🔺🔺
و میس شانزه لیزه تا دید که چنگیز ایستاده به خواب رفته و کلاه خود و زره و تَبر به دست چونان مجسمه خشکیده است ، لباس از تن به در آورد وز چادرِ صحرا بیرون خزید . پا بر خاکی بگذاشت پُر ز افعی و خاشاک و چاهک های مَغاک ! که او را با ساحرِ صحرایی قرار و وعده ای بود گُنگ . فی الواقع میس ، بی آنکه بداند ، سِحر شده بود و با مالکِ سِحر ، وعده چنان بکردی که چُرت از همگان به در شَود الا چنگیز ، چنگیزِ خون ریز . ساحرِ این بر و بیابان در هر همه شب قصه ای رازناک از گیسِ میس بگرفت وان را به اسبِ خود همی بگفت ، اسب سفید جلدی راز ز بر بکردی ، هر همه شب . . . اما آن شب که چنگیز ایستاده خسبیده بود ، هنگامی که میس و ساحر از فرط حظ و عیش در هم تنیده بودند به ناگاه اسبِ سپیدِ ساحر شیهه کشید . اسب به دو نیم تقسیم بشد و چنگیز رازهای میس را چون خود اسب بکرد ریز ریز ریز و گیسِ زن بگرفت و ساحر را به قناتی بینداخت تا سِحر ازو یاد همی گیرد و میش در شیار ِشن شیهه همی کشید .