میس شانزه لیزه ، همه چیز را زیرِ بارانِ بهاری تمام کرد . تمام یعنی دو لاخطِ پایانی . وقتی مرد رفت ، متوجه شد که او مدت هاست در یک جاده ی سراشیبی دارد بدو بدو سرپایینی را می رود . باید بدود و برود تا راه تمام شود . ته راهش بن بستی است . میس شانزه لیزه مثل همه ی زن ها نبود . او به سختی همه چیز را تمام کرد ، دقیقا همه ی عکس های خودش ، مرد غریبه ، دست خط های گذشته را توی شومینه ریخته بود و از پشت به هیکل مرد که چون سنگی سخت در سرازیری سُر غلت میخورد نگاه کرد . او دودِ سیگارش را بیرون داد و با خودکار آبی روی دستش نوشت :” هرگز عاشق مشو ، انتهای عشق ، سراشیبی هولناکی است که یا تو درمینوردیش یا او .” زانوهای میس شانزه لیزه به هم خود ، مثل تو ، وقتی که سردت می شود و دندان هایت به هم میخورد . باران روی شانه های زن می ریخت . ابر تنها بالا سر او چکه چکه می بارید . مرد مثل کلوخی در سرازیری تکه تکه می شد . به کج و معوج می رفت و میخواست تکه هایش را به خودش بچسباند . اما آهی پشت سر او بود که نمیگذاشت . میس – آه – کشید . آه ها ، تپانچه ی عجیبی هستند . جدی بایدش گرفت . کلوخ از دید محو شد و میس برای همیشه او را ترک کرد . بی آنکه کسی بداند . بی آنکه دلیلش مشخص باشد . ابر پا به پای پا برهنه اش حرکت کرد . میس شانزه لیزه کفش نداشت ، مثل همیشه . . . زمین را دوست داشت . . . راه رفتن روی سنگفرش خیسش را . . . صورتش تَر بود ، نه از باران که از بورانِ اعتماد . باید به اتاق زیر شیروانی اش می رفت و به کسی زنگ میزد و اعتراف می کرد که خودش را چند ساعت پیش کشته است . بلکه بیایند و نجاتش دهند . فاصله ها نامشخص بودند . هیچ چیز واضح نبود . توی پادری پیرزنی نشسته بود ، کلاه بزرگی سرش گذاشته بود و دستش چونان شاخه ی درختی به گدایی رو به جلو خشک شده بود . میس شانزه لیزه سیگارش را در کف دست او خاموش کرد . پله ها مثل همیشه نم دار و خشک و پوسیده بودند . اتاق زیر شیروانی انتظارش را می کشید . وقتی به پله ها نگاه کرد ، چشمش سیاهی رفت . صدای دوش آب که روی سر و صورتش می ریخت به خودش آورد . خانه را دود برداشته بود . عکس های یادگاری توی شومینه می سوختند . یک عکس توی وان ، روی آب قیقاج می رفت . مرد گفته بود :” تو وقتی رنج می کشی زیبا می شی . مبادا بخندی . خوشی تو رو تپل میکنه . تو وقتی زیبا می شی که عین جنازه ها باشی . ” میس شانزه لیزه استخوان هایش را از وان بیرون کشید و رفت رو به روی شومینه . سطل آب را توی آتش ریخت و بوی سوختگی مشامش را پر کرد . از روی میز ، نوشیدنی همیشگی اش را توی جام ریخت و جرعه جرعه بالا رفت . به دیوارها که نگاه کرد همه چیز عوض شده بود . همه جا قاب های بی عکس خودشان را به رخ میکشیدند . مثل تابوت هایی که عمودی شده باشند . گمان کرد که احاطه شده است . روب دو شامبر سیاهش را پوشید . تلفن را برداشت . به کسی زنگ زد که هیچ وقت گوشی را جواب نمیدهد . باید از فشار دیوارها رها می شد . باید از تله ی عاشقی عبور میکرد . کافی نبود که کلوخ انداز کجا رفته بود و سربه نیست شده بود مهم این بود که او هنوز زنده بود . زنده ، قوی ، محکم ، با استخوان های سبکی که شریان های انتقام سرپایش نگه داشته بود . حالا دیگر همه چیز تمام شده بود . مهره هایش درد می کرد . بله بله . . . مهره هایش . باید به دکتر می رفت و همه چیز را می گفت .
میس شانزه لیزه :” صدای من رو می شنوید ؟”
دکتر :” مثل همیشه . مثل همیشه دیر وقت . مثل همیشه دیر که باشه یعنی توئی . تو که باشی یعنی دردسرِ من . دردسر برای من یعنی نخوابم و تا صبح بیدار باشم ، به تو برسم ، از خودم غافل باشم . چرا نمیخوابی زن ؟ باز چته ؟”
میس شانزه لیزه :” تف تو روت ! به تو ام می گن دکتر ! چرا گفتی هر وقت میخوام زنگ بزنم ؟ الان ، همون ، هر وقته میفهمی ؟ چرا پای حرفت نیستی ؟”
دکتر :” همیشه برای تو هر وقته . همیشه . تو وقت و بی وقت ، وقت منو می گیری بی اینکه پول ویزیتت رو بدی .”
میس شانزه لیزه :” من به تو یه نارنجک دادم . من اون نارنجکو با دستای خودم درست کردم . من برای اون نارنجک صد و سی سال وقت گذاشتم . وقت ِ من خودش چقدر می ارزه ؟”
دکتر :” نارنجکت عمل نکرد . زنم زنده اس ، سر و مر و گنده . نارنجک تو مشقی بود . مثل وسایل سر صحنه ی تئاتر . حالا بگو چی شده وقتمو نگیر . ”
میس شانزه لیزه :” دارم میام اون جا . ”
گوشی را گذاشت و رفت دم پنجره و سوت مخصوص کالسکه چی را زد . صدای چرخ های وفا دار و اسب های هوشیار که شیهه زنان ظاهر می شدند ، آمد . میس شانزه لیزه از پنجره پرید پایین و مستقیم روی سقف اتاقک کالسکه فرود آمد . داد زد . :” برو ” کالسکه چی که همه چیز را همیشه می دانست راه افتاد سمت خانه ی دکتر . این در حالی بود که مرد اول داستان هنوز داشت سرازیری را فرو می رفت . . . معلوم نبود تا کجا . . . او گداخته ای بود از خشم ، حسادت ، بی انصافی و طمع . . . مرد ِ بی سر که کالسکه چی جزیره در کهکشان بود ، به محض اینکه در خانه ی دکتر رسیدند ، میس شانزه لیزه را که بالای اتاقک خوابش برده بود بغل کرد و پایین آورد . با لگد در خانه ی دکتر را باز کرد و تن نحیف میس را روی تخت خواب بیمار گذاشت . رب دوشامبرش را انداخت یه ور و به دکتر که با لباس معاینه ایستاده بود و متحیر مانده بود نگاه کرد . دکتر مردی را می دید که سر ندارد ، به جاش تنی دارد مثل درخت ، استوار و پهن و ستبر و حضوری دارد پر از غرور و حرف . . . مرد کالسکه چی با دست شروع کرد به کندن خنجر هایی که از پشت توی مهره های میس شانزه لیزه فرو رفته بود . آنها را کف زمین انداخت و با صدایی که از حلقش بیرون می زد به مانند غرش طوفان . . . بیرون رفت . . . دکتر دستکشش را دست کرد و شروع کرد به بخیه زدن زخم های تن میس . میس شانزه لیزه بلند بلند می خندید . میس شانزه لیزه :” تو یه روز شوهرم بودی !” دکتر گفت :” خیلی توی هپروتی من هیچ وقت شوهر تو نبودم . من فقط شبیه شوهر تو بودم . ”
میس شانزه لیزه :” من هیچ وقت شبیه شوهرمو ندیدم توخودت شوهرم بودی . تو منو و با یه زن عوضی عوض کردی ! با یه زنی که حاضر بودی با نارنجک بترکونیش.”
دکتر سوزن را توی گوشت تن میس کرد . میس ، خندید :” من زن ندارم . من هیچ وقت ازدواج نکردم . ”
میس شانزه لیزه :” می دونی چیه ؟ هیچ وقت عاشق هیچ کس نشو چون بعد ازش متنفر می شی . ارزششو نداره . ”
دکتر:” خانم دانشمند ! داری توی خلسه فلسفه می بافی ؟ اگه این طوره جریان این خنجرها چیه ؟ کی خنجر از پشت بهت زده ؟”
میس شانزه لیزه از حالت سجده بلند شد . پا کف کاشی های سرد اتاق دکتر گذاشت ، خم شد و یک خنجر برداشت و گفت :” تو ! ” دکتر بلند بلند خندید . میس شانزه لیزه خنجر را توی گلوی مرد کرد . دکتر زمین افتاد و برای همیشه مرد . میس شانزه لیزه رب دشامبرش را پوشید و مقداری بتادین خورد و از خانه ی دکتر بیرون دوید . همه جا سر بالایی بود . با این حال . . . با همه ی ابرهای سیاه باید این سربالایی را تا انتها میرفت تا می رسید به جایی که خورشید بیرون می آید . عنان در اختیار انتقام نداد و با عشقی به صبح دوید . او می خواست به خورشید برسد . به قرص کامل آتشینی که خیابان شانزه لیزه راه روشن می کرد . بالا رفت . بالا رفت . نفس نفس زد . خورشید طلوع کرد و قرص کاملش را نشان همه داد . میس شانزه لیزه درست رو به روی او ایستاد . به قرص طلایی شعله ور نگاه کرد . خندید . موهای قرمزش خشک شد . خنجر را به صورت افقی توی دایره ی طلایی کشید و به خورشید گفت :” بخند ! “حالا که لب خورشید را جر داده بود ، زلزله ای به شهر آمد که همه ی سرازیری ها را توی سیاهچاله های ابدی برد و نورها را خاموش کرد .
نور چراغ ، تیز توی مردمک میس شانزه لیزه رفت . او همچنان دسته ی خنجر در دستش بود . دکتر گفت :” چشماتو باز کن ، منو می بینی ؟ می دونی چقدر تب داری ؟ فهمیدی که چی شد که این طور شدی ؟ صدامو میشنوی ؟ بیا این شیر گرم رو بخور ؟”
میس شانزه لیزه سرش را توی بالش سفید فرو کرد . حرف نزد . دکتر بلند شد . لیوان شیر را روی میز گذاشت . به میس شانزه لیزه نگاه کرد … سرش را تکان داد .پرسید :” چند وقته که عکسها رو از توی قاب برداشتی ؟”
میس شانزه لیزه گفت :” چند ساعته . . . خیلی کمتر از یه روز . ”
دکتر گفت :” می دونی چیه ؟ همه از تو می ترسن .”
میس شانزه لیزه از روی تخت بلند شد . ملحفه را کنار زد و گفت :” من ترسناک نیستم . من فقط ترسیدم . ”
خنجر را به سمت گلوی دکتر نشانه رفت .
لازم به ذکر است که بدانیم در روزنامه های فردا تیتر درشت روزنامه این بود :” دکتر – واو – به جرم ریختن ماده ی تحریک زا در شیر میس شانزه لیزه به زندان رفت . “