آمبیانس : ((اینجا ))
میس شانزه لیزه گفت : ” نگران نباش ، من قایمت میکنم . بیا تو .”
مردی که وارد اتاق زیر شیروانی شد صورتش مثل ماه سفید شده بود . دستهایش را لرزه ول نمیکرد . چشمهایش مثل دو کاسه ی خون بود . لبهای کبودش ، ترک خورده بود مثل صحرای تشنه ای ، تشنه بود . میس شانزه لیزه پرده خانه را کشید و پنجره را بست ، توی درزها را پنبه کرد . چراغ را خاموش و به جاش شمع ، شمعی روشن کرد . به آشپزخانه رفت .از سوپ گوجه فرنگی که هنوز داغ بود برای مرد کشید . قارچ توی سوپ انگار که زنده بود و تکان میخورد مثل یک ماهی زنده . میس شانزه لیزه به مرد گفت :” داغه ، از دهن میفته بخور. این جوری منو نگاه نکن .بخورش .ببین ، تو اشتباهی اومدی این جا . اما … حتما دوست داشتی اشتباه کنی نه ؟”مرد به کاسه ی سوپ حمله کرد و همه را سر کشید . میس شانزه لیزه راه میرفت و پیش خودش فکر میکرد . مرد همان جا به خواب رفت . انگار که توی سوپ ، اکسیر مرگ ریخته باشند .
میس شانزه لیزه راه میرفت و سرش را تکان میداد . قفل در را امتحان کرد . به مرد کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد . اما انگار که مرده بود . بهترین کار ، درست ترینش بود ، پس روی لباس خوابش رب دو شامبر سیاهش را پوشید و ماسک سفیدی به صورتش زد . از در بیرون رفت و در را قفل کرد و پله ها را آهسته پایین آمد . صدای جیر جیر چوب های پوسیده بلند بود . میس از چند پله پرید و به درگاهی رسید . شب بود . همه جا تاریک بود . چراغ قدیمی کنار روخانه سکسکه میکرد .دورش پر از مگس بود . وز وز . . . کالسکه ای در حال گذر بود . میس جلوش را گرفت . سوارش شد . توی اتاقک نشست . به کالسکه چی گفت :” برو منزل کاراگاه هلمز .” اسب یورتمه رفت تا دم در منزلی که برای همه ی اهالی شهر آشنا بود . صدای ویالن هلمز توی کوچه ، پرسه میزد . میس سکه ای کف دست کالسکه چی گذاشت و جلوی در رسید . هلمز که توی اتاقش بود ، خندید و به واتسن گفت :” نگفتم ، الان در میزنه .” میس در زد . زن پیری که کلاهی مثل دم کنی روی سرش بود در را باز کرد . میس بی اینکه حرفی بزند وارد شد . پله ها را بالا رفت و پیرزن در همین حین گفت :” گفته بودن که شما میاین . ” میس پشت در رسید . هلمز قبل از اینکه میس در بزند در را باز کرد و دست میس را گرفت . واتسون از روی صندلی بلند شد و به این شمایل گداوارانه ی میس نگاه کرد و گفت :” اون میدونست که شما میاید . ” هلمز گفت :” خوبید خانم ؟ نوشیدنی ، چای ، قهوه ، سرد ، گرم هر چی که …” میس گفت :” قهوه . ” زن پیر که پشت در بود رفت تا قهوه را آماده کند . میس ماسک را از صورتش برداشت و روی صندلی نشست . سیگار واتسون را بی اجازه از روی میز برداشت و با فندک روی میز روشنش کرد . هلمز که ایستاده بود و با چشمهای سبزش آماده ی سی تی اسکن از ذهن میس بود پرسید :” پیش شماست ؟ “
میس شانزه لیزه گفت :” اون اشتباه اومده خونه ی من کاراگاه. . . نمیخوام از اومدنم به این جا پشیمو …”
واتسن پرسید :” کی اومد ؟” میس گفت :” همین یک ساعت پیش . “هلمز رفت طرف پنجره و پرده را کنار کشید و گفت :” اون باید بره سر جاش . ازش شکایت شده .
میس از روی صندلی بلند شد و گفت :” یعنی فهمیده ن ؟ چقدر زود؟! “
واتسن نوشیدنی اش را نوشید و گفت :” من نمیدونم هلمز از کجا حدس زده بود که میاد پیش شما .”
میس:” بله …اون خونه ی منه.”
هلمز:” داستایفسکی دنبالش میگرده و…”
میس شانزه لیزه پرید وسط صحبت های هلمز :” و البته سونیا ؟”
شرلوک هلمز خندید و پیپش را روشن کرد : ” و البته سونیا …..خانم.”
میس :” شاید دوست داره پیش من باشه …اون دانشجوی حقوق اون قدر احمق نیست که راه رو گم کرده باشه . من اومدم این جا تا به شما بگم به فیودور داستایفسکی بگید که داستانش رو عوض کنه ، اون الان پیش منه …”
دکتر واتسن پرسید :” وقتی پیش شما اومد چطور بود ؟”
میس:” سفید مثل ماه ، سرد مثل مرده ، میلرزید . من بهش سوپ قارچ دادم . در جا بیهوش شد . “
هلمز پالتوش را پوشید و کلاهش را برداشت و گفت :” خانم ما نمیتونیم بذاریم ادبیات از بین بره اون جاش پیش سونیاس.”
پیر زن قهوه ی میس را برایش آورد . میس قهوه را ریخت توی گلدان و گفت :” اون خانم ایوا نونا رو کشته هلمز اگر اون رو تحویل قانون بدید من شما رو …”
دکتر واتسن که کاپشن کرم رنگش را میپوشید خندید و گفت :” ما اون رو تحویل داستایفسکی میدیم ، اون خودش میدونه باهاش چی کار کنه فعلا بریم ببینیم راسکولنیکف چرا بعد از خوردن سوپ شما بیهوش شده …”
هلمز در را برای میس باز کرد و هر سه خارج شدند .
عالی بود میس عالی
خیلی دوسش دارم
«اما چرا فحش می دن؟!» آخی, بمیرم برات که این قدر مظلوم شدی. میری تو وبلاگهای آدمهای شناختهشده فحش مینویسی بدون اسم و امضا، فکر میکنی هیچکس نمیتونه ردت رو بگیره؟ حالا محترم شدی؟ «چرا فحش میدن؟»!!! فکر نمیکردی رو دست بخوری، نه؟ از فحاشی کردن به محترمترین آدمهایی که سالهاست از این فضای کثافت وبلاگنویسی فارسی فرار کردن چه لذتی بهات دست میده؟ ارضا میشی؟
برای اینکه کار دیگه از به جز فحش دادن ازشون برنمی یاد. واقعا بر نمی یاد.
داستان هات میس عزیز شرف داره به داستان های داغون ناشرها فقط میتونم بگم دمت گرم و لایک لاو و همه چیز تو خوب مینویسی خوب مخاطبت رو میشناسی از اینکه توی پست قبل عصبی شدی من رو ببخش من یکی گرفتارم میدونی در شهر شکر ارزان شد ؟
ستاره آي ستاره چشمك بزن دوباره
واسه ميسي گناه داره خوب
امبیانس شرلوک هلمزیت رو دوست داشتم .
و توصیفات توی داستان عالیی بود و بهتر از همیشه میس .اونجایی که قیافه ش رو توصیف میکردی میشد حتی صدای جیر جیر ژله رو شنید ازش .
داستان رو که خوندم خیلی جالب بود دوست داشتممم.
شكستن تابوچيه ديگه؟
من كه نفهميدم چي شد شمافهميدي بگو عزيزم
شبت بخير………………
شب بخیرخوب بخوابی
همین بقیشوولش
انگار شب بی سر صدا اما پر از تاریکی زیبایی خاصی داره که آدم رو همیشه تشویق به دنبال کردن میکنه دنبال هر چی که بخوای میتونی بری !! به حدی ذهنم خسته بود که اصلا متوجه نشدم انگار داشتم آهسته از پله هایی بالا میرفتم که به زیر شیرونی ای ختم میشد که نور کم سویی از لای در چوبی اما قشنگی چشم رو نوازش میداد و قوت قلبی بود برای منی که همه چیز داشتم فرار میکردم. بدون هیچ تاملی در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و دختری زیبا ناگهان بین درگاهی درب آشپزخونه و حال ایستاده بود که با چشمهای درشتش که توی فضای تاریک اتاق زیر شیرونی بخوبی دیده میشد به من زل زده بود. بی اختیار به سمتش رفتم و ازش کمک خواستم. درست یادم نیست چه کلماتی رو گفتم اما خوب یادمه که یه کاسه سئپ داغ دستم داد و منو به سمت تخت خوابش برد. وقتی بهوش اومدم دیدم اثری ازش نیست اما صدای نم نم بارون شبانه ای که روی شیرونی میخورد بسیار گوش نواز بود یکدفعه انگار حس عجیبی به من گفت که باید فرار کنم. قبل از اینکه صدای درشکه ای که از دور داشت نزدیک میشدزیاد و زیادتر بشه من از اتاق زیر شیرونی و ساختمان زیباش رفته بودم.
سلام
خسته نباشی
امروز وقته شه که بگم : تخیلت منو کشته!
نمیدونم بخندم؟! نگاه کنم؟! شایدم اخم کنم؟!
کدوم؟
خوب بود آفرین
بااحترام
بابانظراتوبزن
میسی
خیلی جالب بود. چقدر با داستان خوب انس گرفتی! منم همیشه خودمو جای یکی از شخصیتا می ذارم. اما هرگز اینطوری باهاش انس نگرفتم.(با هیچ داستانی)
ایول داشت!
مرسی.
بیشترمون یه طوری به زندگی و اعضا و جوارحش چسبیدیم انگار که بهمون امشی زده باشند و خشک شده باشیم.
میس؟ کمتر کسی از شکستن تابوها و حتی بازی با اونها خوشش می یاد. خودت که می دونی.
شاید تبریک کم باشه. اما خب از من خراب درهم اننظار ندارم الان همه ذوقش و بیرون بریزه. فقط این و بدون که یک توقف کوتاه بود خوندن این داستان برای من در این نیمه شب غمگین. تو بسیار موقر و متین با ادبیات بازی کردی و نشون دادی می تونی ادبیات رو به بازی بگیری. کسی چه می دونه؟ شاید راسکولنیکف رو فراری بدی.
این داستان بسیار زیبا بود و کامل. بهت تبریک می گم میس برای خلق این اثر.
از اون پست قبلی ت یه چیزی سر دلم مونده که باید اول بگم:
هیییییییییییشششششششش… که چی نظرات تو میبندی !!!!
خوب حالا راحت شدم
این پستت هم ای بد نبود …
من راستش یه کم حواسم رفت به بوف کور تا داستایفسکی و جنایت و مکافات،
خیلی مضحکی! یه سری اطلاعات دست اول دارم دربارهی یکی از نویسندههای سینمایی معروف. میخوای بهت بدم بری همهجا مسخرش کنی؟ مثلن این که کدوم مدرسه می رفته و یه مدتی برای امرار معاش مجبور بوده خصوصی تدریس کنه. میتونی همه جا بگی و به خیال خود خرت آبروشو ببری. بگم؟ بگم؟
جالب بود. از نظرمن جالبیش نه بخاطر بردن به فضای داستانها و فیلمهای شرلوک هلمز بود بلکه بردن به فضای داستانهای داستایفسکی و به خصوص رمان و فیلم معروف جنایت و مکافات بودو شخصیت های دوست داشتنی راسکلنیکف و سونیا.این جمله هلمز هم زیبا بود" ما نمیتونیم بذاریم ادبیات از بین بره"