مهرگیاه
ساناز سید اصفهانی
sanaz seyed esfahani, sanazseyedesfahani, داستان, ساناز سید اصفهانی, میس شانزه لیزه
میس شانزه لیزه ، توی دکان ِ عطاری نشسته بود . نشسته بود روی صندلی راکینگ چیر . صندلی راکینگ چیر تکان میخورد و مثل ِ ننو عقب و جلو میرفت . میرفت که چشم هایش هَم برود ، که بخوابد ، عطار پرسید :” هی ! زن ! بیدار باش و هوشیار ! هنوز وقتش نیست . ” خاکسترِ سیگار از لای انگشتان ِ دست ِ میس شانزه لیزه ریخت روی زمین . روی زمین پُر بود از کیسه گونی های برگ های شفا دهنده . شفا دهنده که آن بیرون بود . هر چه بیرون بود ، در درون رخنه کرده ، زخم شده بود و ناسور . سور در خیال بود که بی وقفه جولان میداد با صدای دنبک و طبل یک جور ِ ناجور ، یک جور ِ خوب ، مثل زخمی که بخواهی بخراشیش ، با زخم الک دولک بازی کنی ، رسوایش کنی ، بخارانیش و حیرانش کنی ، از دردش خود را خوش و ناخوش کنی ، صدا بود و سور و سات ِ ریسه ریسه خنده ، بر باد دست داده هر هر و کِر کِر ببرد برساند به گوش ِ هر آنکس که بود چشم اش شور . شور ، عشق بود و شیرین عشق ، شور ، مزه بود به شراب و شیرین ، کنارِ بساطِ تریاک ، کاک بود و باقلوا ، هوا ؛ نسیم ِ بهاری بود و بهار ، تنِ رها در آغوش ِ مستر غول ! غول ، دست و پایی داشت و شاخی میان ِ پیشانی و چینی بین ِ دو ابرو و فِری در حلقه مو و غوزی بر بینی و خالی در سفیدی چشم و مژگانی پر پشت و چشمانی به رنگ ِ یشم ، بازوانی چند تکه و عضلانی ، کمری چون کمر ِ آفتاب ، قد و بالایی رعنا ، بگو برود کنار رستم تا باد بیاید ان شالا ! که ناگاه گفت عطار :” ای میس شانزه لیزه ، برپا ” برپا شد زن . از آغوش غول بیرون آمد . پا برهنه چون همیشه . چون همیشه با موهای افشان و لباسی چروک و چشمانی تیز و خمار ، عار نبود ، راستی گفتارش به نیش ِ کنایه که دروغ را فریبی میدید حیله ی زنانه . عطار بگفت :” تو که هستی ؟” میس شانزه لیزه مسخ شده بود . مسخ شده ، راه افتاد و دو دست را جلو گرفت و راه را از سر و بگفت :” من هیچ هستم . من هیچ .” عطار بخندید و سر بخاراند و کراواتش را شل بکرد . در های شیشه ای عطاری را ببست و کرکره پایین بداد . از میان برگ و عطر و ریحان بگذشت ، از میان گونی های کوچک روی زمین بگذشت و دستش را به شانه ی میس شانزه لیزه زد و او را سمت خود برگرداند . میس برگشت . برگشت پلکش ، پلکش رفته بود در خواب ِ هزار افسان ، باز کرد چشمانش را و از چشمانش دو تیر ِ آتش نشاند بر قلب ِ عطار و او را تا ابد سوزاند . سوزاند نه اینکه سوخت خیر . خیر یعنی کشتش ، به تیر غیب و انرژی و این حدیث های مجهول . مرد بیفتاد . افتادن همانا و التماس و زاری همان . . . عطار بگفت :” تو را صد قطره از عصاره ی فلان بدادم و از شیره ی بهمان چطور است که هنوز زنده ای ؟” میس شانزه لیزه نشست روی زمین . بخندید . . . روی زمین نشست . . زمین ِ پر از چرک ، چرک ِ صد خاطره ی آزارنده ی هزار دختر ِ شهر . . . دختران شهر از عطار پیر بودند دلگیر ، میس شانزه لیزه نشست روی زمین و شد خم . . .خمره ی شراب را کردخَم روی عطار پیر و بگفت :” ای پیرِ ریغماسی ، عنان در سوگند ببند تا ابد ، تا همیشه که دست ِ عطرآگین ات بر مونث نرود به خطا ، بر نگاهی و بر صدایی و بر سئوالی ؟ شدی حالی یا دوباره بگویمت ؟ ” عطار که چشمش میسوخت و دلش و تنش را صابون زده بود به خیال و شده بود بی حال و زمین میخایید و خیال قبا بسته بر چیرگی اش بر میس را در سراب میدید بگفت :” ایدون که نیش میزنی ای زن مرا خوش تر است . . . بزن . . .من همینم . . همین هیز ِ ناپرهیز . . . ” و بزد زیر خنده . میس شانزه لیزه لباس برکند و زیر لباسی ها را ایضا و زد زیر خنده ، لامپا ترکید و هزار پشه از دل ِ پوچش بریختند توی فضا و ویز ویز کنان چرخ میزدند در میدان ِ عطاری ، میس شانزه لیزه روی تن عطار ، خم بشد . استخوان هایش را ، از راه راه و دنده دنده به دست ِ چرک و چروک عطار بداد و لب های داغ اش را بر پوست ِ چَغَر پیر مرد بگذاشت و نیش دندان فرو بکرد بر جان ِ او . گوشتش را بکند و شروع کرد با مگس ها تن ِ عطارِ مشک بود و عنبر اندام را جویدن . . . تو گویی این عطر و رایحه در رگ و پی ، پی در پی در استخوان و خون آن رخنه کرده بود . بود آنچه در دهان میس شانزه لیزه ، انتقامی از عطاری که کرده بود هزار زن و دختر را معطل ِ شفای گیاهی به نام ِ مهرگیاه ، گیاه نگو ، راه ِ ارتباط ِ این پیر با هزار آرزوی زنان در دل و راز آنان در ذهن . . . عطار همه اش را مینوشت و صبح ها با هزار کاغذ کاهی به انتشارات ِ خیابان شانزه لیزه که شهره ی خاص و عام بود میرفت و میداد نوشته ها را و در ستونی میکرد چاپ و با اسم ِ نویسنده موسیودست قیچی ، میکرد چاپ ، او عطار نبود ، نبود آنچه میجوید میس شانزه لیزه ، که یک تَن نبود ، به ساعت هر تن ، روان میکرد بدل ؛ او چند نفر بود در این کالبد . نویسنده ای جاه طلب ، عصرها میشد طبیب و میرفت مطب ! جای طبابت شیره ی خلق الناس را میدوشید ، غروب ها می شد شیر فروش و میرفت بقالی و سر آخر شب ها میشد عطار و میکرد عطاری و این بود که کار و بارش گرفته بود و به قول معروف پیازش کونه کرده کار و کاسبی خوبی داشت و همه اش را از راز مردم داشت . داشت را باید کاشت تا کسی نکند اینگونه برداشت . میس شانزه لیزه لباس بپوشید و مگس ها همه بر شانه هایش بچسبیدند ، یک پیاله آب شنگولی بالا رفت و رفت بیرون و زد به دل شب و هنوز داشت زبان ِ مرد را میجوید و مزه مزه میکرد . . . مگس ها بال زدند و وز وز کنان تن سست میس شانزه لیزه را بلند کردند و رفتند هوا . . . میس شانزه لیزه نه استخوانی گذاشت بر جا و نه ناخن و رگ و جانی هر چه بود خورد و روح را کرد توی چاه . درب چاه را ببست . بسته شدن ، همانا فریاد عطار چند کاره همان . . . امان، رنج ِ هزار حسرت باشد در دهان و نرود بیرون حتی با آنکه بگفت :” مرو ، با من بمان .”