پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳

فرش

توی ماشین داشتیم میرفتیم که یک مرتبه ، حرفمان شد ، شروع کرد همان حرف های صد تا یک غاز همیشگی اش را زدن ، نمیخواست مقر بیاید ، من هم ساکت نشسته بودم . توی ماشین که داشتیم میرفتیم ، هوا ابری بود و سقف ماشین ما که کروک بود و زبان زد خاص و عام ، باز بود و باد موهایم را تکان می داد . . . لب هایم از هم باز نمیشدند فقط گوشهایم میشنیدند . . . رسیدیم روی پل . از این پل قبلا هم رد شده بودم . آفتاب از لای ابرها مهمان ِ پوست صورتم شده بود و ذرات معلق ِ فضا را میدیدم . امواج حرفهایش گوشم را پر کرده بود . گوش ِ درد دل و مزخرف شنیدن نداشتم . . . او یک تنه حرف میزد . من به باد توجه میکردم که  بلیز آستین کوتاه حریرم را توی فضا میرقصاند . . . گل هایی که به شیشه ی ماشین چسبانده بودند با شتاب ِ ماشین کنده میشدند و دور میرفتند . سرم را به عقب که میچرخاندم پر از گل های خشکی بود که انگاری هزار سال است عمر کرده اند . . . خشک و پلاسیده شده اند . . . برگ هایی که جسدشان روی زمین افتاده بود . برگهایی که صبح توی محضر دستم را با پرزشان قلقلک میدادند . به پل که رسیدیم او داشت حرف میزد ، بیشتر داد میزد و از فرش هایش میگفت . از فرش هایی که دستش مانده بودند و هر فرش دست چند نفر را بوسیده بودند و هر نفر برای هر نخش شعر خوانده بودند تا پود و تارش بخورد گره . . . به پل که رسیدیم به آسمان نزدیک تر شدیم . من بی تفاوت بودم . این حرف ها را هزار بار شنیده بودم . . . پوست بدنم سرد و گرم میشد . مو به تنم سیخ میشد . انگار که مرده بودم . او همین طور که حرف میزد ، همین طور هم ماشین میراند و دست برد به داشبورد ماشین و پول های سبز رنگی را که بهشان اسکناس های ارزشمند میگفتند پرت میکرد بیرون . اسکناس ها توی آسمان میرقصیدند . . . همین طور اسکناس ها مثل رشته های کاموا توی هوا ول بودند مثل بادبادکی که توی هوا بود و این ور و آن ور میرفت یا مثل صدای یک موسیقی . . . مثل نتی که نون برعکس رویش بنشیند و بخواهی پدال را بگیری . . . ابرها به سرم نزدیک تر میشدند . او مدام حرف میزد و میگفت فرش های دست باف بینظیرش دستش مانده نه میخرندش و نه میتواند بفرستند آن ور . . . دو طرف ِ پل دریا بود . . . بارها این جا آمده بودیم . . . دریا آرام بود با موج های کوتاه و با صدای دریایی که آرامبخش بود . . . دهانم را باز کردم و کمی ابر را توی دهانم بردم و مثل پشمک آبش کردم . . . همه ی وجودم پر از شبنم شد . او پیاده شد و من را از کنار دستش برداشت . بغلم کرد . به چشمانم نگاه کرد و سپس بی حرف پیش انداختتم توی آب .او میخواست من جاودانه شوم . از آن لحظه به بعد . من فرشی شدم در اقیانوس که با هلیکوپتر میامدند و ازم عکس میگرفتند . هیچ کس نمیتوانست من را از کف اقیانوس بکشد بیرون . من فرش دستبافی بودم که محافظان قدرتمندی داشتم . کوسه هایی که هنوز نسلشان از بین نرفته . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۸ نظرات

  1. سلام
    ورود اتفاقی ام به وبلاگ محترم شما، باعث شد بمانم و مطالبی را بخوانم و از آنجایی که عادت ندارم، جایی وارد بشوم، چیزی بخوانم و بدون حرف، سرم را پایین بیندازم و بیرون بروم، خواستم تنها به عنوان یک پیشنهاد از سوی یک خواننده، بگویم که فونت های مختلفی که برای نوشته هاتان در نظر گرفته اید،  چشمم را شدیدا آزار داد و خسته کرد. امیدوارم فکری به حالش بکنید … و اینکه قلم روانی دارید با توصیفاتی خوب و گاه به یادماندنی. و البته یک چیز دیگر: احساس می کنم فاصله ی بین خطوط هم زیادی کم است و این هم عاملی ست بر خستگی و سرگردانی چشم. نمی دانم تا حالا کسی این موارد را تذکر داده بود یا نه. شاید من کور هستم و خودم خبر ندارم!
    دامون

  2. دل به نگهبانانتون نبندید..به هوای بوی خونی هم که باشه متفرق می شند از اطراف شما فرش زیبا…اونوقت حساب شما می ماند با غواص ها…

  3. سلام برميس خوب و هميشه پرتوان
    خوبيد؟
    مشتاق ديدار !!
    راستش امروز بر حسب تصادف يكي از آمبيانس هاتون رو كه دانلود كرده بودم بين موزيكام شنيدم. ناخود آگاه يادتون كردم و تصميم گرفتم بيام وبگم كه بيادتون هستم چه توي نت بيام چه نيام !!
    (پايان نامه كارهاي آخرشو دار ميگذرونه و منم حسابي درگير اونو ورك شاپ هاي عجيب و غريبم كه داره برگزار ميشه. حتما توي يك فرصت مناسب متناتون رو ميخونم !!)
    ارادتمند هميشگي: پسرخونده

  4. هراس

    خانه ای بود
    من و کمی از تو
    حالا خانه هست
    نه تو هستی نه کمی از من
    شاید این قصاص آن باشد
    که لانه دو یا کریم
    به دست کودکی ام خراب شد

    نه یاکریم نه خانه
    میترسم تو راهم…

  5. سلام.کتاب ک.م رو خوندم…:(

  6. خیلی زیبا بود، تصویر رویایی از فرش ایرانی که نماد هنر است و حتی موسیق را خوب می داند و پیانو هم مینوازد!

  7. خیلی زیبا بود، تصویر رویایی از فرش ایرانی که نماد هنر است و حتی موسیق را خوب می داند و پیانو هم مینوازد!

  8. دیگه نمی نویسی میس؟؟؟