پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

مشروح ِ یک شایعه

 

اندر احوال شایعات ِ فیس بوقی پیرامون ِ ثریا قاسمی و به بهانه اش 

بی رودربایستی ، با عرض و طول ِ شرمندگی به همه ی بَچه ها ، خیلی خیلی متاسفم که مشتی از گرد ِ پا نرسیده در این خاک ، در این حد جوع ِ توجه دارند که به سکته و دلنگرانی مردم تف میکنند . مسئله و بحث و حرفم شایعه سازی مشتی خاک بر سر ِ نادان برای پخش شایعه ی درگذشت ثریا قاسمی نیست ، دل ِ من میسوزد از انکه ، ریشه ی این حرف ها به شعور و مغز کسانی میرسد که داعیه ی هنر و هنر دوستی دارند و عقلشان پس ِ کله شان چسبیده . 

به زور که نمیشود بعضی ها را خر فهم کرد ، دی شب ، نشسته بودم ، به صدای باران ِ سربیی که بر سرم میریخت فکر میکردم و تقویم را ورق میزدم که پارسال این روزها چه کرده ام که در صفحه ی هوم ِ فیس بوق و در بلاگی در بلاگ اسپات و در سایت ِ شیرین پنجره از در زباله ، دیدم که آمده ثریا قاسمی هم رفت و این ترس و شوکی که در ساعت  چهار و نیم نیمه شب بر من غلبه کرد فشار و اعصاب از من گرفت و موجبات شک و تردیدم را نیز توامان فراهم کرد …القصه به بچه جوجوهایی که این کارها را کرده بودند پیام فرستادم منبع ِ شما چیست و ذکر شد از اقوام ِ ایشان است ! فوتینا ! … طی تماس های دیگر با این ور ِ آب و اون ور موجبات نگرانی خیلی ها شدم و همه دست به کار شدند و آستین بالا زده شروع کردند به تحقیق و جستجو …. در آن زمان دیدم این طوری نمیشود پس یک ضرب ساعت 5 زنگ زدم به موبایل ایشان و گفتند این خبر کذب است و سریع در صفحات بی پدر مادر استتوس و نمایش دادیم که چرا با ملت این کار را میکنید ؟! چرا بلاگ ها و سایت ها به خود اجازه میدهند هر چیزی را که جذاب است و منبع ندارند به نمایش بگذارند …. در همین احوالات ریفیق حسین لامعی نمایان شد و جریان را به او  گفتم … او هم بی معطلی مثل همیشه و همان طور که از صدا چونان حامد ّ بهداد است چونان او حمله ور شد و تماسی گرفت و مطمئن شد و در این تکذیبیه ی این خبر شریک شدیم و ملتی را رهانیدیم . باری …. من همین جا از همکاری  و دلگرمی او تشکر میکنم و یک لایک ِ بزرگ به او میدهم . . . 

متاسفانه این روزها حرفه ی روزنامه نگاری ، خبر ، تحلیل افتاده دست هر کس و ناکسی هر از گرد پا نرسیده ای که پُر آب و تاب تاب بازی میکند و از این تاب بازی اعتبار میخواهد کسب کند … همه شده اند هنرمند و هنرمند ها را به خاک کرده اند و بالش ِ خشت زیر سرشان گذاشتند . . . همه شدند نویسنده و دک و پز آن ها را سگ ببینه والاهه رم میکنه …. همه مکانیکی مترجمند و با فیس و چش ِ  حرف هاشان و اداهاشان میخواهند پاچه خیزک در کنند … این روزها همه یک کانال اند . . همه شده اند یک پا شبکه … هر کسی یک دوربین بسته در ِ کون ِ لپ تاپ و دارد میکند کیف و حال و خبر به تیلیویزیون میدهد و خبر منتشر میکند و پول در میاورد و فال میگیرد و جنس میفروشد و خودش را میفروشد و به خدا که همه چیز شده جلوی این دوربین و لمس و تماس ها شده کم و کم رنگ و دروغ شده پر رنگ و دیگر کسی در پی کشف هیچ چیز نیست … دیگر هیچ کس آن طور که باید سر دماغ نیست . . . دیگر هیچ چیز اصیل نیست … همه دلال شده اند و با کلمه در ادبیات دلالی میکنند و با تنشان در تئاتر و سینما میخواهند جایزه بگیرند و با پولشان فرصت بخرند و دلالی و هنر ؟ هاه ………این روزها همه را به چشم ضحاک میبینم و مارهایی بر دو دوش هر نفر … هیچ کسی دوست نیست همه دشمن اند .همه در کثافت بازی دارند پیش دستی میکنند . خبر دروغ ِ درگذشت مهدی میامی سالها پیش در همشهری چاپ شد سپس خبر دروغ درگذشت جمشید مشایخی اس ام اس شد و دیروز هم با ثریا قاسمی شوخی بدی شد که هیچ دوست نداشتم …. هفته ی اول فروردین 1391 مثل ِ برق گذشت ، عاقبت ِ ما در انتظار ماست … قبری خاکی و بالشی از خشت و سنگ لحدی جانانه … بعد ما داریم ثانیه ها را میسوزانیم به عیش و عشق های زشت و زشتی ها را به جان میخریم و تهمت میزنیم و خوب میشکنیم دل هایی را و نمیخواهیم هیچ وقت به این پالایش ِ روان رسیدگی کنیم نع بعضی ها دست ِ بگیر ندارند … دست ِ بگیر ِ معنوی … این روزها کلا معنویت توی جعبه ی در بسته ای در اعماق اقیانوس حبس شده . . . ته وجدان ِ هر کس . . . چقدر دلگیرم . . . یا شاید هم گیر ِ دلم و همین سنگینم کرده . . . سنگم کرده نه . . . این منم که سنگ شده ام . . . تو گویی اشک هم از من در بیا نیست . . . مثل ِ آتشفشانی خاموشم . . . این روزها ی نود و یکی . . . هیچ به من خوش نمیگذرد . . . مثل ِ جسد متحرکی شده ام که صدایم را توی صدف گذاشته ام و چشمانم جز تهرانی که پر شکوه بود و شد بر ز دود چیزی نمیبیند و زبانم خشک شد از بس که از بی نمکی دستم نق زدم …این منم و وسایلم مدام از این خانه به خانه ی دیگر یک بی ثباتی پایدار یک بی قراری . . . یک خودکشی و یا دیگران کشی مرگبار …  در این جا من هنوز جوانم ، میس شانزه لیزه ای در رود خانه ی سن … با وسایلی پر از در و دیوار چمدانش نوشته ، هزار قصه از غصه …لباس هایی زمستانی آسمانی بهاری اما مسموم و صبحش تابستانی و عصرش بارانی و شب بهاری …گیج میروم تا به کانال ِ مانش برسم و خودم را و قایق را بیاندازم در آب که مردی از دور با سایه ای عجیب ، ندا در میدهد که صادق هدایت است و مرگش چه قریب …ترس برم میدارد و پارو زنان دنبال ِ کسی میگردم که از رودخانه بیاردم بیرون . سر میکشم به سایت ها و میخوانم شاهنامه و میرسم به برادرکشی که چه رسم ِ غریبی است و بر من نه عجیب است این رسم … خواب از چشم ترم میشکند … 

می افتد روی زمین ، خوابم ، شکسته و پودر میشود خوابم ، یا بیدارم ؟ تو با منی؟ … مردی که از رودخانه بیرون می آوردم ، مردی است مثل کسی که میشناسمش ، قد بلند و خوش سیما ، محکم اما از درون مثل تخم مرغ تو خالی پوچ و پوک . . . توی نی زارها راه میرود و چمدان هایم را میبرد . . . کلید خانه ام را و اتاق زیر شیروانی ام را گم کرده ام . . . شاید این جا زاینده رود است و مبادا که از گاو خونی سر در بیاورم ! مرد روی صندلی نشسته . . . به من نگاه میکند و ناخن های دستم را لاک میزند . این را خیلی دوست دارم . . . لاک ها ترک میخورد ، سیاه رنگند . . . مرد دو زن را در شومینه سوزانده ، زن ها مادران ِ کودک آزاری بوده اند که هیچ قانونی انها را مجازات نکرده . . . پیچ و مهره ی مبل خانه هم از مهره  های پدری است که دخترانش را توی خاک زنده به گور دفن کرده . . . من این مرد ِ خون خواه ِ ساکت را دوست دارم . توی دیوار قفسه هایی است پر از کتاب . . . روی کتاب ها اسم من نوشته شده . . . هیچ کدامشان را نمیشناسم … صدای جرثقیل می آید و آهن . . . شهرداری تهران ! پیمان کارهای کاسب . . . خلاقیت را کور کرده اند باید که در بروم به کلبه ای یا که پیش همین مرد بمانم و با هم برویم به جنگ کسانی که هیچ گاه مجازات نمیشوند . . . مرد سیگار میکشد . من هم میکشم . خون ریزی میکنم . مرد من را روی ملحفه ای میگذارد . لقمه ام میکند و مرا زیر کاناپه قفل میکند تا در نروم . او عاشقم شده است . برایم غذا می آورد ، غذایش یک موسیقی بی نظیر است از امین الله حسین . مطمئنم گوش خیلی ها حتی این اسم را نشنیده است . بگذریم که دوستی در مورد دزدی این آثار در آثار دیگران پرونده سازی میکند اما این موسیقی را میشنوم و فکر میکنم چقدر نمیدانم . . . همین ندانستن ِ چیزهای بزرگ غم ِ بزرگی است . من در این جا سمفونی پرسپولیس را میگذارم . . . حتما دانلودش کنید . 

(( این جا ))

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۹ نظرات

  1. سلام….فوتينارو خوب اومدي
    حوصله ندارم بيشتر بنويسم ….

  2. بنده اینقدر از معرکه به دور بودم که این قضیه رو در بلاگ شما خواندم.
    خوب از مزیتهای نداشتن vpn همینه !

    از معایبش هم اینه نمی تونیم موزیک رو دانلود کنیم! بعله …

  3. سلام برميس
    سال جديد دوباره مبارك
    عجب دروغ هاي شاخ داري پيدا ميشه !!
    كاش شعور مردم و ايضا بعضي از اصحاب رسانه بيشتر از اين حرفا بود !!
    هنوز منتظرعيدي مادر خونده عزيز هستم. !! (ديدي اين روزها توي نانوايي و …. يك جعبه گذاشتند كه عيدي بچه ها يادتان نرود !! منم همونطوري شدم!!)

    ارادتمند هميشگي: پسرخونده

  4. درباره ی آن دروغ شاخدار : گویا ماجرا این بوده که عده ای می خواستندپیش از روز سیزده دروغ شاخداری بگویند که امت حزب الله را همچین اساسی جا کن کنند. موضوع اما سر اینکه حالا چرا سراغ کسی مثل ثریا قاسمی رفته اند نیست. موضوع این است که چرا پیش پیش به پیشواز موضوع رفته اند. یکی از جواب های محتمل این است که لابد اگر همان روز سیزده خوشمزگی شان را می پراکندند خب لابد کمتر کسی باور می کرد و همه ملتفت ماجرا می شدند اما روح شکست ناپذیر و "همه چیز نزد ایرانیان است و بس" آریایی نمی گذارد تا امور سیر عادی خود را بیابد.
    ولی خب من یکی خودم خوشحالم از کذب بودن شایعه ای که اگر درست می بود, الان من حسرت خیلی زیادی می خوردم چرایش بماند

  5. ای وای… چوب کاری شدیم رفت. نمی دونم چی بگم. خیلی ممنون بانو، از این همه محبت و بزرگواری و دل روشنی که داری…

    در مورد آمبیانس ها هم که توی پست قبل کامنت گذاشتم، درست متوجه منظورم نشدی رییس. خوب معلومه که اکثر آمبیانس های این جزیره، موتسارت و شوپن و موسیقی فیلم و ایرانی و اپرا بوده،- اما می خواستم بگم این خیلی خوبه که لابلای اینها، چیزایی مثل آهنگ "خوشبختی" رو هم می زاری و به طور مطلق فقط روی اپرا و شوپن و… زوم نمی کنی و بقیه چیزها رو سر تا پا مبتذل نمی دونی. که ذهن موسیقیایی تقریبا بازی داری. منظورم این بود.

    بازم ممنون از محبتت..

  6. سلام.مرسي بابت هديه تون.اين زيباترين هديه اي بود كه تا بحال مادر خونده اي به پسرخوندش داده !!راستش سالها پيش زياد كتاب شعر ميخوندم و اكثر ديوانهانهاي اشعار شاعران رو داشتم ولي حيف كه چيزي از توش درنيومد .شعر حفظ بودن به تنهايي آدمو به جايي نمي رسونه!(لينك موزيك كار نمي كنه !!)

  7. این بار اول نیست که این دروغ ها پخش می شه ما هم دیگه حرفه ای شدیم هر حرفی رو باور نمی کنیمآمبیانستو نمی تونم دانلود کنم

  8. چی بگم که با شنیدن این شایعه داغون ترشدم… نگاهت را دوس دارم!

  9. با حسي كه داري به مينياتورهاي ايراني گوش كن ، كمي شادت مي كنه…براي من كه اين طوريه انگار مثل بجه ها مي شي و باهاش بالا و پايين مي پريهميشه مي خونمت ولي توي كامنت گذاشتن يك كمي تنبلم سال نو مبارك