزه لیزه سعی کرد از تخت خواب بیرون بیاید . . . پیراهن کتان بلند سفید پانچوی راحتیی تنش بود . . . رفت طرف هولمز . . . . مردی که هرگز به میس شانزه لیزه نمیگفت دوستت دارم . بازوی هولمز را گرفت و سرش را توی گریبان او کرد و گفت :” شما همیشه منو شرمنده میکنید . . . منو ببخشید . . . من دوستتون دارم هولمز. . . من چطور اومدم این جا ؟ چطور سر از این جا در آوردم ؟” هولمز پیشانی میس را بوسید و کلاهش را سرش کرد و کتش را پوشید و گفت :” واتسن من باید برم . . . ماموریت غیر ممکن . . . میس رو به تو میسپرم . “ و وقتی از در بیرون میرفت . . . در درگاهی پیرمرد فقیر گل فروش با لبخند همیشگی و دست گل بزرگی از گل رز ایستاده بود . . . واتسن پیرمرد را به داخل راهنمایی کرد :” میس عزیز ، ایشون ، این آقای گل فروش شما رو توی خیابون دیدن و بلافاصله با هلمز تماس گرفتن شما جونتون رو مدیون ایشون هستید . . . وقتی که شما روی زمین بی هوش افتاده بودید .”
پیرمرد داخل آمد و گفت :” میس عزیز . . . تبریک می گم . . .کیفت کوکه ؟ بابا یک هفته است که همه ی مردم شهر می دونن که شما برنده ی جایزه ی کتاب دور دنیا در هشتاد روز شدید . دمتون گرم . “