دَر آمد ماه . از دَرزِ ِ اُفُق . شب ، یعنی شده بود . درخشیدن ِ ستارگان ، مثل ِ پولک های لباس نور می انداخت بر سقف ِ آسمان . مثل ِ پولک های لباس ِ میس شانزه لیزه که بر سقف ِ اُریب اتاقش . . . نورها کش می آمدند . آبی و صورتی و قرمز و زرد . . . ابریشمی هزار رنگ . ماه که در آمد و شب شد و خورشید برفت . همه چیز برای میس شانزه لیزه پایان گرفت . از وقتی که مرد ِ کوتاه قد ِ قدیمی ، دم ِ دروازه ی کهنه ی خانه ، حدیث ِ ناشیگری میس را به رُخ ِ او کشید و داستان هایش را روی صورت میس پرت کرد و برفت . هیچ کسی نفهمید که داستان ها خاطره بود یا که داستانی واقعی . میس شانزه لیزه خم شد . شُد که خم ، پشتش پرنده بنشست و راه برفت . خم که شد ، کلمات برای خودشان توی کوچه راه میرفتند . بعضی هاشان توی جوب آب می افتادند و بعضی از هم وا میرفتند . در راه پله ی پیچ در پیچ ، مثل ِ دلپیچه ی مضحک ، با صدای قیژ ِ چوب ِ موریانه خورده ی پوسیده ، با صدای کهنگی پابرهنه بالا میرفت . بالا که میرفت پا برهنه ، انگشتانش در میان ِ کاغذ کاهی ها فرو رفت و سوارخشان بکرد . . . انگار که دل ِ خودش را با سیخ ِ کباب به نیش بکشد . تار عنکبوت ها در چشمانش پذیرنده بودند . . . کاش خودش را در ان تارها پرت میکرد و لقمه ی عنکبوتی میشد که نمیخواست عنکبوت باشد و به حکم ِ تقدیر شده بود عنکبوت . پیش ِ خودش فکر کرد ، مرد کوتاه قد چقدر بی ادب بود . . . چقدر حرکاتش با مناسبات ِ کاری اش جور نبود . گنجشک ها روی شانه ی میس شانزه لیزه با هم قایم با شک بازی میکردند . هوا سرد بود . سردی بود که باید برف می بارید و شومینه و هیزم هایش تا آسمان آتش میگرفتند . . . اما ماه دَر آمد و پیشگویی های هواشناسی اشتباه . درِ خانه نیمه باز بود . برخلاف ِ بیرون ، توی خانه سرد بود . مثل سردخانه، سرد بود . سرد بود مثل قطب . از سقف، قندیل آویزان شده بود. روی زمین بعضی از قندیل ها شکسته شده بود ، از سقف افتاده بودند و شکسته شده بودند . . . صدای پیانوی مرد ِ همسایه می آمد . خوش به حالش چه آرامشی دارد ! میس شانزه لیزه که چشمانش دیگر پلک نمیزدند باورهایش را از دستش انداخت زمین . . . کنار پنجره نشست و حس کرد شکمش قدر شکم ِ زنی پا به ماه شده است . . . ماهی هاتوی روده هایش شنا میکردند . . . کنار پنجره چمباتمه زد و به نور چراغ ِ دیواری که سکسکه میکرد اهمیتی نداد . گنجشک ها مثل پروانه ی دور ِ شمع دور ِ نور میرقصیدند . از روی شانه ی میس شانزه لیزه بلند شده بودند ، پر زدند و دور ِ نور برای خودشان جشن گرفتند . . . صدای کلاویه های پیانو شنیده میشد که فقط کوبیده میشدند . دیگر آهنگی در کار نبود . . . مثل ِ اینکه کوک میکردند ساز را .
شاید برای همین کیف ِ گنجشک ها هم کوک بود . . . میس شانزه لیزه سیگار خامش را با کبریت روشن کرد . کبیرت سوخته را انداخت روی زمین . . . فکر میکرد روزی نوشته هایش برای همه ی جزیره مهم خواهد شد اما همه ی فکر و خیالش بیهوده بود . بیهوده بود چون مرد ِ قد کوتاه گفته بود . مرد ِ قد کوتاه چه کسی بود ؟ مردی بود شبیه یک آشنا . . . شبیه یک کَسی که در کودکی هایش بود . . . دستهایش را مثل رهبر ارکستر تکان تکان میداد و موهای لَختش مثل ابریشمی که باد بهش بخورد این سو و آن سو میرفت و دهانش بوی تعفن میداد و دستانش بوی هرزگی . . . به خودش لرزید . در بطری را باز کرد و همه ی قرص ها را خورد . پلک زد . مارها از دور نافش ول نمیکردند معاشقه را . . . اُفتاد روی زمین . . . قندیلی از بالا سرش اُفتاد . جلوی چشمانش شکست و آب شد . مثل یک خاطره . آب رفت توی کاغذ های کاهی . . .میس شانزه لیزه ، دوست داشت مثل یک قطره آب باشد . قطره آبی که بخار شود ، بخارکه شَوَد به آسمان برود ابر بشود . . . .ابر که شد سایه بان ِ یک گرما زده شود و بچلاند خودش را روی سر کسی که دلش خیسی میخواست و تر شدگی . . . بی اینکه بداند اشک از چشمانش بیرون میریخت . . . . . کرخت و بی حس شده بود . شاید که مرده بود . . . گوشهایش میشنیدند هنوز . هنوز پرنده ها با هم دل و قلوه میگرفتند . گنجشک های نازنین . . . این گنجشک ها توی قصه ی میس شانزه لیزه آدم ها یتناسخ شده بودند . خودش یکی و دیگری ، دیگری بود . . . گوشش به زنگ بود و زنگ زنگ زده بود . . . هیچ کسی زنگ نمیزد . هیچ کسی هیچ کجا منتظر میس نبود . . . همین موقع یک رنگ طوسی همه جا را گرفت . یک حس سبکی . انگار شکمش درد نمیکرد . . . انگار حضور کی را حس میکرد . . .
فرشته ی کوچکی کنار میس ایستاده بود . برایش دعا میکرد . میس شانزه لیزه با لب هایی که خشک شده بودند از بی آبی گفت : به من آب میدی ؟
فرشته حرف نمیزد . . . میس شانزه لیزه گفت :” بابابزرگ منو میبری؟ ” فرشته قندیلی که بین زمین و هوا معلق بود را قاپید . مثل بچه ها شروع کرد به میک زدن . فرشته بوی خاصی میداد . فکر کرد . . . بوی دستهای بابابزرگش را میدهد . فرشته لال بود . حرف نمیزد . گریه میکرد . بالش را بالای سر میس شانزه لیزه گرفت . . . یک لحظه میس شانزه لیزه حالش بد شد . از دهانش دو مار بیرون آمدند . . . توی اتاق خزیدند . از زیر در در رفتند . . . سبک شد . . . صدای کوک ِ پیانوی همسایه ی رو به رو قطع شده بود . فقط نت ِ لا زده میشد . . . لا . لا . لا لایی . لالا . . . فرشته گفت :” من رو یه جا قایم میکنی ؟”
میس شانزه لیزه از روی زمین بلند شد . نیم خیز . تنش را با یک دست گرفته بود که نیفتد زمین . روی زمین پر از گل های یاس شده بود . میس شانزه لیزه فرشته را بغل گرفت و گفت :” کوچولوی من . . . تو رو قایم میکنم به هیچ کسم نمیدمت .” فرشته را محکم توی بغلش گرفت . . . فرشته گفت :” من فرار کردم ” میس نگاهش کرد . :” از کجا ؟” فرشته گفت :” از اون بالا ، مامانم منو دعوام کردش . ” میس شانزه لیزه گفت :” مامان ها هیچ وقت بچه هاشونو دعوا نمیکنن. اسمت چیه ؟” فرشته بالهایش را به چشمانش گرفت و گریه کرد . میس شانزه لیزه توی دلش گفت : کاش من مامان تو بودم . از کجا اومدی . . . ” فرشته بلند بلند گریه کرد . من مامانمو میخوام . . . .
میس شانزه لیزه گفت : ” خیلی خوب باشه یعنی نمیخوای قایم بشی پیش من .” فرشته کوچولو با تکان دادن سر گفت که نع ! میس پرسید چطور تو رو به مادرت تحویل بدم و فرشته گفت باید بریم وسط دریاچه . . .
میس شانزه لیزه از جا بلند شد . شالش را انداخت و شنلش را تن کرد . پوتین هایش را به پا کرد و سیگار دیگری روشن کرد . گنجشک ها لانه گذاشته بودند . فرشته مثل سایه دنبال میس شانزه لیزه می رفت و می آمد . بریم . بیا برو توی کیفم . پله ها را دوتا یکی کرد و رفت پایین . . . کالسکه ای در کار نبود . . .تا خود ِ صبح باید روی سنگ فرش ها میدوید . . . ابر آسمان را پوشاند و رعد و برق زد . باران گرفت و هنوز به رودخانه نرسیده بودند میس و فرشته . فرشته گفت این مامانمو داره منو صدا میکنه . . . میس داد زد : مامانش ما داریم میایم . . . بس کن بارونو من دارم میمیرم از سرما دارم میارمش . . . فرشته را از کیفش در آورد او همچنان با بالهایش چشمانش را گرفته بود . میس گفت :” داریم به رودخونه نزدیک میشیم . بگو حالا چی کار کنم ؟” فرشته گفت :” پشت سرت رو نگاه کن . ” میس دید که از وسط رودخانه رنگین کمانی بیرون امده است . . . میس پرسید :” عزیز دلم تو با این بالهای قشنگت هنوز نمیتونی پر بزنی تا اون بالا ها .” فرشته سرش را تکان داد . قایقی آن گوشه پیدا بود . سوارش شدند . پارو زدن شروع شد . . . به سرعت به رنگین کمان رسیدند . فرشته مثل یک پروانه که از شیشه بیرون بیاید از دستان میس روی رنگین کمان پرید و کشیده شد وسط آسمان . . . میس شانزه لیزه حس کرد دوباره تنها شده است . توی قایق یک پر ِ فرشته مانده بود . پر را برداشت و به خانه برگشت . به خانه که برگشت دید گنجشک ها تخم گذاشته اند .