سپیده سَر زد ، سَرزده . گذاشتمش توی دامنم . از ترس و شُد پر از پرنده . بهتر است بگویم ، شُد پر از چهچه . سپیده سر زد و در مشتم گرفتمش ، گرفتن همانا ، او جان داد . محکم . محکم گرفتمش . سپیده زود ِ زود غروب کرد کف ِ دستانم در ته فنجان ِ قهوه ، عمرش شکوفه بود ، سپیده ، شد سیاه و من زیر ِ لحاف ِ شب به دنبال ِ پیکره اش . قانون این طور شده ، همه چیز سرنگون شده . خبری نیست دیگر . سیاهی سلطنت میکند ته قلنبه ی فنجان ِ قهوه . کارت های فال همه تَک خال شده اند . زن فالگیر رو به میس شانزه لیزه : ” خون توی فنجون چه مشغله ای داره زن ! کلید خوشبختی ، توی چشمان ِ آخرین ماهی دریای سیاه جا خوش کرده .” میس شانزه لیزه پایش را روی پای دیگر انداخت و جا به جا شد روی صندلی و با تعجب پرسید :” آخرین ماهی دریای سیاه ؟” زن که سرش را تکان میداد و سیگارش را هنوز روشن نکرده بود و در دستش نگه داشته بود گفت :” آره جونم ، یه راه میبینم ، بسته است . راه ِ کاری بوده . . . برات کار کردن ، بختت رو بستن ، طالعت نحس و شوم . . . ای بیچاره . . . ای دخترک ! . . .این چیه آخه ؟ . . . میدونستی صورت تو صورت ِ میمونه ؟!” میس شانزه لیزه که ابروهایش در هم رفته بود و پوست لبش را میکند گفت :” میمون ؟” زن ادامه داد :” باید آخرین ستاره ی شب رو نگاه کنی و بری به سمتش . تو رو میخوان بکشن ؟” میس شانزه لیزه که قلبش توی قفسه ی سینه جا به جا میشد و مثل قورباغه از راست به چپ و از چپ به راست میپرید لرزان پرسید :” کی میخواد من رو بکشه ؟” زن ورق ها را بُر زد و سیگار خاموشش افتاد روی زمین . کارتها روی میز مثل سرباز های وظیفه ردیف شدند . زن یکی یکی کارت ها را برداشت . . . داد زد . . :” برو بیرون . . . برو بیرون . ” میس شانزه لیزه از روی صندلی بلند شد و طوفان گرفت . زن گفت : “تو شومی “. میس شانزه لیزه داد زد :” این مسخره بازی ها چیه ! ” زن داد زد :” نگاه کن . . .نگاه کن . . . ” و کارت ها همه تَک خال شده بودند و سر های ملکه و شاه و سرباز و جوکر بریده شده بود و زیر میز ِ فال افتاده بودند . از بالای دیوارها خون میچکید . میس شانزه لیزه شنل ِ زرشکی اش را پوشید . از خانه ی زن بیرون آمد . خیابان خلوت بود . روی زمین ِ خیس از باران ، سوسک ها بیداد میکردند . همین طور که میس شانزه لیزه جلو تر میرفت درخت ها بی برگ تر میشدند و نور فانوس خیابان کم سو تر . . . انگار که چشمش جایی را نبیند . به این فکر کرد که باید آخرین ستاره ی شب را پیدا کند و به آخرین ها فکر کند . . . باران میبارید . چتری نبود . همراهش جز لباس کسی نبود . همراه خودش بود . تنش بود که روحش را . قلاده ای روی زمین صدای سگ میداد و سگی دور تر سرش را توی دیوار کرده بود و دیوار داشت خفه اش میکرد . باید مینشست جایی و نفس تازه میکرد . سوسک ها بزرگ میشدند و پر هایشان را باز و بسته میکردند و شاخک هایشان را تکان میدادند . میس شانزه لیزه حالت تهوع داشت . نرمی پاهایی روی پیشانی اش حس شد . دست زد . پاهای سوسکی بود که سی صد سال عمر کرده بود . پاهایش را از پوست صورت میس شانزه لیزه بیرون نمی آورد . دهانش را باز کرد و شروع کرد به جویدن موهای قرمز میس شانزه لیزه . جیغ چنان از گلو بیرون تابید که سوسک ها همه پودر شدند و روی زمین خشکیدند . با باران به زیر سنگ ها رفتند . آخرین فانوس شهر ترکید و میس شانزه لیزه کز کرد گوشه ی خیابان و گریست . کسی گردنش را گرفته بود . اشک از چشمانش بیرون نمیآمد . آخرین ماهی دریای سیاه را چگونه پیدا میکرد . چشمش را بست . صدای کالسکه ای از دور دست به گوش میرسید . کالسکه ای بی سرنشین . با دو اسبی به قواره ی فیل . هر دو استخوانی و لاغر و نحیف . یکی نارنجی و دیگری سیاه . میس شانزه لیزه بلند شد و دوید توی اتاقک کهنه ی کالسکه . رعد زد و برق . توی کالسکه روشن بود . میزی به کف آن چسبیده بود . روی میز نوشیدنی داغی بود که عطر قهوه و دارچین میداد و شیر . میس شانزه لیزه به خاطر آورد یک روزی روزگاری در آکواریم بزرگی پر از صندلی های مخمل سبز و آبی این نوشیدنی را خورده است . گرمش شد . نوشیدنی را برداشت . فنجانش ، سفید بود و گل های رویش گل ِ سرخی . این شکل را جایی دیده بود . این نوشیدنی ثعلب بود . یادش آمد که آخرین بار که میخورد ، توی همان آکواریم چقدر خوشحال بود . کنار شومینه ی آن آکواریم چقدر میخندید . کسی کنارش بود . شاید اقبالش را همان جا باخته بود و انداخته بود توی آتش شومینه ! . ثعلب را که خورد . گل های روی فنجان پلاسیدند و چرک شدند و از کف فنجان یک کرم بیرون خزید . کرمی که حرف میزد . میگفت :” من از سپیده دمان رسیده ام به این جا نجاتم بده . ” میس شانزه لیزه همه ی نوشیدنی را بالا آورد . اسب ها میتاختند . ماتم همه ی روحش را گرفته بود . روحش دست کسی بود که نمیدانست کیست . روحش اسیر بود . با میخ صلیبش کرده بودند به بلند ترین کوه جهان . اسب ها توی رودخانه ای تاختند که شور بود . میگفتند این رودخانه نامش اشک است و اشک همه ی کسانی که گریه هایشان را میخورند در این رودخانه جمع میشود . میس شانزه لیزه از کالسکه خودش را بیرون انداخت . رودخانه شنل را از او ربود و برد . شوری به تلخی پیکره اش میزد و ماهی های دریا دور پا ی او میرقصیدند . او به آسمان نگاه میکرد که ستاره ای در آن نبود . آخرین ستاره . . . او به آخرین ها نگاه میکرد . . . به هیچ جا . او چشمانش را بسته بود و هنوز گوشه ی خیابان کز کرده بود و خیال میکرد چرا شمایل او به صورت میمون است و طالع او نحس است . از گردنش کلیدی بیرون آورد و نگاهش کرد . کلید را کسی به او داد
ه بود که گردن نداشت و امانت بود . اشیا مهم بودند . گاهی اعلا تر از هر طلا و عیار تز از هر اعتبار . کلید را لمس کرد و به کف خیابان چشم دوخت و دو سوسک را دید که با هم سر کرم ِ کوچکی دعوا میکنند . بلند شد و گیج رفت سرش . رفت گیج سرش . نگه داشت گردنش . نورهای مبهم دور و بر دور و در میشدند از کنارش . دستش را برد توی دل هوا و یک ستاره چید . آن را با خودش برد به خانه . اتاق زیر شیروانی اش پر از شمع های آب شده بودند و بوی سوخته میداد . باد از درز پنجره تو می آمد و سپیده و ساعت و عقربه به زور خودشان را هل میدادند توی اتاق . کف دست میس شانزه لیزه یک نامه بود که رویش یک ستاره کشیده بودند . نامه ، اسمش یادگاری بود . نامه را مچاله کرد و دهانش را باز کرد و نامه را خورد . کبریت را کشید به خورشید ِ خانه اش . دو چشم ِ سوزانش . شعله بیرون دوید . رفت جلوی آیینه . صورتی دید . صورتکی ، خودش نبود . میمونی بود که میخندید . پر از مو و با پوستی زبر . بوزینه ای انسان نما با لثه ای که نمایان بود . بوزینه ای که میخندید . میس شانزه لیزه دست به صورتش کشید اما بوزینه توی آیینه به موز ِ توی دستش گاز زد . میس شانزه لیزه با مشت توی شکم ِ آیینه زد . آیینه نشکست . میس شانزه لیزه از روی میز جا شمعی بزرگ را برداشت و پرت کرد توی صورت ِ آیینه . جا شمعی از آیینه رفت و بوزینه آن سوی آیینه جا شمعی را گرفت و دست از خوردن برداشت و پشتش را به میس شانزه لیزه کرد و رفت . میس شانزه لیزه نشست روی زمین و فکر کرد . ستاره ای که خورده خوشمزه ترین غذایی بوده که بعد از مدت ها بهش چسبیده . چون دست خط معشوق رویش بوده . دستی که پنج پر را به هم چسبانده و خطوطی را رسم کرده که ستاره مینامندش . میس شانزه لیزه کف اتاق بی هوش شد و از خود بی خود . موهایش ریشه شد و تنش خشک . درختی شد که فردا شهرداری میخواست از وسط نصفش کند . میخواستند برش دارند . ببرندش سرش را بفرستند برای تهیه ی کاغذ و ریشه هایش را بسوزانند . شهرداری تنها مرد معتمد توی شهر بود که میس شانزه لیزه همه ی کلید هایش را به ا و داده بود .
* شما را دعوت میکنم به تماشای نمایش ِ سال ثانیه ، میتوانید از ( اینجا ) بلیط را بخرید . به کاخ بروید . از رویدادی انعکاسی و نامعنا با پژواکی اما آشنا لذت ببرید و نور را فراموش نکنید .
: نشمینه نوروزی
: حمید پورآذری
: نرگس هاشم پور
: پرستو قربانی، مینا زمان، تینا یونس تبار، سحر صبا، مریم حیدری، سوده سعدایی، آبان حسین آبادی، هدی حیدری، سعیده نیازخانی، نسرین درخشان زاده
: ندا نصر
: سروش میلانی زاده
: آیدین الفت
: فریده براتی
: رضا شیخ انصاری
: مارال اشگواری
: میثم رجبعلی نژاد
: پویان باقرزاده – علی کوزه گر
: نسیم صبا
: رضا لطیفی – مهدی شاهدی – کیوان محمدی – متین حبیبیان – مهتاب شیرانی
: ماکان اشگواری
: امیر حسین نصیری
: مهدخت اکرمی
: حافظ روحانی
: امیر قالیچی (تئاتر بازها)
: فاطمه اعرابی
: میثم رجبعلی – سیاوش نقش بند – حافظ روحانی
: دومنیک گایس
: سیاوش نقش بند
: پویان باقرزاده
: فریبا اسدی
: زهرا بهرامی
: امیر والی – داتیس اسکندری
: جهانگیر پناهی
: شرکت شهر صدای پارسیان
: سیاوش دستان
: بهنود بهلولی – سیاوش حیدری – شهاب آگاهی – حمیدرضا جمشیدی –حسین سپهرنژاد- احسان بدخشان – مهران میری- محمد عطوفی – بهنام احمدی – محمد صادق یزدانی – سجاد حمیدیان – نثار ظریفی –
مرجان کیانی – حسین پوریانی – هاشم اسماعیلی –هومن صالحی
یادداشت کارگردان: نمایش “سال ثانیه” از یک پیشنهاد شروع شد. پیشنهادی از طرف فستیوال “اشپکتاکل” سوئیس. قرارمان این شد که از “هیچ” شروع کنیم و گروهی که خالصانه آمد و رنگ خود را بر این “هیچ” پاشید تا “سال ثانیه” شکل بگیرد. پس از ماه ها جستجو برای مکانی مناسب اجرایمان، امروز این نمایش در زمین متروکه تنیس در کاخ سعدآباد پیشکش شما می شود. ما برای این اجرا هم نفس شدیم و لحظه ها را با هم زندگی کردیم تا فضایی بسازیم که خود را در آن باز یابیم.
“سال ثانیه” حرف لحظه هاست. لحظه هایی که می آیند و می روند و ما در آن میانه اسیر شده ایم. “سال ثانیه” بحث انتخاب است. انتخاب ما در لحظه. این که بدانیم چقدر از ما برای “دیگری” است و چقدر به دنبال منافعمان از پس لحظه ها می گذریم. “سال ثانیه” فرصتی است که باز مرور کنیم این حقیقت را که نفس مان به نفس “دیگری” گره خورده و حیاتمان به با هم بودن است!
و در آخر، سپاس از بهترین هم نفس زندگی ام، همسرم که تمام این لحظه ها، ثانیه ها و سال ها را در کنار من صبوری می کند.
– حمید پورآذری
نمایش در فضای روباز اجرا می شود
**ساعت اجرای نمایش در هفته دوم تغییر خواهد کرد**